فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني-35
بدنمندي مجازي
اميرعلي مالكي
«اين مردانِ پير...كس چه ميداند از حالِ اين جانهاي نحيف كه دور ميشوند؟» (اين مردان پير - كارل كرلو) يا به زباني بهتر: «قديما خيلي بهتر بود!»، چرا؟ «چيه آخه اين دنياي مجازي. آدما رو از هم دور كرده. زندگي و ارتباط انساني ديگه كيفيت نداره. بيدر و پيكره، آدم نميدونه كي به كيه. نگاه كن، همه سرشون تو موبايله. چيه آخه اين! زير كرسي نرفتي و چايي هورت بكشي تا بدوني حرف زدن با رفقا چه عشقي داره. كلا دنيا خلاصه شده تو اين ماسماسك، همين و بس.» با اين حال، نخستين لغزشي كه بايد از آن پرهيز كرد، تقليل رابطه رسانهمحور به «امر نامحسوس» است. اين تقليل، زاييده نوعي شتابزدگي در فهم رسانه تلقي ميشود؛ شتابي كه گمان ميكند آنچه از مسير صفحه تلفنهمراه ميگذرد، ضرورتا از «بدن»، چون «كرسي» و «رفقا»ي دور آن، تهي است. اما، امر محسوس نه به واسطه حضور جسماني، بلكه به واسطه نيرويي ساخته ميشود كه تصوير، كلمه و احساسات را به هم پيوند ميدهد. به بيان ديگر، مساله اصلي، حضور يا غياب در زيرِ كرسي يا «در سپُرشِ روزانه خود زيرِ درختان پارك» (همان) نيست؛ نحوه ظهور است. از همين منظر، يك «پُست» اينستاگرامي را بايد نه بازنمايي سبك شده واقعيت، بلكه نقطه تراكم يك فرآيند محسوسسازي دانست: جايي كه حسيتِ پراكنده يك فرد، آنطور كه ژرژ ديدي اوبرمان در مقاله «محسوس ساختن» اين فرآيند را چون يك ديالكتيك براي بازنمايي نقشِ مردم ميبيند، در قالبي تصويري و نوشتاري به شكلي فشرده و قابل دريافت درميآيد. اينكه پستي در اينستاگرام يا جملهاي در ايكس را زايده رابطهاي نسيهوارانه با واقعيت بدانيم، تنها وقتي ممكن است كه پيشاپيش مردم را در قالبي ثابت و يكدست تصور كرده باشيم؛ در كالبدِ جمعيتي كه فقط وقتي در ميدان، خيابان يا اجتماعي فيزيكي حضور داشته باشند، «واقعي» ميشوند. اما مردم نه يك تماميت يا واحدي عام، بلكه چون پروسه «تهيه و هضم غذا»، در هر مرحله، شكلِ متفاوتي به خود ميگيرند. در اين رابطه، اوبرمان، مردم را نه يك كلّ منسجم، بلكه ناهمگونياي فعال ميخواند كه همواره در حالِ ساختن و ساخته شدن هستند. مردم، نه «هستياي كامل»، بلكه مجموعهاي از ارتباطات، تصاوير، عواطف و كنشهاي پراكندهاند كه به واسطه همين پراكندگي، نيروي شناختي تازهاي توليد ميكنند.
