• 1404 جمعه 13 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6084 -
  • 1404 پنج‌شنبه 12 تير

روايت «اعتماد» از رنج پرستاران و جراحان بيمارستان شهداي تجريش بعد از حمله موشكي اسراييل به ميدان قدس تهران

آنها قهرمان بودند

بيرون كشيدن آدم‌هاي دست و پا و جمجمه شكسته و... از سيلاب میدان قدس، سهم كادر درمان بيمارستان شهدا شد

بنفشه سام‌گيس 

پرستار بخش‌ آي سي يو، با چشم‌هايي بهت زده به ما و دو مجروح جنگي پشت سرمان كه به دستگاه اكسيژن ساز وصل بودند، نگاه مي‌كرد. رييس بيمارستان مي‌گفت اين پرستار در طول 12 روز جنگ، بارها شيفت و بي‌خوابي‌هاي 48 ساعته داشته. چشم‌هاي جراح كشيك اورژانس، مثل نگاه يك آدم مسخ شده بود و موقع حرف زدنش، نمي‌توانستي بفهمي آيا واقعا به تو نگاه مي‌كند يا فقط زاويه نگاهش رو به تو تنظيم شده است. مدير پرستاري بيمارستان، وقتي دويدن‌هايش وسط سيلاب جوشان از كف ميدان قدس و جنازه‌هاي سرگردان در لجن را به ياد مي‌آورد، چشم‌هاي اشكبارش پر و خالي مي‌شد. جراح اعصاب؛ مرد 28 ساله‌اي كه در طول 12 روز، 8 آدم تكه پاره از موج انفجار و آوار جنگ را جراحي كرده بود، موقع حرف زدن، لب‌هايش مي‌لرزيد. پرستار بخش بحران، دائم انگشتان دست‌هايش را در هم مي‌پيچيد انگار مي‌خواست چيزي ماسيده به پوست و بافت و اعصاب انگشتانش را بِكند و دور بيندازد. اين، احوال گروه درمان بيمارستان شهداي تجريش بود؛ 15 روز بعد از آغاز جنگ، 12 روز بعد از موشك‌باران ميدان قدس و سه روز بعد از اعلام آتش‌بس...

آنها چه ديدند؟ 
ساعت 3 و 20 دقيقه 25 خرداد، سه طبقه از ساختمان شمال ميدان قدس در حمله اسراییل و  با موشك منفجر شد. تهران، فقط صداي انفجار را شنيد. پرستاران و جراحان بيمارستان شهداي تجريش اما وقتي از پنجره‌هاي طبقات سوم و چهارم، آوار‌ گُر گرفته را ديدند، دويدند كف ميدان و به دل سيل آب و لجن زدند تا مردم را از مرگ نجات بدهند. تا يك ساعت بعد از انفجار، 63 تنِ بي‌جان و جان دار به سالن اورژانس بيمارستان رسيد؛ 63 آدم سوخته و سر و دست و پا شكسته و جمجمه و شكم تركيده؛ 63 آدم نگون‌بختي كه ساعت 3 و 20 دقيقه 25 خرداد، گذرشان به ابتداي خيابان نياوران  و ميدان قدس افتاده  بود.
مريم‌السادات آيتي؛ فرزند خوزستان و مدير پرستاري بيمارستان شهدا، ثانيه‌هايي بعد از انفجار به سمت ميدان دويد در حالي كه با كمك همكارش، يك برانكارد را به دنبال خود مي‌كشيد. مدير پرستاري بيمارستان، يادش هست كه جريان خروشاني از آب و فاضلاب از كف ميدان فوران مي‌كرد و ارتفاعش، تا بالاي زانويش مي‌رسيد و مرده و زنده  وماشين‌هاي له شده و تنه درخت شكسته و آسفالت كنده شده، همه در اين سيل سنگين از آب و لجن  غوطه‌ور  بودند. 
