به مناسبت هشتادو هفتمين زادروز بهرام بيضايي
خردگرایی در عصر انقلابیگری، وجه تمایز یک روشنفکر
مهردادحجتي
بهرام بيضايي در ۲۰ مهر ۱۳۵۶ - در ۳۲ سالگي - در شب سوم از ده شب انستيتو گوته گفته بود:
«احتمالا ما هم از نويسنده نميخواهيم كه واقعيت را بگه. ما هم علاقهمنديم كه نويسنده آنچه را كه مصلحته بگه، منتها مصلحت ما البته فرق ميكنه. به اين ترتيب ما هم به نوعي نويسنده را تعيين ميكنيم. اين هر دو نادرسته. اينچه دستگاه و دولت و دستگاه نظارت تعيين ميكنه و آنچه كه ما به عنوان عكسالعمل تعيين ميكنيم. درست اين نيست كه ما بخواهيم كه نويسنده آنچه را كه ما ميخوايم بگه، درست اونه كه بگذاريم نويسنده آن طور كه فكر ميكنه بگه. و ما هم خودمون شخصا فضايي به وجود مياريم كه توش بتونيم آن چه رو كه فكر ميكنيم بگيم. احتمالا فكرهايي كه در زمينه با هم مساوياند، يكياند ولي طرز بيان، استقلال فكر يا احتمالا جلوتر بودن يا بينش شخصي درش فرق كنه. شما نخواهيد كه يك هنرمند در پشت سر گروه و قافله بياد. اون احتمالا قراره كه جلو بره. اون احتمالا قراره نيازهايي رو بگه كه جمع نميدونه بهش احتياج داره. احتمالا اين درست نيست كه ما بخواهيم كه يك نويسنده اون چيزي رو بگه كه ما ميخواستيم. اون كافي نيست. نويسنده بايد يك چيزي بيشتر از اون رو بگه كه ما ميخواستيم. اون بايد يه چيزهايي رو بگه كه ما نميدونيم ميخوايم. خب، در اين صورت من فكر ميكنم كه به اين نوع طرز فكر متعلّقم. فكر ميكنم اگر اين شستشو ميبايست در فضا اتفاق بيفته يك مقدار هم بايد در ما اتفاق بيفته. ما بايد اين احساس رو بكنيم كه كلمات، معيارها، اصطلاحاتي كه به كار ميبريم به خصوص كمي فرسوده شدند از وقتي همه به كار بردن. كلمهاي كه از دستگاه دولتي تا روشنفكر معاصر همه به كار ميبرند به من حق بديد كه نسبت به اون كلمهها يك كمي مشكوك باشم. اگر قرار است كه دستگاههاي دولتي هم [از]مسووليت بگه و ما هم بگيم، من يك كمي به اون مسووليت مشكوكم. اگر قراره كه او هم راجع به آزادي صحبت بكنه و ما هم، من يك كمي راجع به اين آزادي، مشكوكم. متشكرم.»
خب، اين مهمترين وجه تمايز بهرام بيضايي با هنرمندان و روشنفكران همعصرش بود. اينكه «صريح» و «آشكار» و بيهيچ واهمهاي حرف ميزد و از آنچه ميگفت همواره دفاع ميكرد. او برخلاف اتمسفر سنگين «چپ ماركسيستي» آن دوران - در دهههاي چهل و پنجاه - هرگز دچار هيجانات انقلابي نشد. ترجيح داد، هنرمند و روشنفكري «خردگرا» باقي بماند و راهي مستقل از ديگران به پيمايد. راهي كه او را پس از چند دهه ممارست به اين قله كه حالا در آن ايستاده است برساند. با انبوهي پژوهش، نوشته و كتاب و البته چندين فيلم. او هيچگاه تن به ابتذال نداد. همواره دور از هياهو ماند و رفتاري متناسب با شأن و جايگاه خود كرد. رفتاري مبتني بر خرد، كه از دانش او بر ميآمد.
بيضايي در شمار مهمترين درامنويسان ايران است؛ يكي از دو- سه چهره بسيار شاخص. در كنار غلامحسين ساعدي و اكبر رادي . شايد هم مهمترينشان. پژوهشهاي او، بنمايه آثار نمايشي او را ميسازد. اسطورهها... سالها پيش گفته بود: «در همان سال پشت دانشگاه يا شايد هم زودتر با آشنايي با اساطير يونان و روم، كه شجاعالدين شفا ترجمه كرده بود، برايم اين سوال پيش آمد كه چرا اساطير ما گردآوري و طبقهبندي نشده، و هيچ كار تاويلي و تحليلي و معناشناسي روي آن انجام نشده.» (جدال با جهل، نشر ثالث، چاپ پنجم ۱۳۹۷، ص۲۵) .
