• 1404 شنبه 14 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4140 -
  • 1397 يکشنبه 31 تير

مروري بر اجراي «ناشناخته»

چند دقيقه سكوت

اميرمهنا

 

 

ساعت 8 شب با صدايي شبيه ناقوس كليسا همه به ديوار‌هاي پشت‌سرشان تكيه زدند. همهمه به يك‌باره خاموش و اجرا آغاز شد. بازيگران هنر پرفورمنس با نام «ناشناخته» در سالن گالري چهار در سكوت و با همان صداي شبيه ناقوس به ميان تماشاچيان آمدند. لحظاتي پس از شروع در حالي كه بيشتر به رفتار و حركات آنها دقيق مي‌شدم يكي از بازيگران به كنار ديوار تكيه زد و لبخندي به خانم كناردستي‌اش هديه داد. ديگري با سرانگشتانش صورتم را لمس كرد. چند لحظه بعد بازيگري به كنار بيانيه نصب شده بر ديوار رفت و با كشيدن دست زير جملات نصب شده روي ديوار نگاه مخاطبين را بيشتر معطوف آن كرد. «ناشناخته: انسان تنها نبوده است هيچگاه/ و شايد نبودن اين تنهايي/ هيچ نامي نداشته باشد...» (بيانيه، نارسيس زاهد) اما اجرا با لباس‌هاي سياه و سفيد و زنگي شبيه مرگ، مخاطب را بيشتر متوجه تنهايي مي‌كرد تا زندگي. مرگي كه مدام دور ما مي‌چرخد. كارگردان با كاسه و هاون برنجي در ميان اجراي چهار بازيگرش قدم‌زنان اين صدا را توليد مي‌كرد. در سكوت محض حاكم بر فضاي گالري اين صدا مانند نهيبي هراسناك به مخاطب القا مي‌شد. يك بازيگر مرد كلافه و سرگردان با پاهاي برهنه مدام به بيرون سرك مي‌كشيد و سر تكان مي‌داد. كلافه بود و آرام و قراري نداشت. در ذهنم پرسيدم: آيا اين هراس به وجود آمده پاسخي دارد؟ آيا تنهايي پس از مرگ است كه بازنمايي مي‌شود؟ تك‌تك افراد حاضر در سالن با چشماني از تعجب و كنجكاوي با دقت حركات هر يك از آنان را دنبال مي‌كردند. تا اينكه صداي انساني ناشي از خفگي در آب ما را متوجه سالن كناري كرد. همگي در همان سكوت ايجاد شده به داخل سالن رفتيم. حالا اگر صدايي بود، نوري نبود. قبل از شروع اجرا در گپ بسيار كوتاهي با خانم زاهد كارگردان اين اجرا، او متذكر شد: «انسان تنها نيست. قلب انسان دو بطن دارد و دستش را روي قلبش گذاشت و ادامه داد پس ما انسان‌ها هميشه كسي را داريم. مگر نه اينكه زن و مرد در كنار هم هستند. پس تنهايي هميشگي نيست.» اما تا اينجاي اجرا درد تنهايي غالب بود. سكوت، تاريكي لباس‌هاي سياه و سفيد بازيگران، صداي نفس‌ در آب بازيگر مرد، همگي دال بر تنهايي بودند. از اين رو كنجكاوي‌ام چندبرابر شد و به ساعتم نگاه كردم؛ تاريك بود. مجبور شدم سرم را به كيفم نزديك كرده و ساعت ديجيتال موبايلم را ببينم. هشت و بيست دقيقه، هنوز براي قضاوت زود بود كه به يك‌باره بازيگر مرد سرش را از داخل تشت آب بيرون آورد و گويا دوباره زنده شد. ايستاد و حركت كرد. شروعي دوباره. سكوت شكسته شد و مخاطبين شنونده سخناني برخاسته از وجود يك آدم شدند. با حزني كه در كلامش عنوان داشت، دوست دارم همه چيز موسيقي باشد همه حركات و رفتار ما. همه‌چيزها كاش موسيقي شود. حرفش را دوست داشتم. ‌اي واي كه اگر نواي زندگي‌مان موسيقي شود. چه سراينده‌اي باشد اين زمانه!!