«قبل از ساعت 3 و 20 دقيقه، پيش بچه‌هاي اورژانس نشسته بودم كه صداي انفجار رو شنيديم. از بيمارستان بيرون دويديم. جلوتر از ساختمون بيمارستان، يه جنازه افتاده بود. وسط ميدون، قيامتي بود. هم جنازه بود و هم مجروح. با انفجار، شاه لوله آب منطقه تركيده بود و آب از كف ميدون فوران مي‌كرد و كف ميدون، سيل راه افتاده بود. بچه‌هاي اورژانس تخت آوردن. همه دويديم به سمت ميدون. تيكه‌هاي آسفالت از كف خيابون روي ماشين‌ها پرتاب شده بود. ماشين‌ها مچاله شده بودن. ماشين‌ها روي هم پرت شده بودن. سيم‌هاي برق وسط سيلاب رها شده بود. وسط سيلاب دنبال آدما مي‌گشتيم كه بتونيم نجاتشون بديم. چند تا خانم مجروح يك سمت ميدون افتاده بودن. دست و پاي خيلي از مجروحان قطع شده بود. تا ساعت 4 بعد از ظهر، 63 تا مجروح به اورژانس بيمارستان رسيد؛ زن، مرد، پير، جوون، بچه. از اين 63 نفر، 10 نفرشون قبل از اينكه به اورژانس برسن، از دست رفته بودن. اين 10 نفر، جراحات وحشتناكي داشتن چون لابه‌لاي ماشينا، پرس شده بودن. ولي حتي اين 10 نفر رو بايد از سيلاب بيرون مي‌آورديم چون خانواده‌شون سراغ جسدشون مي‌اومد. متين صفاييان، دانش‌آموز 16 ساله، يكي از همين 10 نفر بود. 6 نفر از مجروحان، همون لحظه اول به اتاق جراحي رفتن. يه مادر باردار، توي ماشينش گير افتاده بود. تنه درخت و تيكه‌هاي آسفالت روي ماشينش افتاده بود و خيلي سخت تونستيم مادر رو از لاشه ماشين بيرون بكشيم. همون جا كنار ماشين، به مادر احياي قلبي داديم و مادر رو روي برانكارد گذاشتيم و به سمت بيمارستان دويديم. توي اتاق عمل، جنين و مادر رو از دست داديم. چند نفر مرگ مغزي شده بودن. اونايي كه زنده موندن، ضربه مغزي و خونريزي مغزي يا شكستگي داشتن.»
  حال خودتون چطوره؟ 
بايد اين سوال را از مريم‌السادات آيتي مي‌پرسيدم چون همين طور كه از مشاهداتش تعريف مي‌كرد، اشك مي‌ريخت ولي غير از چشم‌هاي به خون نشسته‌اش، هيچ يك از اعضاي صورتش تكان نمي‌خورد. يك زاري ناخوداگاه و گريستني خارج از اختيار بود در تماشاي ذهني آن بعد از ظهر يكشنبه و لحظه‌هاي بعد از انفجار كه كف ميدان قدس، سيل خون و آب به راه افتاد و غروبش كه سردخانه بيمارستان، يك جا  17 جسد تحويل گرفت. 
«يادمه كه فقط داد مي‌زدم فيلم نگير آقا، عكس نگير آقا. اون روز، همه ما دچار شوك شديم ولي بايد به سرعت خودمون رو بازسازي مي‌كرديم. وقتي به اورژانس برگشتيم، خيلي از بچه‌ها، از شدت ناراحتي فقط يه گوشه نشستن. تماشاي اون صحنه‌ها، توان‌شون رو ازشون گرفته بود. ولي بايد هرچه ديديم رو، حداقل براي اون ساعتا از ذهن‌مون بيرون مي‌كرديم. چاره‌اي نبود. اما همه اين تصاوير توي روحت مي‌مونه. چنگي كه به روحت مي‌زنه و آثار اين چنگ، توي روحت مي‌مونه. همه آدمايي كه توي ميدون قدس كشته شدن، براي خانواده‌شون عزيز بودن. اين رو يادمون مي‌مونه. و حال هيچ كدوم‌مون خوب نيست.»
