چهل سالگي من مهمتر است يا هفت سالگي بچهام؟
غزل حضرتي
وقتي بچهدار ميشويد، در هر سني باشيد، از آن لحظه به بعد ديگر زندگي فقط مال خودتان نيست. شما مسوول كسي ديگر هم ميشويد، مسوول همهچيزش. روزها و شبهايش، احساساتش، بزرگ شدن و تربيتش، آسايشش، امنيت روانياش، تصويري كه از زندگي، عشق، خانواده در او ميسازيد. شما مسوول همهچيز آن بچه هستيد. حتي فكر كردن به اين مساله ترسناك است چه رسد به انجام دادنش. شما بايد از آن روزي كه كودكتان متولد ميشود همهچيز را با او تطبيق بدهيد. خواستههاي او مقدم است بر خواستههاي خودتان. آينده او ارجح است بر آينده خودتان. شما بوديد كه او را به دنيا آورديد و اين اساس همهچيز است.
حال در اين ميان يك سوال مهم و حياتي پيش ميآيد كه شايد در نگاه اول همه جواب را بدانند، اما واقعا كسي جواب اين سوال را درست نميداند. آيا سالهاي زندگي من مهمترند يا سالهاي زندگي كودكم؟ مگر من چند بار به اين دنيا براي زندگي ميآيم كه اجازه دهم همه سالهاي دهه ۳۰ و ۴۰ و حتي ۵۰ زندگيام وقف موجود ديگري شود؟ آيا ۳سالگي فرزندم مهمتر است يا ۳۹ سالگي خودم؟ آيا ۴۲ سالگي من برميگردد همانطور كه ۷ سالگي او برنميگردد؟ اينها موضوعاتي است كه هر مادري جوابش را در تقدم كودكش به خودش جواب ميدهد. اما پاسخ درست شايد به اين راحتي و سرراستي نباشد. اينكه من ميتوانستم در ۸ سال اخير كه مادر شدهام و اتفاقا در بهترين سالهاي دوران حرفهاي شغلم بودم، پيشرفتي چشمگير كنم، اما به جايش مجبور شدم يا ترجيح دادم در خانه بمانم و بچهداري كنم. اينكه همه به من بگويند اشكال ندارد بچه بزرگ ميشود و تو دوباره برميگردي سركار، جمله دمدستي و ترحمآوري نيست؟ پرواضح است كه آن شيب پيشرفت من به عنوان يك نيروي كار در حال يادگيري و ترقي متوقف ميشود. من به خانه برميگردم، من نيرو و انرژيام را صرف كودكم ميكنم و از ادامه كار بازميمانم. وقتي من چند سال بعد به كار برميگردم هيچوقت آدم چند سال پيش نيستم. اگر شانس با من يار باشد و بتوانم برگردم به همان موقعيت كاري قبلي خودم، چند سال را در اين ميان از دست دادهام؛ همان سالهايي كه داشتم به سرعت رشد ميكردم و الان وقتي به آن نقطه بازگشتم چند صباحي را بايد براي برگرداندن مغزم به كار صرف كنم و دوباره از نو شروع كنم. اين اجحاف نيست؟ در حق خودم؟ حالا در اين ميان عدهاي دور از فضاي مادري ميگويند: «ميخواستي بچهدار نشوي. مگر كسي زورت كرده بود.» اين آدمها كه براي مادر حقي قائل نيستند، زنان يا مردان ضد مادري هستند. آنها معتقدند همين است كه هست. يا مادر ميشوي و خودت را وقف خانواده ميكني يا مثل ما قيد بچه را ميزني. اما حتما اين وسط راهي هست براي اينكه يك آدم براي رسيدن به اين نقطه در زندگي مجبور نباشد همه خودش را ناديده بگيرد. از سوي ديگر به كودكت فكر ميكني. اگر بخواهي از سن كم، ۲ سالگي بگذارياش مهدكودك يا بسپري به مادربزرگ، پس تكليف ارتباط تو و فرزندت چه ميشود. برخي راهكار ميدهند روزي دو، سه ساعت بچهات را بسپر به مهد و برو ورزش كن، خريد كن، استراحت كن