ا همزمان در اين لحظه شاهد حركتي از ويديو آرت بوديم. مانند نگاه از پنجره ماشيني در حال سرعت. يواش يواش داشتم مطمئن مي‌شدم كه اجرا نهيبش از تولد تا لحظه مرگ و گذر سريع زندگي است. باچشم‌بندهاي سياهي كه به هريك از ما داده شد، غافلگير شدم. حالا تماشاچيان هم جزيي از پرفورمنس در حال اجرا مي‌شوند. هيچ‌كس سخني نمي‌گفت. چشم‌بندها را زده و ايستاده بوديم. پس از گذشت چند دقيقه كسي دستم را گرفت و چند قدم مرا به جلو برد و با زاويه‌اي 90 درجه بدنم را چرخاند. برايم جالب بود كه وقتي چشمانم بسته‌اند در هراسي كه به وجودم غالب است، هم قدم‌هايم را مي‌شمردم، هم با دقت چرخشم را اندازه‌گيري كردم. نشان از اينكه انسان‌ها در مواقعي كه چيزي يا كسي را نمي‌شناسند، هوشيارتر و دقيق‌ترند تا لحظاتي كه همه‌چيز آشنا و تكراري است. دستم توسط بازيگر كمي بالا آمد و در دست ديگري گذاشته شد. صدايي به آهستگي نزديك گوش چپم گفت: «مي‌خواي با كسي حرف بزني؟ حرف بزن!» در حالي كه دستانم به دست فردي بود كه نمي‌شناختم طرف مقابلم «پرسيد اسم شما چيست؟ كسي به من گفت با شما حرف بزنم.» جوابش را دادم. به يك‌باره صداي پچ‌پچ در فضا پر شد. حالا من با شخصي سخن مي‌گفتم كه نمي‌شناختم. يگانه همان فرد روبروي من، دانشجوي سال اول تئاتر كنجكاو اجرا و هدفش بود. به همين جهت به گالري آمده بود. صداها بلند بلندتر مي‌شد. ما هر دو درباره اينكه انسان در تنهايي مي‌ميرد و خاموش مي‌شود نظر موافق داشتيم. حالا اين صداي مخاطبين ناشناس در مقابل يكديگر بود كه در فضاي تاريك سالن پيچيده بود. انگار همه‌چيز دو طرف داشت. ياد صبحت زاهد افتادم كه گفت: «كي ميگه ما تنهاييم؟ ما تنها نيستيم!» اينجا حس كردم مي‌خواهد هوشيار باشيم، كه در كسري از ثانيه در دنيايي ناشناخته و تيره مي‌توانيم تنها نباشيم. مرگ در مقابل زندگي/ تعامل در مقابل تنهايي/ سكوت درمقابل همهمه نشان مي‌دهد كه تقابل در دنياي ما انسان‌ها بسيار است اما بايد شناخت. هراس هميشه از ناشناخته‌هاست كه ما را كلافه و سردرگم مي‌كند. وقتي همهمه بالا گرفت، ما را از هم جدا كردند و چند قدم به عقب بردند. اما هنوز چشم‌بندها باقي بود. دوباره سكوت. پس از گذشت چند دقيقه در حالي چشم بندها را پس‌مي‌دادم كه پاكت‌ سفيدي به دستانم گذاشته ‌شد. نوشته‌اي داخل آن براي تماشاگران بود. حاوي اين جملات «ما يك نفر هستيم/ از اول يك نفر بوديم/ حتي از لحظه تولد و اين تنها اتفاقي كه از لحظه تولد تا لحظه مرگ ادامه داره/ يك ادامه بي‌پايان كه هيچ‌كس نمي‌دونه كجا و كي قراره از بين بره» اين هنر اجرا با جمله« آيا درد زيادي داشت؟» پايان گرفت. نفسم تنگ شده بود. درد داشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون