در دههها و سالهاي اخير، بنيادگرايي يكي از مسائل جهاني مهم بوده است. تا مدتها تصور ميشد كه روند تدريجي مدرنيته در سراسر جهان باعث كمرنگ شدن نقش دين در زندگي اجتماعي و عرصه سياست ميشود اما در انتهاي قرن بيستم و اوايل قرن بيست و يكم دستكم دو جريان و سازمان بنيادگرا در سرزمين اسلام ظهور كرد؛ القاعده و داعش. به نظر ميرسد خاورميانه همچنان عرصه پيكارهاي مذهبي باشد. همچنين در چند سال اخير حضور تعداد زيادي از مهاجران و پناهندگان مسلمان در اروپا به بحثهايي در خصوص تفاوت اسلام و فرهنگ اروپا دامن زده است. در خصوص اين مسائل با احمد موثقي گيلاني به گفتوگو پرداختيم؛ ايشان استاد علوم سياسي دانشگاه تهران بوده و براي سالها به تدريس درباره توسعه و نظريههاي پيشرفت و همچنين جنبشهاي اسلامي پرداختهاند.
در چندين دهه اخير از عبارت دهكده جهاني سخن گفتهاند. چنين به نظر ميرسد كه روندهاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي در سراسر دنيا به سمت همسويي ميرود. بااينحال، دقيقا در همين عصر جهاني شدن شاهد بروز دو جريان بنيادگرا در سرزمينهاي اسلامي بوديم؛ القاعده و داعش. فكر ميكنيد چه رابطهاي ميان روند جهاني شدن و بنيادگرايي ديني هست؟ جهاني شدن، بنيادگرايي را تخفيف ميدهد يا تشديد ميكند؟
در نظريههاي جهاني شدن اين روند برگشتناپذير شمرده ميشود. جهاني شدن ارتباطات، جريان آزاد اطلاعات و جريان مالي گستردهاي كه در سراسر جهان هست جزیي از اين روند است. جهاني شدن در برهه كنوني واقعيتي جدي است به نحوي كه از محو شدن مرزها و مرگ جغرافيا سخن ميگويند. جهاني شدن با مدرنيته، شركتهاي بزرگ و چند مليتي و بازار جهاني ارتباط دارد. در يكي- دو قرن گذشته تحول جهاني بزرگي روي داد كه مبتني بر صنعتي شدن بود، اما تحول بزرگ كنوني بر مبناي فناوري ديجيتال، هوش مصنوعي و دادههاست كه به پيدايش عصر اطلاعات انجاميده است. در عصر اطلاعات، فعاليت و تقاضا بيشتر در حوزه خدمات است تا صنعت؛ اقتصاد تا حدي به حوزه خدمات منتقل شده است. همچنين تجارت و ماليه از صنعت جلو افتاده؛ ما ميبينيم كه نوسانات نرخ ارز چه تاثير گستردهاي ميتواند داشته باشد و دولتها و سرمايهگذاران به بازار بورس و تخصيص اعتبار اهميت ميدهند. همچنين زير پاي دولتها خالي شده و عملكرد آنها در سطح محلي با مشكلاتي روبرو شده است. اين وضع، دربردارنده فرصتها و تهديدهاست. وضع جاري، البته شكننده است. ماليه بينالمللي حالت فرار داشته و يك شبه ميتواند براي بعضي بهشت يا جهنم بيافريند چيزي كه در بحرانهاي مالي جهاني شاهدش بوديم. جهاني شدن اثر دوسويهاي دارد: هم تمايل به يكدستسازي دارد و هم به چندپارگي و حاشيهاي شدن ميانجامد. بخشهاي مهمي از جامعه در اين فرآيند به حاشيه رانده ميشوند. نحوه تاثيرگذاري اين فرآيند به جايگاه هر كشور بستگي دارد. بازندههاي جهاني شدن، كساني كه به حاشيه رانده ميشوند، هم در كشورهاي شمال يافت ميشوند و هم در كشورهاي جنوب. اين