استيسياي. گودارد٭ 
و جاشوا دي. كرتزر٭ ٭ 
مترجم : نوشين محجوب
 استراتژي كلان ايالات متحده در بحران به سر ميبرد. در طول دهه گذشته، جابهجايي قدرت، مناقشات ارضي و تضعيف نهادهاي بينالمللي، بحثهاي جدي را درباره جايگاه ژئوپليتيك امريكا و مسير سياست خارجي آن برانگيخته است.برخي تحليلگران و سياستگذاران واشنگتن - مانند ناديا شادلو (معاون سابق مشاور امنيت ملي در امور استراتژي) و البريج كولبي (معاون سابق وزير دفاع) - بر اين باورند كه پس از چند دهه هژموني امريكا، رقابت قدرتهاي بزرگ بازگشته است. از نظر آنها، واشنگتن بايد سياست خارجياي اتخاذ كند كه بهطور خاص براي مقابله با تهديدهاي پكن و مسكو طراحي شده باشد.در مقابل، برخي ديگر - از جمله ربكا ليسنر و ميرا رپ-هوپر، اعضاي سابق دولت بايدن - تاكيد ميكنند كه چندجانبهگرايي ليبرال كه نظم پس از جنگ جهاني دوم را شكل داد، هرچند در معرض تهديد است، اما همچنان پابرجا خواهد ماند. به باور آنها، رهبران امريكا بايد قاطعانه به استراتژي كلاني پايبند باشند كه نهادهاي قوي، دموكراسي و تجارت آزاد را ترويج ميدهد.گروه سومي - مانند مايكل مكفال (ديپلمات سابق امريكايي) و آن اپلباوم (نويسنده) - معتقدند كه دوره كنوني با درجهاي بيسابقه از به چالش كشيده شدن هنجارها تعريف ميشود. در اين دوره، به ويژه كشورهاي تجديدنظرطلب، جسارت بيشتري پيدا كردهاند تا قوانيني را ناديده بگيرند كه زماني حقوق بشر را ترويج ميكردند، حاكميت را پاس ميداشتند و حتي مناقشات را مديريت ميكردند. اين تحليلگران توصيه ميكنند كه ايالات متحده بايد صريحا و با قدرت و اطمينان از اين هنجارهاي حياتي در خارج از مرزها دفاع كند.
رقابت در دنياي چندقطبي
هرچند اين استدلالها تا حدي متفاوت به نظر برسند، همگي بر پايهاي مشترك استوارند: سه پارادايم اصلي كه پس از جنگ جهاني دوم بر نظريه روابط بينالملل غالب بودهاند؛ يعني واقعگرايي، ليبراليسم و سازهانگاري. واقعگرايان سياست را زاده هرجومرج ميدانند؛ نظامي كه كشورها را به رقابت بيامان براي كسب قدرت و امنيت وادار ميكند. ليبرالها بر اين باورند كه همه انسانها در پي كالاهاي عمومي جهانياند؛ كالاهايي كه بهترين شكل تحققشان در دموكراسي، اقتصادهاي باز و نهادهاي چندجانبه است. سازهانگاران تاكيد ميكنند كه پذيرش ايدهها و هنجارهاي سياسي توسط قدرتهاي بزرگ، به همان اندازه اراده كشورها براي كسب قدرت، مسير امور جهاني را شكل ميدهد. با اين حال، برخي متخصصان نظريه روابط بينالملل را براي سياستگذاري عملي بياهميت ميدانند. براي نمونه، ديويد نيوسام، ديپلمات كهنهكار امريكايي، در سال ۲۰۱۰ گلايه كرد كه اين نظريه «يا بيربط است يا براي سياستگذاران دستنيافتني» و در «حلقهاي از بحثهاي علمي مبهم» گرفتار مانده است. اين شكاف ميان نظريه و عمل، در دوران آرامش مشكلساز و در دوران آشوب، كاملا خطرناك است. براي بسياري از صداهاي مسلط در بحث سياست خارجي واشنگتن، الگوهاي روابط بينالملل در پسزمينه پنهانند و مجموعهاي از توصيههاي استراتژيك را شكل ميدهند كه به آساني نميتوان آنها را به چالش كشيد يا اصلاح كرد؛ زيرا بر فرضيات كاملا متفاوتي درباره چگونگي كاركرد سياست بينالملل استوارند. اگر فرضيات واقعگرايانه درباره قدرت و امنيت درست باشد، ايالات متحده بايد خود را براي دههها رقابت قدرتهاي بزرگ آماده كند. اما اگر باورهاي ليبرال درباره جهانشمولي خواستههاي فردي درست باشد، سياستگذاران امريكايي بايد براي بازسازي و تقويت يك نظم ليبرال تلاش كنند و اگر فرضيات سازهگرايانه درست باشد، هر استراتژي كلان امريكا بايد ريشه در هنجارها و ارزشهاي مشروع داشته باشد.براي عبور از اين آشفتگي، سياستگذاران واشنگتن بايد زمان بيشتري، نه كمتر، را به بحث درباره فلسفههاي ريشهاياي اختصاص دهند كه توصيههاي استراتژيكشان را تقويت ميكند. هيچ الگوي واحدي احتمالا مسير درست پيش رو را نشان نميدهد. اما تا زماني كه سياستگذاران و دانشگاهيان درباره استراتژيهاي كلان مورد نظر خود بحث نكنند و در عين حال صريحا ريشههاي پارادايمي خود را تصديق نكنند، همچنان از يكديگر پيشي خواهند گرفت.متاسفانه دولت ترامپ تلاش كرد تا انجمنهاي موجود، مانند دفتر ارزيابي خالص پنتاگون را كه به گفته رابرت گيتس، وزير دفاع سابق، سياستگذاران را در معرض «افراد روشنفكر و ايدهها» قرار ميداد، از بين ببرد. احياي مكانهايي كه در آن محققان و استراتژيستها بتوانند با پارادايمهاي رقيب دست و پنجه نرم كنند، براي تدوين يك استراتژي كلان منسجم در دوران عدم قطعيت حياتي است.
مدلهاي برتر
طبق يك نظرسنجي در سال ۲۰۰۷ توسط پروژه آموزش، تحقيق و سياست بينالملل در ويليام و مري، تقريبا ۷۰ درصد از سرفصلهاي مقدماتي روابط بينالملل در ايالات متحده حول محور بحث بين پارادايمهاي واقعگرا، ليبرال و سازهگرايانه متمركز بودند. كلمه «پارادايم» در مقابل «نظريه» مهم است. پارادايمها براي توليد نظريهها استفاده ميشوند، اما آنها بزرگتر هستند: آنها نه گزارههاي خاص، بلكه چارچوبهاي گستردهاي در مورد اينكه چه كسي در سياست بينالملل اهميت دارد، انواع عواملي كه بايد براي درك نحوه عملكرد ژئوپليتيك به آنها توجه كرد و اينكه آيا تعاملات سياسي تمايل به هماهنگي يا خصومت دارند، ارايه ميدهند.
واقعگرايان ادعا ميكنند كه جهانبيني آنها باستاني است و در آثار توسيديد، سان تزو و ماكياولي يافت ميشود. در سالهاي پس از جنگ جهاني دوم، واقعگرايان بر اين رشته دانشگاهي تسلط داشتند. به عبارت ساده، واقعگرايان معتقدند كه سياست بينالملل آنارشيك است. همه دولتها حاكميت دارند، اما هيچ كس بر آنها حاكميت ندارد. اين بدان معناست كه دولتها لزوما در جهاني از عدم قطعيت زندگي ميكنند كه در آن رهبران نميتوانند به نيات يكديگر اعتماد كنند. تنها كاري كه ميتوانند انجام دهند، اين است كه قدرت خود را براي حفظ امنيت به حداكثر برسانند.