به همين سبب، «مردم» هر جا كه تصويري توليد ميكنند و نشانهاي ميفرستند، حضور دارند، حتي اگر اين حضور در قالب مستطيلي كوچك و نوراني، درباره يك برنامه تلويزيوني محبوب، خود را به نمايش بگذارد: «جمعه سياه فقط اون جمعهاي كه ديگه فيتيله پخش نشد.» آنچه پست اينستاگرامي را معنادار ميكند، نه رسانه آن، بلكه نحوه وارد شدن مردم در فرآيند تصويرسازي است. همانجايي كه اوبرمان از مردم به اصطلاح «نامرئي» سخن ميگويد، ميتوان ديد كه پست رسانهاي نيز، همچون هر تصوير مردممحوري، بخشي از نيروي شناختي ما را برميانگيزد: تصوير، برخلاف تصور رايج، ما را از جهان دور نميكند، بلكه از مسير تازهاي به واقعيت متصل ميكند، به گونهاي كه بتوانيم امر پنهان شده يا امر مستتر در تجربه را دريافت كنيم. باتوجه به اين تفسير، همه ما در قالبِ رسانه «نامرئي» يا به عبارت ديگر بيبهره از «اوراق شناسايي» مشخصي هستيم، چراكه با بودني پيوسته و فراگير، دايما از معناي مرسوم جامعه تهي و با بازتوليدِ آن، ميدانِ متناسب كنش اجتماعي را مشخص ميكنيم. به بيان ديگر، بدنمندي در فضاي مجازي، شكلي از «مهاجرت غيرقانوني» است، موقعيتي كه ما از وجود تصويري خالص از آنچه «هستيم» و «ميخواهيم» بيبهره بوده و در حاشيه امور فراواني براي يافتن جايگاه حقيقي خود «وول» و «جوش» ميخوريم. براساس همين منطق است كه اگر فردي تصويري از لحظهاي خصوصي يا عمومي منتشر كند -براي مثال عكسي از يك ليوانِ شفافِ سبزِ روشن با يخ- اين تصوير نه تنها تهي از بدن نيست، بلكه دقيقا حاصل انتخابها و تنشهاي بدن است. در اين لحظه، سوژه ميان تصوير شدن و تصوير ساختن، ميان نمايندگي و بازنمايي، جاي تازهاي براي خود ميگشايد و در ارتباط با مخاطب خود تعريف ميشود. حال، رابطهاي كه از دل چنين تصويري پديد ميآيد، چگونه ميتواند «نامحسوس» باشد؟ اگر بدن در فرآيندِ ساختنش حاضر بوده، جهانِ اجتماعي در آن فشرده شده و ديگري با ديدن آن تحتتاثير قرار ميگيرد، آنچه شكل گرفته نه يك ارتباط سايهوار، بلكه مسير تازهاي از دريافت حسي است. اين رويداد با تصويري پارهپاره، تجربه حضور را در منطقِ هويت جمعي بازتعريف ميكند، جايي كه ما، نه «يك» مردم، بلكه «مردمهايي» هستيم كه ميتوانيم در اشكالِ مخلتفي از بدنهاي متفاوت مجازي در هر موقعيت ويژهاي، نقشِ اجتماعي خود را بدنمندانه بازي كنيم: «من بعضي وقتايه وكيل، يه عروسك ترند يا منتقدِ غذاي شعردوستم.» به عنوان مثال، يك پست اينستاگرامي، در اين دستگاه نظري، يك «شيء رسانهاي» نيست، بلكه قطعهاي از بدنِ مردم است؛ تكهاي كه در جستوجوي «لمس»شدن، خود را به ديگري نشان ميدهد؛ لمسي كه نه از طريق پوست كه از مسير دريافت حسي تصوير ممكن ميشود. ملاصدرا در متن «الاسفارالاربعه» (ج ۱، ص ۳۵-۴۰) نيز بر اين باور است كه بدن وسيلهاي است براي ظهور افعال، احساسات و شناخت انسان و بدون آن، نفس نميتواند در جهان محسوس به كمال برسد. بنابراين، حضور در فضاي مجازي نه تهي از بدن است و نه از تجربه انساني جدا يافته، بلكه شكلي نو از «تجلي بدن» بوده كه -همانند فلسفه صدرالمتالهين- زمينه ظهور معاني و نيروهاي انساني را ممكن ميسازد و پيوندي تازه ميان ذهن، بدن و جهان محسوس برقرار ميكند. درنتيجه، ارتباط رسانهمحور ديگر رابطهاي بيبدن نيست، بلكه ارتباطي است كه بدنِ انساني در آن به اشكال متفاوتي سازمان مييابد. با اين اوصاف بدن انسان، به جاي آنكه فقط در ميدان عمومي ظاهر شود، در زاويه دوربين، در مكثِ تايپ كردن، در انتخاب رنگ و در لرزش دست، خود را باز ميشناساند: «برخي از اينان براي يك آن، چهرههايي زيبا دارند، گفتي از سنگيني بارِ بدن آزادند.» (همان)