واقعيت اين است كه بيضايي، از هر نظر متمايز است. هنرمندي بهشدت گزيدهكار است كه در طول ساليان، يك لحظه هم عمرش به بطالت نگذشته است. او در گرماگرم حوادث انقلاب، همچنان مشغول نوشتن بود. بهجاي مشت گره كردن، ترجيح داده بود قلم به دست بگيرد و بنويسد. اگر هم فرياد و اعتراضي هست آن را با كلمات ادا كند. از زبان شخصيتهاي آثارش، به ويژه در آن برهه از تاريخ كه همهچيز در حال پوست انداختن بود. شايد به همين خاطر بود كه خيلي زود دست به كار ساختن «مرگ يزدگرد» شد. نخستين اثر سينمايياش پس از انقلاب . «چريكه تارا» موفق به اكران نشده بود. فيلمي كه در سال ۵۷ ساخته بود. يكي از مهمترين آثار تاريخ سينماي ايران. هژير داريوش دربارهاش گفته بود: «... جا دارد كه علاقهمندان سينما، مورخان و جامعهشناسان، فيلم چريكه تارا را به كرات ببينند، با اين اميد كه شايد اين فيلم بر سرشت حقيقي يكي از معماييترين ملتها پرتوي بيفكند.»
احمدشاملو هم چند سال بعد در سال ۶۶ گفته بود: «به عقيده من كه سينماي واقعي است. يعني چيزي كه ادبيات به زور ميتواند از پسش برآيد.»
اما «مرگ يزدگرد» هم پس از نمايش در نخستين دوره جشنواره فيلم فجر، امكان اكران عمومي پيدا نكرد! چندي بعد نسخهاي بسيار بيكيفيت ويدئويي - به صورت قاچاق- از آن وارد بازار شد و سالها دست به دست شد . بيضايي مرگ يزدگرد را در قالب نمايشنامهاي براي صحنه در سال ۵۸ نوشته بود. متن آن را نخستينبار در شماره ۱۵ كتاب جمعه - ۲۴ آبانِ ۱۳۵۸ - منتشر كرد. چندي بعد در سالِ ۱۳۵۹ آن را توسّطِ انتشاراتِ روزبهان به صورتِ يك كتاب مستقل روانه بازار كرد. سالها بعد هم چاپِ همه آثارش را به انتشاراتِ روشنگران واگذار كرد.
مرگ يزدگرد برگرفته از سرگذشتِ يزدگردِ سوّم، آخرين پادشاه ساساني است كه از بيم جان در جنگ با تازيان به مرو ميگريزد و در آسيابي پناه ميگيرد. داستان از زبانِ آسيابان و زنِ آسيابان و دخترشان روايت ميشود و همه روايتها با هم تفاوت دارند. موبد و سردارِ سپاهِ يزدگرد در آن آسياب فرود ميآيند تا آسيابان، زن و دخترش را به جُرمِ كشتنِ پادشاه محاكمه كنند. روايتهاي آسيابان و همسر و دخترش با هم نميخواند: يكي ميگويد پادشاه را به خاطرِ تجاوز به همسرش كشته، ديگري ميگويد جسدي كه با جامه پادشاه در ميانه آسياب افتاده آسيابان است كه به دستِ پادشاه كشته شده تا همه باور كنند كه پادشاه مرده است. بيرون از ديوارهاي آسياب، سپاهِ شاه با سپاه تازيان در جنگ است. داوري موبد به پايان ميرسد و صاحبمنصبان حكم بر برائتِ آسيابان و خانوادهاش ميدهند. ناگاه سربازي خبر از نزديك شدن سپاه تازيان ميآورد. همسرِ آسيابان ميگويد كه داوري به پايان نرسيده است و اينك داورانِ اصلي از راه ميرسند: «شما را كه درفش سپيد بود، اين بود داوري! تا راي درفش سياه آنان چه باشد؟»
