روايت هشتادويكم: خاطرات سياسي امينالدوله (7)
هنوز چند قسط ديگر باقي است
مرتضي ميرحسيني
محاصرهاش كردند. بياعتنا به همه مشكلات و بحرانهايي كه حكومت درگيرش بود - و خودشان باعث و باني بيشترش بودند - پشت شاه پنهان شدند و حرف خودشان را بارها و بارها تكرار كردند. فرصت فشار به صدراعظم را داشتند و از اين فرصت، حداكثر استفاده را كردند. گفتند: برو از هر كه ميتواني وام بگير و خواسته شاه را انجام بده. زير بار نرفت. گفت: دولت كشش بدهي بيشتر را ندارد و وام بعدي، زمينگيرمان ميكند. فشار آوردند. مقاومت كرد. پس خود شاه را كه گويا از عالم و آدم بيخبر بود و فكر ميكرد كار دريافت وام چند روزه انجام ميشود، پيش انداختند. صدراعظم را به دربار صدا زد و چرايي مخالفتش با وام تازه را پرسيد. كمي آزرده و خشمگين بود. گويا گوشش را با بدگويي از صدراعظم پر كرده بودند و يقين كرده بود امينالدوله بيمارياش را - كه جز با سفر به اروپا درمان نميشد - جدي نميگيرد. امينالدوله از خودش دفاع نكرد. به جاي اين كار، از دلايل مخالفتش با وام تازه حرف زد. گفت: «پدر شما ناصرالدينشاه اگر در زندگي شخصي او خصوصا در چند سال اخيرش معايبي از قبيل عزيزالسلطان و افراط در تعدد زوجات و استيلاي امينالسلطان پيدا شد - به حكم آنكه احدي بيعيب نيست - ولي داخله و خارجه اقرار ميكنند كه ساعتي از مراقبت كار مملكت غفلت نميكرد، مداخله اجانب و نفوذ خارجي را نفرت داشت، آنچه مقدورش بود از مداخلات خارجي جدا جلوگيري ميكرد. اگر پاره امتيازاتي در عصر او داده شد، همسايگان شمال و جنوب با رقابتي كه داشتند اسباب فراهم ميكردند و با اين همه اسبابچيني آنچه ميتوانست دقت ميكرد و علاقهمند به ايران بود و خانه خودش ميدانست.» البته كه درباره دلسوزي و مراقبت ناصرالدينشاه اغراق ميكرد و خودش - بهتر از هر كس ديگري - ميدانست شاه قبلي با استبداد و خودسري چه بلايي سر كشور آورده است. اما جز اين اغراق، انتخاب ديگري نداشت. زبان مرسوم دربار را -كه تنها زباني بود كه مظفرالدينشاه ميفهميد - به كار گرفت تا حرفهايش به گوش شاه سنگين نباشد. گذشته را هم براي او، براي اين فرمانرواي كمحافظه مرور كرد. گفت: «امتياز دخانيات كه در سفر 1306 هجري در انگليس از او گرفتند و جيب امينالسلطان و اعوانش پر شد، فراموش نشده است كه بعد از شروع به اجراي امتيازنامه، دولت روس به دست ميرزا حسن آشتياني و رييس اوباش تهران حاجي كاظم ملكالتجار و سكوت كامرانميرزا برادر شما حاكم تهران، آن فتنه تاريخي درست شد و در تبريز خودتان هم دچار زحمت شديد. نزديك بود اساس سلطنت ناصرالدينشاه از بين برود. تدابير خودش و موقعيت سياسي دنيا موجب اصلاح را فراهم كرد. پنج كرور تومان خسارت كمپاني رژي به گردن دولت ايران افتاد، به اضافه افتضاح و سستي حكومت مركزي و بيدار شدن فكر مردم به اينكه نبايد زير بار هوس و ميل دولت رفت. پدر شما جريمه را اقساطا داد و هنوز چند قسط ديگر باقي است كه هر ساله بانك شاهي بر قروض دولت اصلا و فرعا اضافه ميكند. ناصرالدينشاه از اين پيشامد باطنا خون ميخورد و به روي خودش نميآورد، تير از شست رفته بود. امينالسلطان و موافقين او كيسه را پر كرده بودند.» از امينالسلطان و زدوبندهايش ياد ميكرد، اما منظور ديگري داشت. ميكوشيد به شاه بفهماند كه پشت پيشنهادهاي درباريان براي گرفتن وام، منافع پست شخصيشان پنهان است. استدلال كرد، واقعيتها را گفت، خطرات را برشمرد، بدهيهاي دولت به اين و آن را فهرست كرد. بيفايده بود. شاه قانع نشد.