زنان تنها؛ نسلي كه بار زندگي را بيصدا بر دوش ميكشند
                        الهه  شعباني
                        در جامعه امروز ايران، گروه بزرگي از زنان به ويژه آنان كه وارد دهههاي ميانسالي شدهاند با نوعي از تنهايي روبهرو هستند كه در آمار و گزارشهاي رسمي كمتر ديده ميشود، اما در زير پوست زندگي روزمره جريان دارد. بسياري از اين زنان ازدواج نكردهاند يا اگر ازدواج كردهاند، همچنان احساس «تنهايي دروني» ميكنند؛ احساسي كه با گذشت زمان عميقتر ميشود و در سايه فشارهاي اقتصادي، مراقبت از والدين سالخورده و نبود چشمانداز روشن براي آينده، به يكي از پنهانترين بحرانهاي رواني-اجتماعي كشور بدل شده است. از منظر روانشناسي اجتماعي، تنهايي اين زنان را نميتوان صرفا پيامد انتخاب فردي دانست. اين پديده حاصل مجموعهاي از ساختارهاي فرهنگي، اقتصادي و سياسي است كه فرصتهاي زيستن مستقل و امن را براي زنان محدود كرده است. جامعهاي كه هنوز ازدواج را معيار اصلي موفقيت زن ميداند،  عملا براي  زناني كه  در اين مسير قرار  نگرفتهاند،  جايگاهي مبهم  قائل   است.
بر اساس آمار رسمي سازمان بهزيستي، حدود ۱۵ درصد سالمندان ايراني به تنهايي زندگي ميكنند و سهم زنان در ميان آنان به مراتب بيشتر از مردان است. جمعيت سالمندان كشور نيز تا سال ۱۴۰۴ به بيش از ۱۰ ميليون نفر رسيده و پيشبيني ميشود در دهه آينده، نسبت زنان تنها در ميان آنان روندي صعودي داشته باشد. اين آمارها نشان ميدهد كه تنهايي در حال تبديل شدن به يك واقعيت جمعي است، نه يك استثنا. از منظر روانشناسي سياسي، اين وضعيت با ساختارهاي جنسيتي و سياستگذاريهاي ناكافي پيوند مستقيم دارد. در بسياري از سياستهاي رفاهي و حمايتي كشور، زنان مجرد، مطلقه يا بيسرپرست، گروهي حاشيهاي محسوب ميشوند. حمايتهاي بيمهاي، مراقبتي و رواني اغلب متناسب با نياز اين گروه طراحي نشده است. به بيان سادهتر، نظام رفاه اجتماعي ما هنوز «زن تنها» را به رسميت نميشناسد. زنان بسياري در گفتوگوهاي باليني و پژوهشهاي ميداني از احساسي مشترك سخن ميگويند: «اگر بيمار شوم، كسي نيست مراقبم باشد.» اين جمله، خلاصه ترسي است كه به صورت مزمن در زندگي آنان حضور دارد.
بخش بزرگي از اين زنان مسوول نگهداري از والدين سالخورده هستند؛ مراقباني كه خود مراقبتي ندارند. در حالي كه بار اقتصادي و عاطفي سنگيني را به دوش ميكشند، از شبكه حمايتي خانوادگي و اجتماعي محدودي برخوردارند. بسياري از آنها همزمان احساس ميكنند كه در نگاه جامعه «از سن ازدواج گذشتهاند» و ديگر در نظم  فرهنگي موجود جاي مشخصي  ندارند.
اين احساس «به حاشيهراندهشدگي» صرفا رواني نيست؛ ساختاري است. زناني كه از معيارهاي سنتي فاصله ميگيرند، در معرض نگاههاي قضاوتگر قرار ميگيرند و به تدريج  از فضاهاي اجتماعي كنار كشيده ميشوند. تنهايي آنها   فقط در خلوت خانه نيست؛ بلكه در ميدانهاي عمومي، محل كار و حتي در روابط  دوستانه تداوم  دارد.
در چنين شرايطي، بسياري از آنها براي بقا راهبردهايي چون تمركز بر كار، تحصيل، مراقبت از حيوانات خانگي يا فعاليتهاي خيريه را انتخاب ميكنند. اين رفتارها اگرچه در ظاهر نشان از استقلال دارد، اما در عمق خود اغلب تلاشي است براي معنا دادن به زندگي در غياب ارتباط پايدار  انساني.
تنهايي مزمن، يكي از خطرناكترين وضعيتهاي رواني در ميانسالي است. پژوهشها نشان ميدهد كه احساس تنهايي با افزايش افسردگي، اضطراب، افت عزت نفس و كاهش خودكارآمدي همراه است. در جلسات رواندرماني، زنان بسياري از احساس «خستگي از مراقبت»، «ترس از پيري بدون پشتوانه» و «نااميدي از آينده» سخن ميگويند .
اين تنهايي، سلامت جسم را نيز تهديد ميكند. تحقيقات بينالمللي نشان دادهاند كه احساس انزوا به اندازه مصرف روزانه 15 نخ سيگار براي بدن مضر است. در ايران نيز كاهش انگيزه براي مراقبت از سلامت، پيگيري درمان يا حتي تغذيه مناسب در ميان زنان تنها روندي رو به  افزايش دارد.
در سطح اجتماعي، تنهايي اين گروه از زنان بازتابي گسترده دارد. آنان به دليل نبود حمايت، از مشاركتهاي اجتماعي، فرهنگي و مدني فاصله ميگيرند و در نتيجه سرمايه اجتماعي جامعه كاهش مييابد. در واقع، هر زني كه در سكوت  از  اجتماع جدا ميشود، حلقهاي از زنجيره اعتماد و همبستگي اجتماعي را  از  بين ميبرد.
از سوي ديگر، بخش قابل توجهي از خدمات مراقبتي در خانوادههاي ايراني - از نگهداري والدين گرفته تا مراقبت از خواهر يا برادر بيمار - بر دوش همين زنان است؛ كارهايي بيمزد   و پاداش كه ارزش اجتماعي كمي به آن داده ميشود. اين وضعيت نهتنها فرسايش رواني فردي ايجاد ميكند،  بلكه  در سطح كلان، بار اقتصادي   و عاطفي پنهاني بر جامعه  تحميل ميسازد.
تنهايي زنان ميانسال در ايران ديگر يك مساله خصوصي نيست؛ بازتابي است از شكاف ميان واقعيتهاي زندگي امروز و ساختارهاي فرهنگي و سياسي كه هنوز در گذشته ماندهاند. براي مواجهه موثر با اين وضعيت، نخست بايد از ناديدهانگاري آن دست برداشت. لازم است زنان تنها به عنوان يك گروه اجتماعي مستقل شناخته شوند و سياستهاي مشخصي براي حمايت رواني، اجتماعي و اقتصادي از آنان تدوين شود.
راهكارهايي مانند ايجاد گروههاي هميار محلي، برگزاري كارگاههاي روانشناختي براي زنان تنها، طراحي بيمههاي مراقبتي مخصوص سالمندان بدون خانواده و گسترش فضاهاي فرهنگي و جمعي براي تعامل ميتواند بخشي از پاسخ باشد. رسانهها نيز نقشي حياتي دارند؛ بازنمايي واقعبينانه و محترمانه از تجربه اين زنان ميتواند تابوي تنهايي را  بشكند و گفتوگويي اجتماعي درباره آن شكل بدهد .
در نهايت، مواجهه با تنهايي زنان تنها، نه فقط كمكي به كيفيت زندگي فردي آنان است، بلكه اقدامي براي ترميم پيوندهاي انساني جامعه است. نسلي از زنان در ايران در سكوت، بار مراقبت، كار و زندگي را به دوش ميكشند. شنيدن صداي آنها،  نشانه  بلوغ  اجتماعي  ماست.