روايت صدويكم: نگاهي به احسنالتواريخ (5)
از پي يك مصلحت، صد خون كنند
مرتضي ميرحسيني
شهر سقوط كرد. سپاه قاجار به درونش سرازير شد و «دست و تيغ افراختند و پس از آن به ارتكاب شنايع و قبايح و مناهي و فضايح پرداختند.» در چند محله كه حاميان لطفعليخان در آنجا پناه گرفته بودند، كشتار كردند و دست به جنايتها زدند. ساروي با آن لحن خاص خودش از سقوط شهر، از آنچه مهاجمان كردند و از خاطرهاي كه براي بازماندگان به جاي گذاشتند، مينويسد. اما نه آماري ميدهد و نه روايتش را از حد چند جمله فراتر ميبرد. مينويسد كه در آن آشوب و خونريزي، اين حرف ميان مهاجمان افتاد كه لطفعليخان در يكي از درگيريها كشته شده است. كسي جسدش را نديده بود، اما گفتند حتما جايي لابهلاي اجساد ديگر افتاده است و با كمي جستوجو پيدا ميشود. اشتباه ميكردند. آخرين شاه زند از همين آشوب بهره برد و به تاخت از شهر بيرون زد. «الحاصل چون از قيل و قال قتل و غلغله غارت اهوال قيامت هويدا و آشوب يوم جزا پيدا گرديد و روز تركتازي چون روز اسيران به شب رسيد، ناظمان امور حزم و پاسباني را جزم شد كه لطفعليخان در آن ميانه مقتول گشت در شغل حراست مساهله و غفلت ورزيده بودند، لهذا لطفعليخان خود را از شهر بيرون كشيده با چند تن از خدم به صدم ندم راه بم گرفت.» در اوج نااميدي، نقشههايي براي آينده، ادامه جنگ ميكشيد. اما در اين فرار - كه واپسين فرارش شد - در هر منزل شماري از آخرين يارانش را از دست داد. بيشترشان رهايش كردند.
هيچ آيندهاي با او و هيچ انگيزه و دليلي براي همراهياش نميديدند. به بم كه رسيد، جز چند نفر، كسي برايش نمانده بود. گروهي از سيستانيهاي مقيم بم كه تا آن زمان متحدش بودند به استقبالش رفتند. «چون سران خود را كه هنگام ذهاب به كرمان در ركابش بودند حال در ايابش نديدند، از سر كار و سر گيرودار هشيار گشته او را تمهيدا به قلعه تكليف كردند. او نيز از مافيالضميرشان وقوف يافته مستعد جستن و رستن بود كه اسبش را پي كرده به خاكش درانداختند و از توسن چابكسواري دولتش پياده ساخته، گرفتند و محبوس كرده به حضور خديو زمان ميآوردند كه محمدوليخان قاجار كه به تعاقبش مامور شده بود، در عرض راه از آنها ستانيده به پيشگاه ظلالهي آورد.» لطفعليخان بعد از چند سال مقاومت جانانه، سرانجام به انتهاي راه خود رسيد. پايان تلخي هم داشت. پاياني كه ساروي در حد چند جمله، بدون روايت جزييات، خلاصهاش ميكند. سرنوشت آخرين شاه زند را هم، مكافات خطاهاي فراوانش تفسير ميكند تا قساوتي كه اربابش در اعدام او نشان داد، كمي توجيه شود. «چون چشم به دريدن حجاب ناموس پارهاي از مردم و ارباب عصمت دوخته در گردن آن عمل فرو گذاشت نكرده بود، لهذا در اين وقت دست مكافات دامنش گرفته پرده از روي كار برداشت و از دست تركماني منفعلش ساخت، مصرع: همه جا دوش به دوشند مكافات و عمل. و بعد از آن چشمش را كنده به تهران فرستادند و بعد از آن چندي كشته شد و يك نفر عمش عبداللهخان نام و چند تن ديگر از زنديه گرفتار و كور گرديدند. يكصد كس از افشاريه كه در راه دولت زنديه سر جانسپاري داشتند در زير تيغ جانستاني ياساي خسرو جهانگير جان سپردند. آري، مصرع: پادشاهان از پي يك مصلحت، صد خون كنند.»