بيضايي، روشنفكري تاريخ خوانده بود. بسيار كتابخوانده و بسيار فهميده. سالها پيش در سال ۱۳۴۹ در چهارمين جشن هنر شيراز، با سخنان پختهاش بسياري را به تحسين واداشته بود. سخناني درباره پيشينه و تاريخ نمايش در ايران، پيشينه سانسور و دخالت دولت در تئاتر و نقش دولت در سانسور... او بيهيچ واهمهاي از دولت از سانسور حرف زده بود. حتي از دور نگاه داشتن نوابغ از صحنه. مثل عباس نعلبنديان، كه در آن سالها بسياري را شگفت زده كرده بود. بيضايي براي خوشايند يا بدآيند اين و آن نمايشنامه نمينوشت. او به آنچه اعتقاد داشت مينوشت. به همين خاطر هم سالها بعد «روز واقعه» را درباره واقعه عاشورا نوشت. وقتي هم كه فيلمي از روي آن متن ساخته شد، متن درخشان آن همگي را به تحسين و تمجيد واداشت. فيلم، در طول نزديك به نيم قرن عمر اين جمهوري، مهمترين و شاخصترين اثر «سينماي ديني» كشور لقب گرفت و پس از گذشت چند دهه، همچنان به عنوان مهمترين اثر در صدر باقي مانده است. آنهم به خاطر متن پخته آن. بيهيچ اشاره مستقيمي به خود واقعه! و اين رمز موفقيت آن اثر است. «هنرگفتن در نگفتن»؛ آنچه كه بايد از چنين بزرگاني آموخت. بيضايي اما هنرمند خوششانسي نيست. اغلب آثارش در طول چند دهه پس از انقلاب با مشكل اكران روبرو شد. مثل فيلم «باشو غريبه كوچك» كه نزديك به پنج سال در توقيف ماند تا بالاخره در بهمن ۱۳۶۸ اكران شد! به باور من، مهمترين اثرش پس از انقلاب. اكران نشدن پياپي فيلمهايش او را از مخاطبهاي آثارش سالها دور كرد. سال۵۸ چريكه تارا، سال ۶۱ مرگ يزدگرد و سال ۶۴ باشو غريبه كوچك. چند سال دوري از مخاطب او را واداشت تا دست به نگارش فيلمنامهاي كاملا متفاوت بزند. فيلمنامهاي دور از هر گونه نشانهاي از بيضايي! اين را خودش در جمع گروهي از اعضاي «خانه فرهنگ» گفت. پس از نمايش اختصاصي فيلم «شايدوقتي ديگر» براي اعضاي آن خانه. او گفته بود: «ميخواستم فيلمنامهاي بيمساله بنويسم. فيلمنامهاي كه بشود راحت و بيدغدغه آن را ساخت. فيلمنامهاي بدون ايما و اشاره. بدون نماد و استعاره. فيلمنامهاي سرراست و ساده. به همين خاطر «شايد وقتي ديگر» را نوشتم. داستان دو خواهر همزاد و دوقلو كه پس از سالها بيخبري از هم، بر اثر يك اتفاق به يكباره به هم ميرسند...» بيضايي آن روز در آن جمع از تماشاگران «شايد وقتي ديگر» گفته بود: «تمام تلاشم را كرده بودم تا فيلم فيلمنامه بدون هيچ مشكلي مجوز ساخت بگيرد تا من بتوانم پس از سالها وقفه فيلم بسازم. چون راستش را بخواهيد نگرانم. نگران فراموشي. از اينكه پشت دوربين قرار گرفتن و كارگرداني كردن چگونه است! اينكه ديگر خيلي چيزها را فراموش كرده باشم و ديگر نتوانم فيلم بسازم! به همين خاطر فيلمنامهاي به مساله نوشتم تا به مشكلي برنخورد. اما باز هم به مشكل برخورد! بيش از بيست بار مرا به بنياد سينمايي فارابي بردند و آوردند و هر بار مرا وادار به بازنويسي فيلمنامه كردند.
آنقدر، كه مرا خسته و فرسوده كردند! تا جايي كه صدايم در آمد كه: «اين شما و اين فيلمنامه، هر كاري كه ميخواهيد با آن بكنيد، فقط بگذاريد من فيلمم را بسازم!»
بيضايي ميگفت: « اين را كه گفتم. آنها از برد و آورد من دست برداشتند و اجازه دادند فيلم را بسازم. شايد وقتي ديگر اينطور ساخته شد. اما پس از ساخت، باز هم ايرادگيريها آغاز شد. اينبار سر «نشانهيابي» در لابهلاي تصاوير. به هر تكه از فيلم گير ميدادند. به هر چيز كه در چشمشان نماد و نشانه و استعاره ميآمد! از باز كردن چتر! از باز و بسته شدن در اتوبوس! از خطكشي عابر پياده! از سياه و سفيد شدن تصوير! از نام پرسوناژ زن فيلم! از بارش بيوقفه باران! از نام فيلم! حتي!»