اگر يك بار جنگ را زيسته باشي، بار دوم كه در بطن جنگ اسير شدي، متوجه مي‌شوي كه همان بار اول، جنگ تو را آموخته كرده، آن هم به دردناك‌ترين شكل ممكن؛ حسگرهاي رنج در وجود تو به گونه‌اي ديگر فعال مي‌شود. انگار همان بار اول، بعد از چشم در چشم شدن با جنگ، يك جعبه زمان در حافظه‌ات مي‌سازي كه ديوارهايش، رساناي رنگ خون است و حالا كه 45 سال از شروع جنگ قبلي گذشته و در اين جنگ دوم، درهاي جعبه زمان باز شده، هر چه مي‌بيني، تو را پرت مي‌كند به 45 سال قبل، به كوچه‌هاي خرمشهر كه بوي باروت براي مشامش ناآشنا بود و صداي تركيدن خمپاره براي شنوايي‌اش تازگي داشت و دود هر انفجار، براي چشم‌هايش غريبه بود ولي همه اينها را نفس كشيد و شنيد و ديد و همه اينها، رفت به جعبه زمان و حالا در اين جنگ دوم، همه بوها و صداها و تصويرها، اگرچه تكراري است، اما انگار نسخه به‌روزرساني شده‌اي است از هماني كه 45 سال قبل در خيابان‌هاي خرمشهر جاري بود. انگار كه بازيگران جديد، يك نمايش قديمي را دوباره به صحنه  آورده  باشند. 
«سال 59 من جنگ رو ديدم. روز اول جنگ، خرمشهر بودم. سال‌هاي بعدش هم، بمبارون‌هاي كرمانشاه رو ديدم. آوارگي‌ها رو ديدم. نمي‌دونستيم خمپاره چيه، نمي‌دونستيم بمبارون چيه. اون صحنه‌ها كمك كرد كه روز يكشنبه، توي ميدون قدس خودم رو نبازم. ديگه مي‌دونستم كه  اين صحنه‌ها،  صحنه‌هاي  جنگه.»

براي سربازي كه قطع‌نخاع شد و نمي‌دانست 
رييس بيمارستان شهدا مي‌گفت از اولين روز جنگ و در طول 12 روز حمله اسراييل به ايران، شرايط جنگي در بيمارستان اعلام شد و 132 مجروح جنگي به اين بيمارستان منتقل شد كه تا روز پنجشنبه 5 تير، 101 نفرشان مرخص شده بودند و 22 نفرشان، ديگر در اين دنيا نبودند. رييس بيمارستان مي‌گفت بيشترين جراحي‌هاي اين 12 روز، جراحت و آسيب ناشي از تركش پهپاد  و پدافند و موشك،  ريزش  آوار يا  موج  انفجار بود... 
هنوز 9 نفر از مجروحان جنگي در بخش‌هاي بيمارستان بستري‌اند و 5 نفرشان آسيب نخاعي دارند. يك نفرشان؛ يك سرباز وظيفه 23 ساله است كه قطع نخاع شده و هنوز خودش خبر ندارد و از درد پاهايي كه ديگر قرار نيست هيچ حركتي داشته باشد، به ناله و گريه مي‌افتد. سرباز، روز حمله اسراییل به  زندان اوين، 3 ماه تا پايان خدمتش باقي مانده بود و قرار بود به روستا و شاليزارش برگردد و كمك پدر كشاورزش باشد و پا به پاي بچه‌هاي روستا، فوتبال بازي كند. 4 نفر از مجروحان جنگي، در بخش مراقبت ويژه هستند. دو مردي كه در آي سي يوي شماره يك بستري‌اند، مجروحان موج انفجارند. جراح بخش ‌آي سي يو، يك اصطلاح ويژه در مورد هر دو نفر داشت: «اينها  به  دليل  موج  انفجار دچار له‌شدگي مغز   هستن.»
