روايت نودونهم: نگاهي به احسنالتواريخ (3)
مرغ به بهاي سيمرغ
مرتضي ميرحسيني
محاصره به درازا كشيد. چند بار گروهي از سپاه قاجار به برج و باروها يورش بردند و حتي به روي ديوار رسيدند و تا يك قدمي رخنه به شهر پيش رفتند، اما هر بار به مقاومت مدافعان برخوردند و پس از نبردي خونين، مجبور به عقبنشيني شدند. سركردگان اين گروههاي مهاجم ميل به خوشخدمتي به خان قاجار داشتند و نيز به پاداشي كه به شرط موفقيت ميگرفتند طمع كرده بودند، اما حريف مردان روي ديوار نميشدند. خان قاجار هم ناكاميشان را- در رسيدن به آن سوي ديوار و باز كردن دروازهاي از دروازههاي شهر- محتمل ميديد، اما مخالفتي با كوشششان نداشت. حداقلش اينكه محاصرهشدگان را به درگيري ميكشاندند و فشار به شهر و مدافعانش را بيشتر ميكردند. «اما از اين كارها، كاري پيش نرفت و از حواله و نواله و سركوب و منجنيق نيز امري صورت نگرفت. توپها را در محيط آن حصن حصين ساختند و از هر جانب در آتش دادنش شورش درانداختند. با آنكه هر مدافعي چندين دفعه از راه بزرگي و دلسوزي و كرم برخوري و چشم و دلپري لقمههاي بزرگ از دهان خود برآورده و به قلعهگيان گرسنه ميداد و گلوله هم در خوردن خرد و بزرگ ايشان نخورد نداشت، باز در باز نكرده به مقاليد اين تدابير نيز فتح بابي نشد.» محاصره به ماه پنجم رسيد. دروازهها بسته ماند. شهر هم سقوط نكرد. اما گرسنگي به جان شهر افتاد. چند هزار نفر، نه يكباره و همهباهم كه در روزهاي بعد و دستهدسته از شهر گريختند و به خان قاجار پناه بردند. چند محله از كرمان خالي شد. اما قحطي از آن دست نكشيد يا به تعبير ساروي «باز نفسي براي بازماندگان و افاقهاي به جهت زحمت فاقهكشان حاصل نشده از تيغ مجاعت كار به جان و كارد به استخوان رسيد و به حدي قحط قوت شد كه جميع انبارها مانند خرمن ماه بيدانه گرديد و از گوشت و نان خشكه نخيي نماند... قيمت طيور به درجهاي بالا رفت كه يك مرغ بهاي سيمرغ داشت و عصفور بيوجود وجود عنقا گرفت... براي شورباي ترش بيسماق جان شيرين ميدادند... دليران مسلح اگر احيانا از يكديگر بوي قورمه ميشنيدند به كارد و تيغ همديگر را قيمه ميساختند... و نقش حصول ماست با اداي شيربهاي عروسان گرانمايه در آينه خيال احدي صورت نميبست و تراشه اره اگر كسي را به هزار كشاكش تلاش به دست ميآمد كمتر از سوهان گفتن نميشايست. اگر ضعيفي در دبه خود در ظرف مدت محاصره بوي روغني ميشنيد در مقام مفاخره بر صاحب دبدبه شهر ميچربيد و به سنبله گندم نه دست آس، بلكه دست آسمان نميرسيد.» گرسنگي بر شهر سايه سنگيني انداخت. هر روز، عده زيادي ميمردند.
بيماري نيز در گوشه و كنار جولان ميداد و از پير و خردسال قرباني ميگرفت. رمقي در دفاع از شهر، حتي براي همانهايي كه لطفعليخان را به كرمان آوردند و بعد با اميدهايي آميخته به توهم از او استقبال كردند، باقي نمانده بود. آنهايي كه پشت شاهزاده زند ايستادند فكرش را هم نميكردند كه كار به اينجا بكشد. براي يكي- دو ماه محاصره آماده بودند، اما پيشبينيهايشان- اگر اصلا آيندهنگري داشتند- درباره روند احتمالي جنگ و اراده خان قاجار اشتباه بود. بسيار دير به اشتباهشان پي بردند. تاوان اين اشتباه را هم، بيشتر از خودشان، مردم كرمان پرداختند.