البته كه فيلم اكران شد. در سال ۱۳۶۷. يك سال پيش از اكران باشو غريبه كوچك! باشو هنوز در توقيف بود كه شايد وقتي ديگر اكران شد! نخستين روز اكران فيلم، صف طولاني در مقابل گيشه سينماها تشكيل شد. اين نشانه اعتبار و نفوذ بيضايي در ميان علاقهمندان به سينما بود. او پس از يك دهه دوري از مخاطبان، همچنان نزد آنها، محبوب و معتبر باقي مانده بود و اكران شايد وقتي ديگر، بار ديگر او را به مخاطبان نزديك ساخته بود.
شايد وقتي ديگر، اما آخرين همكاري او با سوسن تسليمي بازيگر محوري آثارش بود. سوسن تسليمي پس از بازي در شايد وقتي ديگر، چمدانش را بسته بود و براي هميشه از ايران رفته بود. بيضايي اما يكسال بعد، با رفع توقيف فيلم باشو غريبه كوچك، اميدوار به ادامه كار و اكران آثارش شده بود. او در ايران ماند. باز هم كتاب نوشت. نمايشنامه و فيلمنامه نوشت و آماده بردن نمايش بر روي صحنه و تدارك فيلم ساختن شد. شايد دوران اصلاحات تنها دوراني بود كه او و بسياري از همكاران او تا حدودي احساس آسودگي كردند. اغلبشان فيلم ساختند. مثل ناصر تقوايي كه «كاغذ بيخط» ساخت. يا بهمن فرمانآرا كه پس از يك غيبت بيست ساله، نخستين تجربه پس از انقلابش - بوي كافور، عطر ياس- را ساخت. كيميايي و مهرجويي هم به ناگاه پر كار ظاهر شدند و اينگونه بود كه سينما رونق گرفت. البته هنر به كلي رونق گرفت. سينما، تئاتر، موسيقي و هنرهاي تجسمي. فضاي سياسي كه باز شد، همهچيز به ناگاه تكان خورد. چراغ تئاتر شهر روشن شد، چند سالن سينما بازسازي و نونوار شد. چند سالن براي كنسرت مهيا شد و گالريهاي تازه بر پا شد. اما افسوس كه عمر اين دوره از رنسانس كوتاه شد و دوراني ديگر آغاز شد! احمدينژاد، سببساز بسياري از محدوديتها شد. بيضايي كه حتي در پروژه اپيزوديك شش قسمته «قصههاي كيش» به ابتكار و سرپرستي محسن مخملباف، شركت كرده بود و بسيار اميدوارانه به چرخه سينما بازگشته بود، چندي بعد پس از كارشكنيهاي مجدد بر راه اكران و نمايش آثارش، به كلي از ادامه فعاليت در وطن مأيوس شده بود و مدتي بعد، در نهايت سرخوردگي از كشور مهاجرت كرده بود. هر چند آن اوايل گفته شده بود كه به دعوت دكتر عباس ميلاني، به عنوان استاد ميهمان به دانشگاه استنفورد رفته است تا يكي- دو ترم تدريس كند. اما با طولاني شدن اقامتش در استنفورد، ديگر معلوم شد كه او ديگر به كشور باز نميگردد و ماندن در غربت را به بازگشت به ميهن ترجيح داده است. كسي كه هيچگاه دروغ نگفت. هيچگاه در هيچ نكتهاي مبالغه نكرد و هرگز خود را با فريب در جايگاهي كاذب ننشاند. او هنرمندي يكه است كه نظير او هيچگاه - لااقل در عصر ما- به وجود نيامده است. هنرمندي گزيدهگو و گزيده كار، كه هيچگاه پرچم «انقلابيگري» بر نداشت. هيچگاه از سر خشم و هيجان سخن نگفت و هيچگاه به اين و آن تهمت نزد...او بيترديد يكي از عاقلترين، باسوادترين و خردمندترين هنرمندان و روشنفكران يك قرن اخير ايران است كه با جلاي وطناش حفرهاي به عظمت جايگاهش برجا گذاشت و اينچنين بسياري را شرمسار خود ساخت... آنها كه قدرش را ندانستند و او را بارها آزار رساندند. او هنرمند بيبديل روزگار ما است . دُردانه اين روزگار...