كوهستان پيوسته الهامبخش انسان بوده و سرتاسر تاريخ از منتهیاليه شرق نزد آيين شينتو تا رشتهكوه آند آدمي را به تعظيم وا داشته است. در فلات ايران نيز از دنا تا دالاهو، اشتران تا سبلان، هورامان تا هندوكش، ايرانيان در سير تاريخ و فرهنگ و سنت خويش كوه را بزرگ داشته و شأن و شكوه كوه را پاس داشتهاند.
كانت و كوه: امر مهيب
در نقد قوه حكم، كانت از سه نحوه نسبت احساسات با پديدارها سخن ميراند و آنها را به ترتيب «امر مطبوع»، «امر خير»، و «امر زيبا» مينامد. «امر مطبوع» آن است كه اميال و خواستهاي ما را ارضا ميكند، «امر خير» با امور اخلاقي سر و كار دارد و «امر زيبا» آن است كه لذت ميبخشد بدون آنكه هيچ ارتباطي با اميال و مطامع داشته باشد. در مقايسه با «امر خير»، «امر زيبا» فاقد هرگونه نيت عملي و در قياس با «امر مطبوع» كه در آن صرفا برخورداري لحاظ ميشود، شاهدِ «امر زيبا» صرفا به نظاره محض و عاري از انتفاع ميپردازد و بهتعبير شيخ شيراز، در مقامِ «تماشاكنانِ بستان» است فارغ از هرگونه شائبه طمع در سيما و سيب. با اين تفكيك، كانت حوزه زيباشناختي را بهمنزله علمي كه متعلقِ آن، امر زيباست، مرزبندي ميكند.
در ادامه كتاب نقد قوه حكم، كانت يكي از بنياديترين تمايزهاي حوزه زيباييشناسي را با تمييز ميان «امر زيبا» (das Schöne) و «امر والا» (das Erhabene) مطرح مينمايد. در حالي كه در ادامه سنت افلاطوني، نزد كانت نيز «امر زيبا»، احساسِ هماهنگي و تناسب به همراه دارد، «امر والا» در نقطه مقابل، تجربهاي است از عظمت، بيكرانگي و قدرتي فراتر از توان ادراك حسي ما. برخلاف «امر زيبا» كه از شكل و كميت برخوردار است(چهره زيبا)، «امر والا» يك جنبه بيحد و بيكران دارد كه گويي نميتوان آن را مرزبندي كرد و تصوري از بينهايت را القا ميكند (اقيانوس توفاني). اشيای زيبا با قوای شناختي ما سازگارند، در حالي كه پديدارهاي والا بهگونهاي تجربه ميشوند كه گويي بر قواى شناختي ما منطبق نيستند و حتي نسبتي خصمانه با ما دارند. «امر والا» نزد كانت بر دو گونه است:
1- والاي رياضي: تجربه عظمت و بيكرانگي، يعني آنچه قوه تخيل از بازنمايي كامل آن بازميماند.
2- والاي ديناميك: تجربه نيروي مهيب طبيعت، آنجا كه قدرتي بيمهار و بيحد بر انسان روي ميآورد.
طبق آراي كانت كوه به دو نحو ما را متأثر ميسازد: 1-رشته كوههاي سر به فلك كشيده مثالهايي از امر والاي رياضياند: تخيل انساني ميكوشد كل منظره را درك كند، اما نميتواند گستره قلهها و ابعاد و عظمت رشته كوه را بهصورت يك تصويرِ كامل درك كند. 2-منظره مهيبِ كوهستان - صخرههاي خشن و ناهموار، شيبهاي مرگبار، آبشارهاي خروشان- نمونه امر والاي ديناميكند: هنگامي كه طبيعت بهمنزله نيرويي قاهر ظاهر ميشود و تهديد به نابودي ميكند؛ در آدمي احساس فروتني و احترام برميانگيزد و ناتواني وجودي ما را آشكار ميسازد. كوهستان بهمثابه «امر والا» عليالاطلاق عظيم است و در مقايسه با آن، باقي امور حقير مينمايند. در اين مواجهه، آدمي با هيبتي رودررو ميشود كه گرچه بر وي مستولي ميگردد و او را مبهوت ميسازد، اما در عين حال نوعي احساس احترام برميانگيزد و وي را از محدوديتهاي حسي فراتر ميبرد و به تفكر در خود فراميخواند.