بنابراين، براي واقعگرايان، نظم جهاني كه به نظر ميرسد در حال ظهور است، بازگشت به يك هنجار آشنا - و غمانگيز - است. چند دهه گذشته ممكن است منظم به نظر رسيده باشد، اما اين تنها به اين دليل بود كه قدرت ايالات متحده بهطور غيرمعمولي بينظير بود. حتي با وجود اينكه واشنگتن نهادها را ايجاد كرد، تجارت آزاد را ترويج داد و ديدگاه ليبرال خود را در دهه ۱۹۹۰ بر جهان تحميل كرد، پايان نظمي كه بر آن تسلط داشت، با گسترش قدرت اقتصادي چين، از قبل قابل مشاهده بود. در واقع، واقعگراياني مانند جان مرشايمر اكنون رهبران ايالات متحده را به خاطر اينكه هميشه متفاوت فكر ميكردند، سرزنش ميكنند و اگرچه روسيه ممكن است با قدرت اقتصادي چين برابري نكند، اما همچنين بهطور فزايندهاي تمايل خود را براي به چالش كشيدن جاهطلبيهاي امريكا نشان داده است. واقعگرايان ميگويند، ايالات متحده به عنوان يك هژمون رو به زوال بايد بپذيرد كه با ساير قدرتهاي بزرگ با درگيريهاي جدي روبهرو خواهد شد. سلاحهاي هستهاي ممكن است احتمال جنگ آشكار قدرتهاي بزرگ را كاهش داده باشد، اما حمله ولاديمير پوتين، رييسجمهور روسيه نشان ميدهد كه آنها براي جلوگيري از تشديد درگيريها كافي نيستند.
ليبراليسم همچنين مدعي يك سنت فكري قابل احترام است كه ريشه در انديشه آدام اسميت، جان لاك و ايمانوئل كانت و ديگر نظريهپردازان دارد. ليبرالها معتقدند كه اگرچه قدرت ايالات متحده ممكن است در ايجاد نظم جهاني پس از جنگ جهاني دوم ضروري بوده باشد، اما اين نظم، كالاهاي عمومي بينظيري را در سراسر جهان ارايه داده، پايههاي تجارت آزاد جهاني قوي را بنا نهاده، گسترش دموكراسي را ممكن ساخته و جهاني صلحآميزتر و مشاركتيتر را رقم زده است. برخلاف واقعگرايان، ليبرالها معتقدند كه دموكراسيها بازيگران بسيار قابل اعتمادتري در صحنه جهاني نسبت به حكومتهاي استبدادي هستند. يك مشاهده كليدي ليبرالها اين است كه دموكراسيها با يكديگر وارد جنگ نميشوند. ليبرالها اين صلحطلبي نسبي را به مجموعهاي از مكانيسمهاي محدودكننده ذاتي در جامعه دموكراتيك، از جمله تاثير افكار عمومي بر رهبران، مطبوعات آزادتر و فرآيندهاي تصميمگيري اجتماعي منطقيتر نسبت ميدهند. آنها همچنين معتقدند كه مزاياي تجارت آزاد منطقا از مزاياي تصرف خشونتآميز كالاهاي ساير كشورها بيشتر است و نهادهاي بينالمللي عموما بيشتر از آنچه از قدرتهاي بزرگ ميگيرند، به آنها ارايه ميدهند.
در مقايسه با واقعگرايي و ليبراليسم، سازهانگاري يك الگوي جديدتر روابط بينالملل است، اگرچه آن نيز از تباري بهره ميبرد كه به قرنها پيش برميگردد. استدلال اصلي سازهانگارها اين است كه سياست جهاني به همان اندازه كه مادي است، به ايدهها نيز وابسته است و روابط بين دولتها به همان اندازه كه به قدرت نظامي يا اقتصادي وابسته است، به هنجارها نيز وابسته است. آنها استدلال ميكنند كه در طول صد سال گذشته، دولتها بهطور فزايندهاي به مجموعهاي خاص از هنجارها دست يافتهاند كه مرزهاي رفتار مشروع را تعيين ميكند. جنگ كه زماني ابزاري كاملا عادي براي كشورداري محسوب ميشد، غيرقانوني تلقي شد و فقط در دفاع از خود به كار گرفته شد. از رهبران انتظار ميرفت كه حقوق اساسي شهروندان خود را به رسميت بشناسند. اگر اين كار را نميكردند، جامعه بينالمللي ميتوانست آنها را به آن استانداردها ملزم كند كه جايگزين هنجار حاكميت شد.
فوكوس ثابت
جان مينارد كينز جمله معروفي دارد كه ميگويد: «مردان عملگرا كه خود را كاملا از هرگونه تاثير فكري معاف ميدانند، معمولا برده متفكري از دنيا رفته هستند.» همين امر در مورد سياستمداران و رهبران سياسي معاصر ايالات متحده نيز صادق است، حتي اگر خود را پيرو يك الگوي روابط بينالملل ندانند. همه الگوها تاثير يكساني بر سياست خارجي ايالات متحده ندارند. اگرچه واقعگرايان بهطور سنتي بر مباحث دانشگاهي تسلط دارند، اما در محافل سياسي نفوذ كمتري داشتهاند، واقعيتي كه آنها به بيزاري امريكاييها از سياست قدرت نسبت ميدهند. اما نخبگان تاثيرگذار سياست خارجي مانند جورج كنان، هنري كيسينجر و جيمز بيكر واقعگرا بودند.