يك نفرشان؛ مردي كه در تخت سمت راست و متصل به دستگاه اكسيژن ساز بستري شده و هوشياري كمي بالاتر دارد، جانباز جنگ 8 ساله ايران و عراق است. آقاي جانباز، حالا در واكنش به سوال‌هاي رييس بيمارستان، فقط مي‌تواند پلك‌هايش را به نشانه جواب مثبت، برهم بزند. نفر دوم، مردي است در اولين تخت بخش ‌آي سي يو كه بر اثر موج انفجار، پرت شده و ضربه مغزي دارد و جراح بخش ‌آي‌سي يو مي‌گويد وضعش، رضايت‌بخش نيست چون سطح هوشياري پاييني دارد. مرد، هم به دستگاه اكسيژن ساز وصل است و هم در سرمش، داروي مخدر تزريق مي‌شود. حالا پرستارها مي‌خواهند تزريق مخدر را قطع كنند و لازم است كه مرد، به‌ طور كامل از دستگاه جدا شود. روي مونيتور علايم حياتي‌اش، خط سبز رنگي كه در حركت زيگزاگي، شكل كوه و دره مي‌سازد و ضربان شماري كه كنار تصوير يك قلب سبز رنگ، عدد 56  را نشان مي‌دهد، هر دو در يك لحظه متوقف مي‌شوند؛ خط سبز رنگ، ممتد مي‌شود و ضربان شمار، صفر. اينها، يعني مرگ... 

اثر اين زخم‌ها تا ابد مي‌ماند 
سعيد رحيمي؛ پرستار بخش جراحي و بحران، جوان‌تر از آن بود كه تجربه جنگ و انفجار جنگي و مجروح جنگي داشته باشد. سعيد رحيمي، متولد 1375 بود و مجروح نخاعي يا زخم عميق هم، كم نديده بود اما جراحت جنگ شبيه هيچ جراحتي نيست. جراحت جنگ مثل يك موجود جاندار است كه پي و ريشه‌اش در استمرار زمان قطور مي‌شود. سعيد رحيمي با اين همه مجروحي كه در اين 12 روز جنگ ديد، اين را فهميد كه جراحت جنگ، تعريف و درد و مرهم و حتي مرگ از نوع خودش را دارد؛ از نوعي كه در كتاب‌هاي پزشكي هم نمي‌شود دنبالش گشت چون كتاب‌هاي پزشكي، براي نجات جان آدم‌ها نوشته شده ولي آدم‌ها، جنگ را براي كشتن  آدم‌ها  برپا مي‌كنند. 
 «در اين 12 روز، دو تا قطع نخاعي داشتيم و بقيه هم، شكستگي مهره كمر و شكستگي دست و پا داشتن. اغلب مجروحاني كه براي ما اوردن، زير آوار مونده بودن يا با موج انفجار پرت شده  بودن.»
سعيد رحيمي در اين 12 روز فقط يك شب به خانه رفت. باقي روزها، فرصتي براي استراحت نبود چون بيمارستان شهدا، به مركز انتقال مجروحان از سراسر شهر تبديل شده بود. اگر مجال چرت و خوابي كوتاه در خوابگاه بيمارستان پيش مي‌آمد، صداي انفجار و پدافند، چنان رعشه مي‌آفريد كه در بيداري، آسايش بيشتري بود. سعيد رحيمي در طول 12 روز جنگ، چند نوبت براي شيفت‌هاي 48 ساعته و 36 ساعته داوطلب شد و از پرستاراني نام مي‌برد كه 11 روز پياپي، شيفت داشتند و مي‌گويد كه سه روز اول جنگ، تعداد مجروحاني كه به بيمارستان منتقل مي‌شدند، چنان زياد بود كه اواخر شب يادش مي‌افتاد كه از صبح، هيچ غذايي نخورده است. سعيد از انفجار ميدان قدس، دو تصوير به يادش مانده؛ اگر انفجار ميدان قدس، يك كتاب بود، اين دو تصوير مي‌توانست اولين و آخرين جمله اين كتاب باشد؛ تصوير اول، ثانيه‌هاي بعد از صداي انفجار و آسمان پيش چشم بيمارستان كه پرده يكدستي مي‌شود از دود غليظ و سياه. تصوير دوم: «يكي از پرستاراي اورژانس، بعد از انفجار براي كمك رساني به ميدون قدس رفته بود. وقتي برگشت، يك كيسه آبي رنگ توي دستش بود و يه پاي قطع شده توي اين كيسه.»