الياده و كوه: مركز جهان
«ميرچا الياده» متفكر برجسته مطالعات دين و اسطوره در آثار خود اصطلاح «مركز جهان» را براي توصيف مكانهايي بهكار گرفته است كه ارتباط ميان زمين و آسمان، لاهوت و ناسوت، مقدس و روزمره، را برقرار ميكنند. به نظر الياده در فضاي «بيمرجع» و «همگن» زندگي روزمره هيچ نقطه ثابتي براي جهتيابي و معنادهي به زندگي انسان وجود ندارد. اما بهواسطه حضور يا ظهور چيزي وراي جهانِ روزمره (امر مقدس) در يك مكان يا شيءِ خاص، آن مكان يا شيء، به نقطه محوري جهان تبديل ميشود و زندگي انسان را جهت و معنا ميبخشد. «مركز جهان» جايگاهي است كه از زندگي روزمره بيرون ميزند و در برابر «تجربه روزمره پراكنده و بيمرجع جهان»، معنايي مطلق و يك مركز ثقل و معيارِ جهتگيري براي زندگي فراهم ميآورد. گرچه اين مركز ميتواند به صورتهاي مختلفي از جمله درخت، معبد يا هر ساختار مقدس ديگري ظاهر شود؛ كوه به دليل نزديكي نمادين به آسمان غالبا از برجستهترين اشكال اين مركز بوده است.
چنانكه الياده نشان داده است كوه در اسطورهها نماد «محل تماس با ماورا» است، جاييكه زمين و آسمان به هم ميرسند. حركت به سوي قله نيز نوعي بازگشت به اصل و رسيدن به نظمِ آغازين است و در آن، كوهپيمايي يا صعود آييني، نماد «تولد دوباره» است. همچنين در برخي سنتها قله كوه، نماد بهشت يا سكونتگاه خدايان است. روي هم رفته طبق مطالعات الياده، كوه نه تنها «مكاني طبيعي» بلكه «مثالي» از آسمان بر روي زمين است. الياده در توصيف «كوههاي مقدس» در مقام نماد پيوند آسمان و زمين و جايگاه خدايان، از كوه فوجي در آيين شينتو، كوه سينا در سنت عبري، كوه المپ در يونان، كوه مرو و كايلاش در هند و تبت و «كوه هرابرزيتي» (البرز) در ايران نام ميبرد. نزد الياده كوه اساطيري هرابرزيتي در سنت ايرانزمين از منظرِ نمادشناسي مركز كاملا با چهارچوبِ كلي نمادِ «مركز جهان» همخواني دارد. در متون كهن زردتشي اين كوه سرچشمه آبها و جايگاهِ فرشتگان است، در قلب زمين جاي دارد و پيوسته به آسمان است.
