روايت صدوهفتم: نگاهي به احسنالتواريخ (11)
اشغال تفليس
مرتضي ميرحسيني
تفليس را گرفتند. آراكلي، يك ساعت پيش از رسيدن سپاه قاجار، همراه با خانوادهاش از آنجا گريخته بود. تن به اطاعت از شاه ايران نداد، تهديدهايش را جدي نگرفت، بعد به مقاومت ايستاد، جنگيد و شكست خورد. انصافا دليرانه جنگيد، اما حريف آقامحمدخان نبود. عقب نشست، ميدان را خالي كرد و بعد به شمال، به پناه روسها گريخت. پشتش به آنها گرم بود و اميد داشت كه در نافرماني و دشمني با شاه ايران كمكش ميكنند. اما نكردند. پشتيبانياش نكردند و كمكي برايش نفرستادند. تنها ماند. باخت. گريخت. پايتختش را هم در آتش خشم و انتقام خان بزرگ رها كرد. فاتحان در شهر اشغالي دست به كشتار و غارت زدند و خاطرهاي هولناك براي اهالي - آنهايي كه زنده ماندند - باقي گذاشتند. ساروي با همان لحن هميشگياش مينويسد كه خان قاجار «جنود را به اجاعه و اضاعه و اجهاد و اسهاد و اقباح و امضاح و تشويط و تسويط و كسر ترايب و فضيح كواعب و كشف مثالب و سد مهارب و عشم و خشم و زخم و كشم و زجم و رجم و رسم و وصم و غم و قم و سهم و رغم و صلم و صكم و نفم و هكم و شتم و رتم تفليسيله فرمان دادند. احزاب بسالت انتساب كه سرشته احزاب و اشتهاب بودند بنياد وجود و اساس اوضاع گرجيه را به علت تغلب و ثبوت به آب رسانيدند و كوه كوه مال از اثقالالارض و احمال از دستبرد و استلاب و غارت و اكتساب به دست مردان كين پايمال شد و آثار فهذا يومالعبث در آن روز ساعت به ساعت قيام مينمود. لشكريان كه فشق خود به فسق و عشق خويش به عسق در مناهي دانسته به افعال آن افعال مباهي بودند در غسقالليل بيانديشه لهبات نيران يوم قيام قيام نموده با مراهق آتشين رخسار محارفه كردند و با نگارين نگارين دست مسلمان غرق عرق شرم و ذمي ناخنخشك بيآزرم بيمحابانه براي هتك پرده ناموس، يعني مسافحه، معانقه نمودند وتر و خشك از آتش شهوات نفسانيه سوختند.» راوي، واژهها را پشت هم رديف ميكند تا تصويري از مجازات تفليس در حمله سپاه قاجار پيش روي خواننده بگذارد. مرور اين بخش از نوشتههايش ضرورتي ندارد. فقط اينكه در انتها مينويسد: «حاصل سخن، لشكريان خانه بر دوش تمام بيوتات و منازل گرجيه را منهدم ساختند و به امر والا جميع كشيشان ايشان را دستها بسته به رود ارس (درواقع رود كر يا كورا) انداختند كه تا از راه آب به آتش سوزند، مما خطيئاتهم اغرقوا فادخلو ناراً. و كل كليساي ايشان را كه معبد بتان آتشين رخسار شعلهخود بود، چون بتكده دلهاي سوخته عاشقان صنمپرست آتش سوختند. پانزده هزار نفر از آن طايفه رجالاً و نساءً، اشيخاً و شاباً، رضيعاً و فطيماً به معرض اسر درآمدند. نُه روز تفليس محل اتراق خاقان فيروزنشان بود.» همان زمان و بعدها اين پرسش براي بسياري پيش آمد كه چرا آقامحمدخان، تفليس اشغالي را چنين به خاك و خون كشيد؟ تصميمي كه آخرين رشتههاي پيوند آن سرزمين با قلمرو پادشاهي ايران را پاره كرد و يكي از چند عامل جدايي قطعي آن - و فرورفتن در سايه روسيه تزاري - شد. پاسخهايي براي اين پرسش نوشتهاند. اينكه شايد او مطمئن بود گرجيها رعيت وفاداري برايش نميشوند و مدارا با آن ضرورتي ندارد. شايد طرحي براي ريشهكني مسيحيت (كه دليلي براي نزديكي به روسيه و جدايي از ايران بود) در سراسر آن منطقه در سر داشت و در اشغال تفليس، اين طرح را به بيرحمانهترين شكل ممكن اجرا كرد. شايد هم مصمم بود درسي تلخ پيش روي خانهاي نافرمان قفقاز بگذارد و مثالي خونين براي اين درس ارايه كند. يا شايد - چنانكه اغلب اوقات مينويسند - طبيعتش چنين اقتضا ميكرد و درندهخويي و قساوت، بخش جدانشدني شخصيتش بود.