ليبرالها اخيرا بسيار برجستهتر بودهاند. در واقع، از دهه ۱۹۹۰، واشنگتن تحت سلطه اجماع دو حزبي بوده است كه تجارت آزاد، چندجانبهگرايي و ترويج دموكراسي بايد سياست خارجي ايالات متحده را هدايت كند. سازهانگاري نيز جايگاه قابل توجهي داشته است: آرمانگرايان خودخوانده مانند سامانتا پاور، ديپلمات سابق و نومحافظهكاراني مانند رابرت كاگان، هر دو به اين موضع متعهد بودند كه ارزشها و هنجارها بايد اساس استراتژي كلان را تشكيل دهند.
اين تعهدات پارادايمي، تشخيص نخبگان سياست خارجي از رفتار ساير كشورها و پاسخهاي استراتژيكي كه تجويز ميكنند را هدايت ميكند. به بحثهاي سياست خارجي كه اكنون در واشنگتن در مورد استراتژي ايالات متحده در قبال روسيه و اوكراين در جريان است، نگاهي بيندازيد كه به دليل پارادايمهاي بسيار متفاوت - و ناشناخته - كه استدلالهاي متفاوتي را پايهگذاري ميكنند، آشفتهتر و بيفايدهتر از آنچه بايد باشند، ارايه ميشوند. براي كساني كه فرضيات واقعگرايانه دارند، علت درگيري بين اين دو كشور، گسترش ناتو به سمت شرق بود كه امنيت روسيه را تهديد كرد و پيامد قابل پيشبيني تحريك روسيه را داشت. كساني كه از منظر ليبرال به حمله روسيه به اوكراين نگاه ميكنند، معتقدند كه اين تلاشي براي دفاع از خود نبود؛ بلكه تجاوزي آشكار بود كه از اختلال عملكرد ساختار سياسي روسيه ناشي ميشد. راهحل، افزايش دوچندان منابع ناتو، از جمله با دعوت از اوكراين به آن است. در همين حال، سياستگذاراني با گرايشهاي سازهانگارانه، جنگ در اوكراين را تضعيفكننده هنجارهاي اساسي ميدانند كه جامعه بينالمللي را در كنار هم نگه ميدارند. همانطور كه اپلباوم در اواخر سال ۲۰۲۴ ادعا كرد، پوتين «ميخواهد به مردم خود نشان دهد كه آرمانهاي دموكراتيك اوكراين نااميدكننده است» و «ثابت كند كه مجموعهاي از قوانين و هنجارهاي بينالمللي، از جمله منشور سازمان ملل متحد و كنوانسيونهاي ژنو، ديگر اهميتي ندارند.» عواقب اجازه دادن به روسيه براي تغيير مرزهاي رفتار مشروع، وخيم است. اين امر نه تنها اوكراين و اروپا را در معرض خطر قرار ميدهد، بلكه ميتواند به قدرتهاي ديگر، به ويژه چين نيز اجازه دهد تا درگيري و رقابت لجامگسيخته را دنبال كنند.
وقتي از لنزي متفاوت جهان ديده ميشود!
پارادايمها ابزاري براي تفسير گذشته و حال و همچنين ديدن آيندهاي آشفته فراهم ميكنند. اما آنها همچنين ميتوانند تخيل استراتژيك را محدود كنند، به خصوص اگر سياستگذاران از جهانبينيهايي كه تفكر آنها را هدايت ميكنند، بياطلاع باشند. البته ديدگاههاي رهبران هميشه بهطور مرتب در قالبهاي پارادايمي قرار نميگيرند. اما تشخيص اينكه فرد از يك لنز استفاده ميكند - و كدام لنز - دانستن اينكه چه زماني بايد آن لنز را كنار گذاشت، بسيار آسانتر ميكند.براي مثال، بهرغم تفاوتهاي قابل توجهشان، هر يك از الگوهاي غالب روابط بينالملل مدرن، كشورهاي مستقل را به عنوان بازيگران اصلي تاريخ در نظر ميگيرند. اما افراد، نه دولتها، اغلب تغييرات جهاني را هدايت ميكنند. در عصر شخصگرايي، ويژگيهاي فردي، خلقيات و احساسات رهبران بيش از هر زمان ديگري اهميت دارد و با تغيير مقام رهبران، تغييرات سياسي بزرگي را به همراه دارد. نه واقعگرايان، نه ليبرالها و نه سازهگرايان براي ديدن تغييراتي كه صعود ميخاييل گورباچف در سال ۱۹۸۵ براي رهبري اتحاد جماهير شوروي در سياست جهاني به همراه داشت، مجهز نبودند. هيچ يك از الگوهاي غالب روابط بينالملل قادر به پيشبيني اين نبودند كه گروه كوچكي از افراطگرايان ميتوانند حملهاي ويرانگر به خاك ايالات متحده انجام دهند.