ايران و كوه: آرامگاه مهر
در متون اوستايي بارها از تقدس كوه و تكريم آن سخن رفته است. كوهها گاه «محل اقامت فرشتگان» گاه «محل قرباني و نيايش» و گاه «نزديكترين نقاط به آسمان و بهشت» عنوان شدهاند. در بند 50 مهريشت از «كوه هرابرزيتي» به عنوان جايگاهي مقدس و ماورايي سخن رفته است: «كوهي بلند و درخشان» كه «آرامگاه و سكونتگاه ميترا» است و به آن آلودگي، شب، و ناخوشي نميرسد. در بند 88 مهريشت نيز اشاره شده است كه بر بلندترينِ بلنديها يعني بلندترين قله البرز كه «هوكر» نام دارد براي ميترا قرباني و نيايش ميكردهاند. در آبانيشت نيز رودهايي توصيف شدهاند كه از كوهها سرچشمه ميگيرند و بر تقدسِ كوه بهمثابه سرچشمه آبِ پاكيزه و حياتبخش تاكيد ميكنند. در اوستا كوهها هم « مكان مقدس» هستند و هم «محل نيايش». از يكسو مكانهايي اسطورهاي و كيهاني هستند همچون كوه هرابرزيتي كه مركز عالم و مسكن الههگانند، از ديگرسو مكانهاي آييني هستند كه نذر و نيايش و قرباني آنجا انجام ميگيرد. احترام ايرانيان به كوه هم ناشي از ويژگيهاي نمادين همچون قرب به آسمان و مأواي فرشتگان است و هم ويژگيهاي آييني همچون محل نيايش و قرباني.
بر اساس تحليل پژوهشگراني همچون «مري بويس» انتخاب كوه به عنوان محل سنگنگارهها، مبتني بر اين انديشه كهن است كه كوه سكونتگاه و گذرگاه خدايان است. انسان تصوير خويش يا آيين خود را بر كوه حك ميكند تا بهگونهاي در برابر خدايان حضور يابد. نمونه تاريخي اين نظريه «كوه بيستون» است. آنگونه كه پروفسور بويس ذكر ميكند اين «مادها» بودند كه در آغاز اين كوه باشكوه را «بُغــستان» (بغ در معناي خدا و الهه + ستان يعني سرزمين) بهمعناي «سرزمين خدا» و «جايگاه فرشتگان» ناميدند و آن را محلي مناسب گردهمايي و پرستش يافتند. «كتيبه داريوش» نيز كه بعدها حجاري شد تاييدي بر همين نظريه است. متون و نقوش نسبتا كوچك كتيبه داريوش در برابر عظمت كوه بيستون بهگونهاي است كه بر رهگذران راه شاهي كه از پايين كوه ميگذرند چنان كوچك مينمايد كه خواندن كتيبه از آن فاصله ممكن نيست. گويي اين كتيبه حامل وظيفهاي نمادين است و متن و نقش را نه براي آدميان، بلكه در چارچوب جهان مقدس و براي موجودات آسماني تصوير كردهاند كه بر جايگاه فرشتگان ميگذرند.
طبق نظر خانم بويس اين امر كه باستانشناسان از دوران كهنكيشي آثاري از محراب در ايران نيافتهاند نشان از اين دارد كه پرستش در كوهها، قديميتر از آتشكدههاي رسمي است و ايرانيان براي قرنها عبادات دستهجمعي را نه در آتشكدهها بلكه بر فراز كوهستان انجام ميدادهاند. ايشان اوقات معيني از سال گرد هم ميآمدهاند و جهت عبادت و تقديم قرباني به كوهستان ميرفتهاند. نخستين پرستشها و نيايشها در فضاي باز و اغلب بر بلنديها و كوهها انجام ميشده است و آتشكدهها بعدها و از دوره هخامنشي و بهويژه در عهد اشكاني و ساساني تأسيس شدند. اين رأي را تاريخنويسان يونان باستان نيز تاييد كردهاند. «هرودوت» 5سده پيش از ميلاد مينگارد ايرانيان پيكره يا معبد و محرابي برپا نميدارند و بر قله كوهها اهورامزدا را نيايش ميكنند. «سيسرو» نيز ذكر ميكند كه ايرانيان پرستشگاهها را خوار ميشمردهاند با اين استدلال كه «درون ديوارها، تنگانگِ هم چيدنِ الههگاني كه جايگاهشان سرتاسر جهان است» كاري ناشايست است. اين امر حتي تا دوره هخامنشيان نيز ادامه داشته است. طبق نظر بويس دو ته ستون بهجا مانده در پاسارگاد گواه دوام سنت پرستش زير آسمان هستند. بنابر نظر الياده در نقاط پستتر جلگهاي ايرانزمين - چنانكه در تمدن ايلام و بابل- هركجا دسترسي مستقيم به كوه ممكن نبوده است، زيگوراتها بهمثابه كوههاي دستساز بنا شدهاند تا پرستش و نيايش در آنها انجام گيرد. هفتطبقه زيگورات، نماد هفت فلك است و صعود از آن معادل سفر خلسهآميزي به مركز جهان، كه زائر در ضمن صعود، از فضاي ناسوتي فراتر رفته و به قلمرو لاهوت وارد ميشود. در سنت اسلامي نيز ميبينيم كه مساجد، ويژگيهاي كوهستان را در دل غوغاي شهر بازآفريني كردهاند. همهمه و هياهوي بازار بهناگاه پشت ديوارهاي قطور مسجد جامع شهر ناپديد ميگردد و صحن و حياطِ گسترده مسجد، نمازگزار را پس از طي فقط چند قدم و عبور از رواق، در معرض و دسترس آسمان قرار ميدهد.