وضع به شكل گرفتن پوپوليسم ميانجامد، همانطور كه در كشورهاي غربي شاهد رشد تدريجي راست افراطي هستيم. در كشورهاي جنوب، شكاف عميقتر است. چون بسياري از كشورهاي مسلمان در روند نوسازي موفق نبودند و آمادگي ورود به فرآيند جهاني شدن را نداشتهاند، بازندههاي بيشتري در آنها به چشم ميخورد كه مستعد پذيرش بنيادگرايي ميشوند. بنيادگرايي، به بياني ديگر پوپوليسم مذهبي است. اين گرايش، خاصگرايانه و ضدجهاني شدن است. جهاني شدن همانطور كه امكاناتي براي نيروهاي مولد فراهم كرده، براي نيروهاي مخرب هم فرصت و امكاناتي پديد آورده؛ مثلا بنيادگرايان از شبكههاي مجازي براي يارگيري و تبليغ ايدههاي خود بهره ميبرند. در عصر جهاني شدن، اسلامگرايي فراملي ميشود، مثلا القاعده و داعش چنين حالتي داشتند و در سطح جهاني تبليغ ميكردند. به اين حالت، «بنيادگرايي جديد» (neo-fundamentalism) ميگويند. اين تفكر، گرايش عامگرايانه ندارد و به همين دليل با نيروهاي سازنده در شمال جهاني به ائتلاف و همكاري نميپردازد بلكه تنها به فكر نجات مسلمين است. بنيادگرايي مسيحي هم تنها به دنبال نجات مسيحيان است و ايضا بنيادگرايي يهودي.
لطفا كمي درباره تاريخچه اسلام بنيادگرا توضيح دهيد. ايدههاي افراطي القاعده و داعش از كجا ريشه گرفتهاند؟
القاعده و داعش دو رويكرد متفاوت داشتند اما افكارشان نزديك به هم بود. القاعده، داعش، بوكوحرام، طالبان و الشباب ايدههاي مشابهي دارند. اينها ريشه در برخي جريانهاي تاريخ اسلام دارند: اهل حديث، احمد بن حنبل، ابن تيميه به نحوي پايههاي اين گرايشات را گذاشتند. جريانهاي نامبرده، سلفيهاي قديمي را بازتوليد كردند. مادر جريانهاي بنيادگرا در دنياي معاصر، وهابيت در عربستان و شاه وليالله دهلوي در شبه قاره هند است. وهابيت عربي تفسيري خاص از ايدههاي ابنتيميه ارايه ميكند. ميراث شاه وليالله هم به افغانستان و پاكستان ميرسد. عربستان و پاكستان سهم مهم و انكارناپذيري در توسعه بنيادگرايي داشتهاند. ايدههاي تشكيل حكومت اسلامي و اعاده خلافت، به رشيدرضا ميرسد. رشيدرضا ابتدا ميخواست خلافت را احيا كند اما وقتي كه ديد ممكن نيست حكومت اسلامي را صورتبندي كرد كه نوعي تئوكراسي محسوب ميشود. رشيدرضا روي مودودي و اخوانالمسلمين تاثير زيادي گذاشت، همچنين روي سيد قطب. داعش هم دقيقا ايده رشيدرضا را پياده كرد. رشيد رضا ميخواست بين دو بخش اسلام پل بزند: بخش شمالي كه ترك و بازمانده عثماني بود و بخش جنوبي كه عربي بود؛ بدين منظور پايتخت را در موصل قرار داد كه بين دو بخش شمالي و جنوبي سرزمين اسلام قرار دارد. داعش دقيقا موصل را به عنوان پايتخت خود برميگزيند. اسامه بنلادن و ايمن الظواهري جزو عربهاي افغان بودند كه در انتهاي عمر شوروي القاعده را تشكيل دادند. اينان تحت تاثير سيدقطب قرار داشتند. القاعده نسبت به حضور گسترده امريكا در جهان حساس بوده و با آن به مقابله پرداخت. تحركات القاعده نهايتا به حادثه يازده سپتامبر منجر شد.