زخم تماشاي رنج ديگران چقدر عميق است؟ چقدر درد دارد؟ اثر زخم تماشاي رنج ديگران تا چند وقت مي‌ماند؟ بهبود دارد؟ اثرش در مغز است يا در چشم يا در قلب؟ تماشاي رنج ديگران مثل خمپاره‌اي است از جنس فولاد كه وقتي مي‌تركد، هزار تكه مي‌شود و تركش‌هايش روي آن اعصاب حساسي مي‌نشيند كه اگر تكانش بدهي، يا چشم كور مي‌شود، يا قلب از كار مي‌افتد، يا مغز از تنفس مي‌ماند. زخم تماشاي رنج ديگران، اثري ابدي دارد. حداقل براي مهرداد محمد رحيمي، اثر زخم تماشاي رنج ديگران، ابدي است. مهرداد محمد رحيمي، جراح مغز و اعصاب بيمارستان شهداست. مهرداد محمد رحيمي، بعد از ظهر 25 خرداد، وقتي از خوابگاه پزشكان بيمارستان، صداي انفجار را شنيد، به سمت ميدان قدس دويد و ساعاتي بعد، وقتي به بيمارستان برگشت، دست‌ها و روپوش تنش، خيس از خون و لجن بود.
 ظهر پنجشنبه 5 تير، مهرداد محمد رحيمي همه آنچه از لحظه‌هاي بعد از انفجار ميدان قدس ديده بود را، با لب‌هاي لرزان و نگاهي بي‌قرار تعريف كرد. با صداي بلند و نامعمول براي محيط بيمارستان. با لحني شبيه روخواني درسي تكراري. با يك بي‌تفاوتي دردناك. و اين، اثر زخم جنگ بود. 
 «نمي‌تونستيم منتظر آمبولانس بمونيم. بايد خودمون مجروحان رو به اورژانس مي‌رسونديم. يك گودال عميق وسط ميدون درست شده بود. آب همه جا رو گرفته بود. ماشينا، نصف شده بودن. هر طرف نگاه مي‌كردي، يه آدم زنده يا مرده افتاده بود با دست و پاي قطع شده و جراحات فجيع. ما فقط مي‌تونستيم اجساد و اندام‌هاي قطع شده رو از توي آب و خاك جمع كنيم. يكي مغزش ريخته بود توي خاك و وقتي مي‌خواستيم مغزش رو جمع كنيم، آب، تيكه‌هاي مغزش رو برد. وقتي مي‌خواستيم يكي از جنازه‌ها رو از روي خاك ‌برداريم، سرش از تنش جدا شد و افتاد روي خاك. چه اونايي كه زنده بودن و چه اونايي كه كشته شده بودن، تركيدگي‌هاي وحشتناك داشتن؛ تركيدگي شكم و مغز و گردن. زخم‌ها وحشتناك بود. زخم‌هايي نبود كه با پانسمان ساده  درمان  بشه.»
در طول جنگ 12 روزه، ده‌ها جراح ارتوپد و اعصاب و عمومي، به صورت شبانه‌روزي در بيمارستان شهدا مقيم شدند تا در مسير جراحي‌هاي اورژانسي و نجات مجروحاني كه بعد از هر انفجار، به اين بيمارستان منتقل مي‌شدند، حتي ثانيه‌اي تلف نشود. در اين همزيستي 12 روزه بود كه جراحان جوان كه پيش از اين، هيچ از جنگ نمي‌دانستند، فهميدند رخ به رخ شدن با جنگ؛ جنگي در فاصله چند متري و چند كيلومتري، چه به سر احوال‌شان آورده است؛ يكي كابوس ديد در همه اين 12 روز، يكي به گريه مي‌افتاد، يكي بي‌خواب شد. سياه‌ترين يادگاري جنگ در ذهن جراحان جواني كه قرار بود آدم‌ها را از مرگ نجات بدهند، همين بود كه جلوي چشم‌شان مي‌ديدند كه جنگ، چطور زندگي آدم‌ها را زير و رو مي‌كند. مهرداد محمد رحيمي در اين 12 روزي كه در بيمارستان شهدا ماند و 8 مجروح جنگي جراحي كرد، شاهد بود كه جنگ، به سر مجروحي كه زنده مي‌ماند و به تخت جراحي مي‌رسد، چه مي‌آورد. 