همين نقطه كور، تحليلهاي مربوط به سياستهاي مرد قدرتمند امروزي را نيز مختل ميكند. تلاشها براي قرار دادن دونالد ترامپ، رييسجمهور ايالات متحده در چارچوبهاي كليشهاي - به ويژه تلاش براي به تصوير كشيدن او به عنوان يك واقعگرا - بينتيجه ميماند. برداشت او از منافع ملي ايالات متحده اغلب نامنسجم و تابع منافع شخصياش به نظر ميرسد. او رقابت قدرتهاي بزرگ ايالات متحده با چين را تشديد ميكند، در حالي كه نسبت به ايجاد اتحاد لازم براي پيروزي در چنين رقابتي بيتفاوت است. او تعرفهها را براي احياي توليد امريكا افزايش ميدهد، در حالي كه تلاش ميكند تا سركوب مهاجرتي را آغاز كند كه نيروي كار ايالات متحده را كاهش ميدهد. مقاومت پوتين در برابر نهادها و هنجارهاي ليبرال در برابر حملات، بهطور جداييناپذيري با درك منحصربهفرد او از تاريخ روسيه به عنوان يك قدرت قرباني مرتبط است. اگر اين رهبران را از معادله حذف كنيد، پيشبيني مسير كشورهايشان دشوار ميشود. پارادايمها ميتوانند تخيل استراتژيك را محدود كنند. اگر رهبران و تحليلگران سياسي در مورد چارچوبهاي نظري كه آنها را هدايت ميكند، صريحتر بودند، اين شكافهاي مفهومي را بهتر تشخيص ميدادند. رهبران و تحليلگران سياسي به جاي تشخيص تاثير سياستهاي شخصگرايانه، اغلب راههايي براي جا دادن شواهد در الگوهاي موجود پيدا ميكنند. اگر پوتين سخنراني و ادعا كند كه به دليل ترس از قدرت امريكا و نگراني براي امنيت روسيه به اوكراين حمله كرده است، واقعگرايان تمايل دارند آن را به عنوان مدركي براي الگوي خود بپذيرند. در عين حال، به نظر ميرسد ليبرالها و سازهگرايان از اين واقعيت كه يك رهبر روسيه ممكن است گروههاي طرفدار دموكراسي غربي را به عنوان يك تهديد تلقي كند، غافل هستند. در نهايت، وقتي الگوها مورد توجه قرار نميگيرند، ميتوانند به پيشگوييهاي خودكامبخش تبديل شوند و به جاي توصيف صرف ژئوپليتيك آن را شكل دهند. در سال ۱۹۹۸، يك تيم توجيهي ناتو به دانشگاه ييل آمد تا دلايل سياست دولت كلينتون براي گسترش اين اتحاد به سمت شرق را ارايه دهد. در يك جلسه پرسش و پاسخ، بروس راسِت، محقق روابط بينالملل پرسيد كه آيا گسترش ناتو ممكن است ناخواسته روسيه را تهديد كند و در اين فرآيند، مانع تلاشهاي بوريس يلتسين، رييسجمهور روسيه، براي اصلاحات دموكراتيك شود. همانطور كه جان لوئيس گاديس، مورخ توصيف ميكند، لحظهاي سكوت شوكهكننده حاكم شد. يكي از توجيهكنندگان كه ظاهرا از تعجب خود صادق بود، پاسخ داد: «خداي من! ما هرگز به اين فكر نكرده بوديم!»