تا از تو مادر بهتري بسازد. اما من نه ورزش ميخواهم نه استراحت نه خريد، من ميخواستم برگردم به كارم. شغلي كه دوستش داشتم، برايش زحمت كشيده بودم، همهاش را پله پله طي كرده بودم، من نه كلاس ورزش ميخواستم كه كلاس ورزش و باشگاه و آرايشگاه و دورهمي كافهاي همه در جاي خود خيلي حال ميدهند و خيلي هم دوستداشتنياند، اما اولويت من كارم بود. اگر وقت اضافه ميآوردم دلم ميخواست كافهاي بروم، باشگاه ثبتنام كنم يا بيشتر به خودم برسم. اما روح و روان من خود ديگرم را ميخواست آنجا كه من واقعي بودم. مني كه براي خودم زحمت كشيده بودم. مني كه خودم را ميتوانستم در گزارشهايم ببينم. از طرفي نگران كودكم بودم كه دارد سالهاي قبل مدرسهاش را در مهد ميگذراند به جاي گذراندن در كنار من، در آغوش من، روي ميز غذاي من. شايد اينها از ذهن كمالگراي مادرانه بيايد، شايد اينها آزاردهندهترين بخش مادري باشد اما وجود دارد و ميآزارد. شما را ميگذارد سر دوراهي مادر كامل بودن و مادر ناكامل بيرحم كافي بودن. قضاوت ديگران اگر محلي از اعراب برايت نداشته باشند باز كمي كار راحتتر ميشود. اما نميتواني مادر كامل درون خودت را ساكت كني كه من خانه بنشينم، براي كودكم مادري كنم، بازي كنم، وقت مفيد بگذارم، بوي غذايم تا هفت خانه آنسوتر بپيچد، اما غم داشته باشم چه؟ شور زندگي از من برود چه؟ ذرهذره انرژيام را از دست بدهم چه؟ اگر پنج، شش سال بعد برگردم به كار آن هم نصفهنيمه و موقعيتهاي خوب شغلم را از دست بدهم چه؟ اصلا من ديگر ميتوانم پيشرفت كنم؟ شايد فقط بتوانم با توجه به زمان محدودي كه براي خودم از لالوي زمانهاي بچهداري تراشيدهام، كاري دست و پا كنم تا كمي حس مفيد بودن داشته باشم. واقعا سالهاي دهه ۳۰ و ۴۰ زندگي من برميگردد؟ وقتي به ۶۰ سالگي برسم و پشت سرم را ببينم، چه ميبينم؟ كودكاني كه به قدر كافي مادر داشتهاند؟ آيا من ميتوانم با خانهنشيني مادر بهتري براي آنها باشم؟ آيا من با خط زدن بر آرزوهايم ميتوانم فداكاري مادرانه را به انتها برسانم؟ اصلا بايد فداكاري را به انتها برسانم؟ كه چه بشود؟ پسرانم بدون هيچ گره و چالهاي بزرگ شوند؟ مگر همين زندگي كه برايشان ساختهايم پر از چاله نيست؟ اينكه من فولتايم كنارشان باشم و هروقت من را صدا بزنند جواب بشنوند از آنها آدمهاي بدون خلئي ميسازد؟ نميدانم، من جوابي براي سوالهايم پيدا نكردم. اينها را ميدانم كه «يك مادر شاد و با انرژي هميشه بيشتر به درد بچههايش ميخورد تا مادر فولتايمي كه خسته و فسرده شده.» اين سوال عميقتر از آن است كه اين جوابش باشد. من بايد بين سالهاي عمر خودم و بچههايم يكي را انتخاب كنم، اينطور نيست كه هم اين را داشته باشي و هم آن را. اينطوري از اينجا رانده و از آنجا مانده ميشوي. اين سختترين تصميم زندگي يك آدم محسوب ميشود. هيچ مردي و هيچ زني كه مادر نيست، هيچگاه به اين نقطه نرسيده و نخواهد رسيد و اين چالش زندگي مادرهايي است كه فقط زن توي خانه نبودند و هميشه بيرون از خانه هم مفيد بودند، مادرهايي كه اين قسمت از مادري برايشان جذاب و زيبا نيست.