 «موج انفجار يا ريزش آوار، اگه باعث آسيب مغزي و ضربه به ناحيه مغز و ستون فقرات بشه و روي بافت عصبي مغز تاثير بذاره، اين آسيب قابل ترميم نيست. سلول عصبي، برخلاف ساير سلول‌ها، قابل ترميم و تكثير نيست. اگه بافت عصبي مغز، در موج انفجار يا ريزش آوار آسيب ببينه، نمي‌تونه خودش رو بازسازي كنه و با كوچك‌ترين صدمه‌اي از بين ميره و با توجه به ناحيه آسيب ديده در مغز و با توجه به ميزان آسيب‌ديدگي مغز و با توجه به سلول‌هاي آسيب‌ديده در مغز، تاثير موج انفجار يا ريزش آوار براي هر فردي متفاوته ولي هر ميزان تاثير، حتما تا آخر عمر باقي ميمونه و قابل بهبود نيست. به همين دليل، براي مجروحان جنگي كه دچار جراحات شديد نخاعي و ستون فقرات و شكستگي‌هاي مهره بودن، فقط مهره‌هاي ستون فقرات رو در محل خودشون فيكس كرديم و اكسيژن رساني كرديم و داروي ضدتشنج داديم و اميدوار شديم كه بدن‌شون، قدرت بازسازي خودش  رو داشته  باشه.»
از پنجره اتاق رييس بيمارستان، هم مي‌شد گوشه‌اي از ميدان قدس را ديد و هم نمايي از خيابان‌هاي شهرداري و شريعتي و سقف شهر هم كه چشم‌انداز سرتاسري پنجره بود. رييس بيمارستان مي‌گفت در اين 12 روز، هر بار هر نقطه‌اي از تهران هدف حمله قرار مي‌گرفت و منفجر مي‌شد، دود سياه غليظي جاي آسمان آبي را مي‌گرفت. رييس بيمارستان مي‌گفت، آسمان اين 12 روز، غم‌انگيزترين تصوير همه عمرش بود. رييس بيمارستان، وقتي از بخش مراقبت‌هاي ويژه بازديد مي‌كرديم، لابه‌لاي حرف زدن با پرستاران، با شوخي و خنده سعي مي‌كرد به همكاران غمگينش روحيه بدهد و سنگيني اندوه‌شان را رقيق كند. وقتي به اتاق رياست آمديم، رييس بيمارستان هم شد يكي مثل همان پرستاران ‌آي سي يو و مثل همان جراح اعصاب كه لب‌هايش موقع حرف زدن مي‌لرزيد و مثل پرستار بخش جراحي كه از شدت اضطراب نهفته، انگشتان دست‌هايش را در هم گره مي‌زد و از هم مي‌گشود. وقتي به اتاق رياست آمديم و وقتي جراح اورژانس روبه‌روي ما نشست تا بدترين خاطره‌هاي تمام سال‌هاي زندگي‌اش را براي ما تعريف كند، خنده از لب‌هاي رييس بيمارستان گريخت و طنين حقيقت،  اتاق رياست را  پر كرد.

وقتي «جنگ» بي‌نقاب مي‌شود 
ميثم رفاهي، جراح عروق بيمارستان شهداست. در تقويم زندگي ميثم رفاهي، از بعد از ظهر 25 خرداد 1404، واقعيت «مرگ جنگي» از قالب كلمات بيرون آمد و به رخدادي ملموس تبديل شد. خيلي متفاوت است كه زخم و مرگ جنگي، فقط چند پاراگراف از كتاب درسي يا يك واحد اجباري در ترم دانشگاه باشد تا اينكه روي تخت بيمارستاني كه در آن مشغول به كاري، نفر به نفر، زنان و مرداني شكسته را بخوابانند و بگويند؛ «اين مجروح جنگه. درمانش كن.»
ميثم رفاهي، در اين 12 روز ياد گرفت كه يك انسان شكسته در جنگ و بر اثر جراحت جنگي، با پيشرفته‌ترين ابزار جراحي هم، به روز اول برنمي‌گردد. ميثم رفاهي، در اين 12 روز ياد گرفت كه وقتي جان انساني مي‌شكند، تكه‌هايش با هيچ مرهمي بند نمي‌خورد و رد شكستگي‌هايش تا ابد مي‌ماند؛ هم در ياد خودش  و هم  در ياد  ملتش. 