وضعيت كنوني سازمانها و گروههاي بنيادگرا را چطور توصيف ميكنيد؟ با توجه به اينكه رهبران عمده اين گروهها كشته شدند و به لحاظ سازماني بسيار ضعيف شدهاند گمان ميكنيد كه اصلا آيندهاي داشته باشند؟
بنيادگرايي در اصل و متن اسلام غلبه ندارد. اقليتي كوچك از بنيادگرايي حمايت ميكنند كه البته پرسروصدا هستند. مردم و مناطقي كه از جهانيسازي محروم مانده و عقب افتادهاند مستعد بنيادگرايي ميشوند. با توجه به اينكه وضع جهاني شدن و توزيع ثروت و امكانات ناعادلانه بوده، برخي مناطق مستعد افتادن در دام سلفيگري هستند اما اگر روند نوسازي به خوبي طي شود، گرايشهاي بنيادگرا و سلفي به حاشيه ميروند. برخي دولتهاي جنوب، ضعيف و شكننده يا شكستخوردهاند، در انطباق با غرب مشكل دارند و نميتوانند فرآيندهاي مسالمتآميز، قانوني و دموكراتيك را حمايت كرده و طبقه متوسط را پديد آوردند پس مستعد اين هستند كه بستر بنيادگرايي در اشكال جديد باشند. مثلا به داعش خراسان كه در آسياي ميانه شكل گرفته توجه كنيد؛ در تاجيكستان داعش طرفداراني دارد. در افغانستان هم طالبان در صدر امور است. در اين كشورها، ظلم و استبداد و بيكاري و فقر فراوان است. در آسياي مركزي و قفقاز خلأ تئوريك وجود دارد، در ايجاد اشتغال و درآمد مشكل جدي وجود دارد و از دموكراسي هم بهره چنداني ندارند پس به دام بنيادگرايي ميافتند. در مقابل، مالزي و تركيه فرق ميكنند و به خاطر بهرهگيري از توسعه، در دام بنيادگرايي نميافتند. كشورهاي خليج فارس هم اخيرا تحولات مثبتي را پشت سر گذاشتهاند كه آنها را از بنيادگرايي در امان ميدارد. تا زماني كه ظلم و ستم و فقر هست زمينه براي خيزشهاي افراطي و سلفي وجود دارد.
پس فكر ميكنيد كشورهاي اسلامي در پذيرش ايدههاي ليبرالدموكراسي سرسختي خاصي نشان نميدهند؟ يعني موضع و پذيرندگي آنها با ديگر كشورهاي جهان كه سابقه طولاني دموكراسي ندارند فرق چنداني ندارد؟
اين مورد ربط زيادي به اسلام ندارد. شرايط هريك از اين كشورها متفاوت است و سياست و عملكرد كشورهاي خاورميانه عموما مبتني بر اسلام نيست. البته خاورميانه مقاومترين منطقه در برابر دموكراسي است؛ البته لبنان و تركيه به عنوان كشورهاي داراي دموكراسي مطرح هستند اما بقيه كشورها نه. كشورهاي حاشيه خليج فارس هم اخيرا توسعه اقتصادي خوبي را تجربه كردهاند اما از دموكراسي بهره ندارند و به شكل خانداني اداره ميشوند. بنابراين دموكراسي جلوه چنداني در اين منطقه ندارد و تزريق دموكراسي با حمله بيروني هم چندان ممكن نيست. موقعيت كشورهاي خاورميانه مثل ژاپن نيست كه با حمله نظامي، دموكراسي در آن استقرار يابد. مناطق محروم و به حاشيهراندهشده مثل شمال آفريقا (حتي مصر و الجزاير) و سوريه و عراق و افغانستان و پاكستان در فرآيند جهاني شدن شركت خوبي ندارند و مستعد دموكراسي نيستند. در اين منطقه عاملي به نام اسراييل وجود دارد كه زمينهساز