شوپنهاور و كوه: رستگاري موقت
جهان، «اراده و خواست» است. اين جمله ستون نظام فكري شوپنهاور است. ذرات و موجودات جهان همگي مظهر اين خواستِ متافيزيكي هستند. آدمي نيز. انسان در مقام اراده، به هرچه روي كند، آن را ابزاري خواهد يافت جهت اطفاي خواست. عقل نيز چيزي جز ابزاري در خدمت خواست نيست. در واقع بصيرت ژرف شوپنهاور اين يافت بود كه همهچيز منجمله شناخت و ادراك روزمره، خدمتگزار ارادهاند. اين خواست «كوششي» است بيپايان و «رانهاي» كور كه هيچگاه باز نميايستد و دقيقا به همين دليل روي آرامش نخواهد ديد. هر خواهش و ميل، صورتي از «رنج» است، رنجِ نداشتن. و هر لذت و رضايت، چيزي جز بازايستادن گذراي اين خواهش نيست. ما خواهش هستيم و برآورده شدن هر خواهشي ما را به خواهشهاي ديگر -به استمرار رنج- سوق ميدهد. آدمي بهمثابه خواست، هرگز به مقام خرسندي و آرامش نخواهد رسيد. شوپنهاور چنين نتيجه ميگيرد: بنابراين ريشه هر رنجي، فرمانبرداري از خواست است. وي دو راه رهايي از رنج را «تأمل زيباييشناختي» و «زهد» ميداند. و تأمل زيباييشناختي همان طريقي است كه شوپنهاور و ما را به كانت و كوه پيوند ميزند.
شوپنهاور اساسا مواجهه با امور زيبا و والا همچون بيابان و كوهستان و آسمان پرستاره را لحظهاي ميداند كه آدمي دمي از بندگي خواستن آزاد ميشود و به مشاهدهگري بيتعلق بدل ميگردد كه زيبايي را نه با اغراض عملي و به عنوان چيزي هوسانگيز و اطفاكننده خواهش، بلكه فقط و فقط در مقام ناظري هنري تماشا ميكند. در ادراك روزمره و عادي اشيا، آدمي در مقام يك بدنِ منفرد در پي خواستههاي خاص خويش است. تجربه و ادراك زيباييشناختي اما از شيوه معمولي كه افراد جهان را تجربه ميكنند متمايز ميگردد، بدين معني كه در مواجهه با متعلقِ زيباييشناختي، كوششهاي خودمحورانه براي لحظاتي كنار گذاشته ميشوند، آدمي فرديت و اراده خود را در تجربه زيباييشناختي به حالت تعليق درميآورد و نسبتي آزاد و عاري از خواست برقرار ميكند بيآنكه هيچگونه مطامع و منافعي را لحاظ كند.