 «وقتي از بيمارستان به سمت ميدون دويدم، سيل ديدم و آبي كه مثل فواره از كف ميدون بالا مي‌زد و ماشينايي كه منفجر شده بودن و ماشينايي كه واژگون شده بودن. به اورژانس برگشتم تا به اين حجم مجروحي كه به سمت اورژانس سرازير شده كمك كنم. ما با يك بحران بزرگ مواجه شده بوديم. 85 تخت توي اورژانس داشتيم و كمتر از يك ساعت بعد از انفجار، 63 مجروح به اورژانس اومد كه 12 نفرشون، همون لحظه اول كد خوردن و به سردخونه منتقل شدن و بقيه رو براي ترياژ سطح قرمز يا زرد يا سبز بستري كرديم. حدود 25 مجروح، در گروه قرمز بودن كه 7 نفرشون رو در اورژانس و زمان جراحي، از دست داديم. مجروح بدحال، خيلي زياد بود. تعدادي‌شون نياز به لوله سينه‌اي و ايجاد راه هوايي داشتن. چند نفرشون، قطع عضو در اندام تحتاني يا فوقاني داشتن و پا و دستشون رو از دست داده بودن و خونريزي فعال داشتن. تعدادي‌شون، تركيدگي مغز و تركيدگي جمجمه و تركيدگي شكم و پارگي طحال و مثانه و ديافراگم داشتن. تعداد خيلي زيادي‌شون، شكستگي و جابه‌جايي اندام‌ها داشتن. تعدادي‌شون دچار آسيب ريوي شده بودن و بافت ريه‌شون تخريب شده بود و دچار خونريزي ريوي شده بودن. در فاصله يك ساعت، 10 نفر رو به اتاق جراحي برديم. اين 10 نفر، اگر به صورت اورژانسي جراحي نمي‌شدن، مي‌مردن. ما مي‌دونستيم كه بدترين نوع بحران، حادثه انفجاره. ما اين رو مي‌دونستيم چون انفجار، هم موج داره و هم تركش. مجروح انفجار، به صورت همزمان دچار آسيب نافذ و غيرنافذ ميشه. مجروح انفجار، زخم ناشي از تركش داره. مجروح انفجار، به دليل موج انفجار، از يك نقطه پرت ميشه و در يك نقطه ديگه، روي زمين يا به ديوار كوبيده ميشه. مجروح انفجار، مي‌سوزه و سوختگي انفجار، تمام بافت‌هاي درون بدن رو  تخريب مي‌كنه.»
خيلي از آنچه در اين 12 روز و در آن بعد از ظهر جهنمي 25 خرداد در چشم جراحان بيمارستان شهدا نشست؛ «اولين» بود؛ ميثم رفاهي، از 10 سال قبل در بيمارستان شهداي تجريش كار مي‌كرد و دوره دستياري و جراحي را در همين بيمارستان گذرانده بود و حالا مي‌گفت براي اولين ‌بار در همه اين سال‌ها، ظرف يك ساعت 50 تخت اورژانس پر شد و براي اولين ‌بار، ظرف یک روز بيش از 60 واحد خون براي جراحي مجروحان جنگي مصرف شد چون همگي، آسيب‌هاي خونريزي ‌دهنده داشتند؛ چه آنكه دست و پايش قطع شده بود و چه آنكه طحالش تركيده بود و چه آنكه جمجمه‌اش شكسته بود و براي اولين‌بار، «فاجعه» خيلي عريان بود بدون هيچ نقاب و به وضوح واقعيت جنگ. 

ما مانديم و سكوت 
بيمارستان شهداي تجريش، در اين 12 روز بابت جراح، كسر نداشت. جراحان بيمارستان، از تهران بيرون نرفتند؛ خيلي‌هايشان، حتي به خانه‌شان هم نرفتند. خيلي‌هايشان، در يك شبانه‌روز، يك ساعت خوابيدند. پشت چشم همه‌شان يك تصوير ساخته شد؛ همه، آنچه ديدند، « جنگ» بود. 

 

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون