نقد فيلم «لاكپشت» ساخته بهمن كاميار
گربه!
آريو راقب كياني
سينماي روانشناسانه در ايران، هر چند ديرتر از جريانهاي جهاني به طور مستقل شكل گرفت، اما در دو دهه اخير به يكي از ژانرهاي جدي و قابل توجه بدل شده است. اين نوع سينما بر كاوش در ناخودآگاه فردي و جمعي، تعارضات دروني شخصيتها و روابط پيچيده ذهن و واقعيت تكيه دارد. برخلاف سينماي اجتماعي كلاسيك كه به بازنمايي مستقيم بحرانهاي بيروني ميپردازد، سينماي روانشناسانه در پي كاوش در جهان دروني انسان ايراني است؛ جهاني پر از ترس، احساس گناه، خودسانسوري، سركوب و گاهي ميل به رهايي. در اين ميان، مفاهيم برگرفته از روانكاوي فرويدي، لاكاني و يونگي، هر چند به صورت مستقيم در فيلمها به كار نميروند، اما حضورشان در ساختار روايي و تصويري كاملا محسوس است. درامهاي مبتني بر ترديد، كابوس، هويت دوپاره و توهم، همگي به شكلي استعاري به بحران ذهن و روان در جامعهاي ميپردازند كه فشارهاي فرهنگي و اخلاقي آن، سوژه را در موقعيتي ناپايدار و مشوش قرار داده است. با ظهور فيلمسازاني چون اصغر فرهادي، شهرام مكري، ماني حقيقي، نيما يوشيجنژاد و صفي يزدانيان، روانكاوي در بطن روايت ايراني وارد مرحله تازهاي شد؛ جايي كه واقعيت بيروني ديگر مطلق نيست، بلكه از دريچه ذهن شخصيتها بازتاب مييابد. در آثار اين گروه، دروغ، سوءتفاهم، تكرار و سكوت، همانقدر معنا دارند كه كنش و گفتوگو. بهطور كلي، سينماي روانشناسانه ايران تلاشي است براي آشتي دادن روان فردي با واقعيت جمعي؛ جايي كه هر شخصيت، بازتابي از روان زخمخورده جامعه است. اين سينما با پرهيز از شعار و با تمركز بر سكوتها، اضطرابها و فروپاشيهاي دروني، بستري فراهم كرده تا تماشاگر ايراني نه فقط به ديگران، بلكه به درون خود نيز نگاه كند، نگاهي كه گاه درمانگر است و گاه ويرانگر.
از طرفي شخصيت اسكيزوفرنيك در سينما، يكي از پيچيدهترين و چندلايهترين تيپهاي رواني است كه همواره ميان واقعيت و توهم در نوسان است. اين كاراكتر نه فقط بازنمايي يك بيماري رواني، بلكه استعارهاي از گسست در ادراك مدرن انسان از خود و جهان است. سينما با امكانات بصري و روايياش، بستري منحصربهفرد براي تجسم اين شكاف ذهني فراهم كرده است؛ از صداهاي دروني و تصويرهاي هذياني گرفته تا روايتهاي چندپاره و زمانهاي گسسته. در بسياري از آثار سينمايي، اسكيزوفرني نه به عنوان بيماري باليني، بلكه به مثابه ابزاري براي كاوش در مرز ميان واقعيت و خيال به كار ميرود. فيلمهايي مانند A Beautiful Mind، Black Swan، Fight Club و Joker نشان ميدهند كه چگونه ذهن از درون فرو ميپاشد، اما اين فروپاشي همزمان نوعي خلق جهان تازه نيز هست. در اين آثار، كاراكتر اسكيزوفرن ميان دو هويت، دو واقعيت يا دو جهان گير كرده و تماشاگر نيز با تجربه ذهني او درگير ميشود؛ گويي دوربين، خود به ذهن بيمار تبديل ميشود. بايد گفت در سطح زيباييشناسي، اين شخصيتها امكان تازهاي براي فرم فيلم ايجاد ميكنند: روايت غيرخطي، تكرار صحنهها، حذف يا جابهجايي زمان و صداي ذهني شخصيت به جاي گفتوگوي بيروني. بدين ترتيب ساختار فيلم، بازتاب مستقيم آشفتگي روان كاراكتر ميشود.
فيلم سينمايي «لاكپشت» به نويسندگي و كارگرداني بهمن كاميار كه اين روزها بر پرده نقرهاي سينماها جا خوش كرده، فيلمي است شخصيتپردازانه كه در آن كاراكتر دكتر پيروز ارجمند (با بازي فرهاد اصلاني) در مركز ثقل روايت قرار گرفته است و مخاطب تحولات دروني-بيروني شخصيت او را مشاهده ميكند. بنابراين خط پيرنگ فيلم در خدمت روان، انگيزه و تصميمهاي فردي اين كاراكتر قرار ميگيرد و فيلم به ناگزير در تبعيت از حالات رواني او است. اين كاراكتر كه خود روانپزشكي روان رنجور است، دچار اختلال اسكيزوفرني است و از جايي به بعد توهمات
ديداري-شنيداري او براي تماشاگر ملموس ميشود.
اما روانپريشي و از همگسيختگي اين كاراكتر به مكالمات گاه و بيگاه او با دختر مردهاش يعني كاراكتر فرناز (با بازي نازنين بياتي) و بار عذاب وجدان يدك شده محدود نميشود. جايي كه هذيانات فكري او باعث ميشود كه داستان موهم از بازگشت شايان، پسر عموي معشوقهاش (گيتي) به ايران در ذهن بپروراند و دچار خطاي بصري و محاسباتي شود، اما فيلم با داشتن برچسب سينماي سايكوتيك، چندان در غافلگيري مخاطب، موفق عمل نميكند. نه ظاهر آرام و متين كاراكتر پيروز با آن باطن پريشان، ترديدآور و معماگونه است، نه دال و مدلولهاي فيلم از گذشته پرابهام پيروز و نحوه آشنايي او با گيتي و گم شدن فرناز، پتانسيل آن را دارند كه گرهافكني و گرهگشايي ايجاد كنند، زيرا بهطور كل گرهي افكنده نشده كه مخاطب در پي گشايش آن باشد و فيلم به صورت طنابي رها شده روي زمين در حال تقلا براي بحراننمايي و كشمكشزايي در سير روند داستان لاغر خود است!
لاكپشت با آنكه ميخواهد تم روانشناختي داشته باشد و با استفاده از اين ترفند، بر پيچيدگيهاي داستانياش بيفزايد، به قدري در ريتم لاكپشتوار خود اين پا و آن پا ميكند كه حتي فرجامي را كه تدارك ديده است، بياثر و خنثي است. مشخص نيست الهامگيري از گريم «اما استون» به عنوان بازيگر نقش اول فيلم كروئلا (۲۰۲۱) چه تاثير دراماتيكي روي كاراكتر فرناز ميگذارد. بايد گفت اين كاراكتر با رنگ دو شقه شده سياه و سفيد بر موهايش نه رمزآلود و معمايي شده است و نه با خالكوبي سنگ لاكپشت بر گردنش سوالانگيز! بنابراين رابطه اين انتخاب چهرهپردازي، تاثيري در رابطهسازي بين دختر و پدر ندارد و صرفا جنبه بزك شده ماورايي به خود گرفته است.
از منظر نمادين اگر لختي و سنگيني فيزيك كاراكتر پيروز با لاكپشت قابل مقايسه باشد كه نميخواهد درونيات خود را از لاك تنهايي افشا كند يا از منظر ديگر، اين كاراكتر اطرافيان خود را بسان لاكپشتهايي ببيند كه توان فرار از دست او را ندارند، به راستي از هر دو منظر، فيلم در رساندن پيام خود ناكام و شكست خورده است، زيرا فروپاشيهاي دروني كاراكتر اصلي (عذاب وجدان او) در سطح مانده است و ميماند و از آنجا كه پرداخت شخصيتي چندان عميقي بر اين كاراكتر نشده است، در نتيجه قابليت تاثيرگذاري و همذاتپنداري با مخاطب را هيچگاه به دست نميآورد. حتي مصورسازي او در آينه سه وجهي و استفاده از المان آينه به عنوان بخشي از شيءشدگي كاراكتر در قاب بيخاصيت جلوه ميكند و هيچگونه وجه دو هويتي به او اعطا نميكند.
«لاكپشت» روايت قصهاش را طوري در پيش ميگيرد كه نه غيرخطي ميشود، نه جرات جابهجايي زمان را دارد و نه صداي ذهني شخصيت اصلي را به درستي به گوش مخاطب ميرساند و در نتيجه در بازتاب آشوب فكري پيروز درست و آنطور كه انتظار ميرود، عمل نميكند. فيلمساز تنها به استفاده از تكنيك اسلوميشن در بزنگاه دعوا كاراكتر با صابر ابر و زوم كردن لنز دوربين در چشمهاي او بسنده ميكند تا بر دوز هولناك بودن فيلم بيفزايد و از اين طريق عود كردن مولفههاي يك شخصيت اسكيزوفرني را نمايش دهد. بايد گفت فيلم بيشتر رخسار و شمايلي از گربه در حال نوازش را به مخاطب ارايه ميدهد تا لاكپشتي خفته و ترسناك در لاك!