كوهنورد و كوه: مشق سكوت و سلوك
مواجهه با كوه بهمثابه «امر والا» نزد شوپنهاور صورتِ «تمرينِ كوتاهمدتِ اخلاقي» ميگيرد. در تجربه كوه، آدمي اگر چشم فقط بر شكوه و هيبت كوه بدوزد، به تماشاگري فارغ از خواست تبديل ميشود كه- هرچند موقت- در پي برقراري نسبتهاي خودمحورانه با چيزها نيست و ذهن به جاي آنكه ابزارِ ارضاي اميال و خواهشها باشد، آرام ميگيرد. اين موفقيت در عدول و عبور از كنشهاي خواستمحور، پيامدهاي اخلاقي مستقيمي دارد كه كوهنورد را از تجربه صرفا زيباييشناختي فراتر ميبرد و به قلمرو اخلاق وارد ميكند. با سست شدنِ موقتِ كنشِ خودمحورانه و ناچيز يافتن خود در برابر عظمت هستي، فرديت براي لحظهاي ناپديد ميگردد و احساسِ تعلق به پيكره عامِ هستي تقويت ميگردد. با حذف مرزهاي اراده فردي و احساس يگانگي و تعلق به كليتي عظيمتر و همچنين آگاهي از اينكه همه موجودات بخشي از ارادهاي كور و مشتركند، آدمي تمايل به همدلي و مراقبت از ديگران را تجربه ميكند و اين دقيقا همان چيزي كه است شوپنهاور به عنوان بنيادِ «شفقت» معرفي ميكند.
از منظر سلامت روان نيز دمي كه كوهنورد در تجربه نابِ شكوهِ كوه، از بند اراده رهايي مييابد؛ خويش را «چشم جهان» مييابد: نه چون موجودي در پي ارضاي خواستي، بلكه چون تماشاگري محض. اين وضعيت اگرچه موقت است، اما اثرات عميق روحي به همراه دارد. اضطراب، از خواستنِ چيزي و ترس از ناكامي در دستيابي بدان زاده ميشود، و رهايي از خواست، گامي است در جهت آرامش رواني و غلبه بر اين اضطراب: هنگامي كه خواستن فرو مينشيند، اضطراب نيز از ميان برميخيزد. در مواجهه با كوه آنگاه كه ذهن، خود را از بند خواهش رها ميسازد و در سكوتي فارغ از خواست، جهان را مينگرد، آنچه رخ ميدهد سلوك و مراقبهاي است كه وسوسه تصرف و تسلط بر عالم و آدم، زندگي و زمان، تن و مرگ را دمي در آدمي خاموش ميسازد و در پي آن، تقابل تراژيك ميان «خواستِ كنترل» و «ناتواني در كنترل» از ميان برميخيزد و شأن قبول و پذيرش، جايگزين شأن تصرف و كنترل ميگردد. و قرار، جايگزين بيقراري و اضطراب.
همچنين در مواجهه با كوه بهمثابه نمادِ عظمتِ بيكران طبيعت، خود را «جزیي از كلّيتي عظيمتر» احساس ميكنيم كه ميتواند اين دريافت را به همراه داشته باشد كه «نظم و معنايي» فراتر از فرديت ما جريان دارد. اين احساس به ويژه در عصر حاضر كه گرفتار «بحران معنا»، «ملال» و فشار خردكننده فردگرايي است، نسخهاي شفابخش است و هرچند بهصورت موقت به زندگي معنايي عميق ميبخشد كه كاهش اضطراب و افسردگي و افزايش تابآوري را بههمراه خواهد آورد. به تعبير ديگر با احساسِ تعلق به امري فراتر از فرديتِ در چنگالِ خود فرورفته، معنايي از زندگي بر روي آدمي گشوده خواهد شد كه در آن ناكاميهاي جزيي و گذرا و ترسهاي لحظهاي كمتر به عنوان خطري وجودي تلقي ميشوند و حاصل آن كاهش سطوح اضطراب و ارتقاي سطح رضايت پايدار از زندگي خواهد بود.