شكاف را پر كنيد
هيچ راهي براي حذف تفكر پارادايمي وجود ندارد و نبايد هم حذف شود. اما استراتژيستهاي واشنگتن بهتر است بيشتر مانند دانشمندان علوم اجتماعي فكر كنند. اين به معناي نه تنها بيان صريح فرضيات پارادايمي خود، بلكه تلاش براي توضيح اين است كه چرا طرفهاي ديگر گمراه شدهاند. واقعگراياني كه در دولت ترامپ خدمت ميكنند بايد بيان كنند كه چرا تقويت نهادهاي امنيتي چندجانبه و ترويج دموكراسي ديگر نبايد اولويت سياست خارجي ايالات متحده باشد. منتقدان ليبرال و سازهگرا بايد روشن كنند كه چرا استراتژي ايالات متحده بدون تعهدات نهادي و هنجاري متزلزل خواهد شد، نه اينكه صرفا فرض كنند كه چنين خواهد شد.
استدلال پارادايمي صحيح همچنين مستلزم آن است كه سياستگذاران يك سوال ساده بپرسند: چه چيزي يك استراتژي نادرست را ثابت ميكند؟ تحليلگراني كه استدلالهايشان بر پارادايمهاي ناشناخته استوار است، ميتوانند به راحتي حقايق مهم را ناديده بگيرند يا واقعيت را تحريف كنند. پرسيدن قبل از اينكه كدام رويدادها پيشبينيهايشان را رد ميكند، ميتواند اين سوگيري را اصلاح كند. اگر چين و ايالات متحده به يك توافق تجاري برسند و اگر دولت ترامپ مايل باشد به ساير قدرتهاي بزرگ اجازه دهد «حوزههاي نفوذ» داشته باشند، اين امر با نظريه واقعگرايي ناسازگار به نظر ميرسد. اگر دموكراسيها همچنان به عقب برگردند و حمايتگرايي افزايش يابد، ليبرالها بايد دوباره ارزيابي كنند كه آيا واقعا كالاهاي عمومي مطلوب جهاني وجود دارد يا خير.چنين گفتوگوهايي نيازمند انجمنهايي براي گرد هم آوردن دانشگاهيان و سياستگذاران است. همانطور كه استيون والت، دانشمند علوم سياسي اشاره كرد، سياستگذاران اگر به حال خود رها شوند، بيش از حد بر «مشكلات امروز» تمركز ميكنند و بدون فرصتي براي مشاركت در سياستگذاري واقعي، دانشگاهيان ميتوانند به بحثهاي انتزاعي و درونرشتهاي بپردازند. از دهه ۱۹۹۰، شوراي اطلاعات ملي، دانشگاهيان و افسران اطلاعاتي را به گفتوگو دعوت و نتايج آن را در گزارشهاي روندهاي جهاني خود منتشر كرده است. دفتر ارزيابي شبكه پنتاگون، همكاري با دانشگاهيان در مورد مسائل دفاعي و امنيت ملي را ارج مينهاد. هيچ يك از اين نهادها صريحا به دنبال بحث در مورد الگوهاي روابط بينالملل نبودند، اما با گرد هم آوردن طيف گستردهاي از محققان در واشنگتن، بحثهاي جنجالي در مورد فرضيات اساسي امور خارجي را تشويق كردند.با اين حال، دولت ترامپ به شدت در تلاش است تا اين نهادها را ببندد، درست زماني كه واشنگتن بيش از پيش به آنها نياز دارد. اين دولت در ماه مارس، دفتر ارزيابي شبكه را تعطيل كرد و در ماه سپتامبر، تولسي گابارد، مدير اطلاعات ملي، پايان گزارشهاي روندهاي جهاني را اعلام كرد. اين اقدامات در فضايي از خصومت فزاينده نسبت به آموزش عالي و بهطور كلي نظريه رخ داده است.حذف اين نهادها و فرصتهاي بحث، نظريه را از سياست خارجي حذف نميكند، بلكه صرفا نقش آن را مبهم ميسازد و بنابراين تضمين ميكند كه اين الگوها كمتر منبع روشنايي استراتژيك و حتي بيشتر منبع نابينايي در سياست خارجي شوند.
٭ استاد علوم سياسي
 و معاون رييس دانشگاه ولزلي
٭ ٭ استاد مطالعات بينالملل در دانشگاه هاروارد