مشكلات بغرنجي ميشود. منطقه ما تنها منطقهاي است كه اتحاد ندارد و همين زمينه را براي هژموني اسراييل فراهم كرده. طرحهايي براي اتحاد و قدرتمندسازي خاورميانه مطرح شدهاند، مثلا خاورميانه جديد و خاورميانه بزرگ طرح شيمون پرز و جرج بوش بودند كه ظاهر دموكراتيك داشتند اما بنيانهاي اقتصادي و امنيتي كشورها تحت اين طرح به دست اسراييل ميافتاد. يك مدل تقسيم كار منطقهاي توسط شيمون پرز مطرح شد: مثلا عربستان دلار عرضه كند، مصر به خاطر جمعيتش نيروي انساني عرضه كند و اسراييل هم به مديريت بپردازد. اما بايد توجه كرد كه طرحهاي توسعه در خاورميانه اگر بر مبناي تسلط اسراييل و امريكا باشد، حتي رونق اقتصادي به ارمغان بياورند، زخمهاي هويتي همچنان سر باز ميكنند و امنيت و صلح و آرامش به وجود نميآيد. اين طرحها، صلح را از طريق قدرت جاري ميسازند نه از رهگذر بحثهاي اخلاقي، انساني، زيستمحيطي و فرهنگي. در حال حاضر، رئال پوليتيك كار خود را انجام ميدهد و كساني كه به اخلاق و هويت بها ميدهند در برابر اين جهانيسازي تحميلي و يكطرفه صفآرايي خواهند كرد. صفآرايي مذكور اثر خود را بر فرآيند جهاني شدن ميگذارد. در اثر فرآيند جهاني شدن، اليگوپوليها و شركتهاي توليد اسلحه قدرت زيادي داشته و در اثر جنگ و اقتصاد جنگي رونق ميگيرند. صاحبان منافع خاص در جهاني شدن سهم زيادي ميبرند پس نميتوان گفت كه درحال حاضر جهاني شدن به نفع همه است و به ياري حاشيهنشينان ميآيد. رويكرد حال حاضر اسراييل و امريكا، مبتني بر«بنيادگرايي سكولار»است؛ هرچه اين بنيادگرايي سكولار قويتر عمل كند، بنيادگرايي اسلامي هم بيشتر پا ميگيرد. هرچه اسراييل و امريكا، زور و خشونت بيشتري به كار بگيرند، شرايط براي برپايي بنيادگرايي اسلامي هم مطلوبتر ميشود.
پس نتيجه ميگيريم كه بنيادگرايي اسلامي حالت عكسالعملي داشته و با اعمال بازيگران جهاني تغيير ميكند؟ همچنين با بحرانهاي اقتصادي و اجتماعي و عدم توسعهيافتگي تغذيه ميشود؟
راهحل پرهيز از بنيادگرايي (چه در شمال و چه در جنوب- چه به شكل سنتي و چه سكولار) را بايد در گفتمان توسعه انساني و پايدار جست. بايد به توسعه جهاني پايدار با رعايت مسائل انساني و محيطزيستي دست يافت. اين توسعه بايد مبتني بر ديالوگ شرق و غرب، شمال و جنوب و همچنين اسلام و غرب باشد. رهبري اين توسعه ميتواند به دست امريكا باشد اما امريكايي كه تحت كنترل ترامپ باشد و اروپايي كه به سمت فاشيسم ميرود با وضعيت اسراييل كه جلودار اين مجموعه تمدني است، امكان هدايت توسعه جهاني را ندارد. مثلا امريكاي اوباما همراه با اروپاي قارهاي كه از سنت معتدلي برخوردار است ميتوانست سكاندار تغييرات باشد. اروپا برخلاف امريكا، تمايل دارد كه طبقه متوسط در خاورميانه تقويت شود چراكه به خاطر نزديكي جغرافيايي و اشتراك در حوزه مديترانه بيشتر در معرض مسائلي قرار دارد كه در خاورميانه رخ ميدهد؛ هرگونه بيثباتي و جنگ و ازهمگسيختگي در خاورميانه دامنگير اروپا هم ميشود. لازم به ذكر است كه سرمايهداري اروپايي با سرمايهداري امريكايي متفاوت است و روال معتدلتري دارد. نسخه سرمايهداري آنگلوساكسوني (موجود در انگلستان و امريكا) خشنتر و متمايل به بنيادگرايي است. اروپاييان ترجيح ميدهند مسلمانان در كشورهاي خود زندگي كنند و كشورهاي خاورميانه از رفاه نسبي برخوردار باشند. سياست توسعه بايد مشتمل بر اين موارد باشد: پيگيري سياستهاي ميانهروانه به سمت صنعتي شدن، توليد، انباشت سرمايه، ايجاد اشتغال و برپايي دموكراسي. اگر جوانان كشورهاي خاورميانه مشغول كار و توليد شوند و زمينه براي كار و درآمدشان فراهم شود ديگر جذب ايدههاي افراطي نخواهند شد. اين وضعيت برد-برد خواهد بود. جهاني شدن، مناطق مختلف دنيا را به يكديگر مرتبط كرده و بنابراين وضعيت خاورميانه روي ديگر مناطق جهان هم اثرگذار خواهد بود. دنيا به رهبراني احتياج دارد كه اين به همپيوستگي را لحاظ كرده و عام، انساني و جهاني بينديشند. اين رهبران بايد نگاه كلان داشته و از محليگرايي و خاصگرايي بپرهيزند.
اشاره كرديد كه دود مشكلات خاورميانه به چشم اروپا ميرود. امروز يكي از مشكلات مطرح در اروپا همين مهاجران كثير مسلمان و خاورميانهاي هستند. برخي معتقدند مسلمانان با فرهنگ اروپايي مانوس نيستند و وحدت ارگانيك جوامع اروپايي را به هم ميريزند. برخي ديگر با استناد به حقوق بشر، براي مهاجران مسلمان حقوق مدني و انساني برابر قائل ميشوند. به نظر شما مهاجران مسلمان در كشورهاي اروپايي به نيروي سياسي بدل شدهاند يا توان تبديل شدن به يك نيروي سياسي را دارند؟
مسلــمانان در اروپــا تشكلهايي دارند و تعلقات هويتي به عنوان مسلمان براي خودشان قائلند اما با توجه به سطح بالاي دموكراسي و مشاركت در كشورهاي اروپايي به تعارض جدي با دول حاكم برخورد نميكنند. آنها قادرند با مردمان اروپا به اشتراك منافع دست يافته و در جامعه اروپايي جذب شوند و گرايشهاي احيانا افراطي آنان تعديل ميشود. از طرفي نظريات مربوط به حقوق بشر و احترام به مهاجران، به نفع اقتصاد كشورهاي اروپايي هم هست چون جمعيت اروپا رو به پيري رفته و نيروي كار كاهش مييابد. نيروي كار مهاجر ميتواند به اقتصاد آنان كمك كرده و در جمعيت اروپايي جذب شود. مهاجران به فرم سياسي موجود تن داده و در احزاب سياسي براساس اشتراك منافع عضو ميشود. به نظر نميرسد كه آنان خطري براي اروپا باشند.
پس به نظر شما نهادهاي سياسي غربي آنقدر مستحكم هستند كه سكولاريسم و بيطرفي نسبت به اديان را رعايت كنند و پايدار بمانند.
بله، البته رشد تدريجي راستگرايي در اروپا هم پديدهاي است كه نيازمند توجيه است و آن را بايد تا حدي ناشي از جهش اقتصادي از توليد به سمت خدمات ديد؛ برخي افراد از اين تغيير جا ميمانند. در اين وضع برخي رسانهها تلقين ميكنند كه چون مهاجران به اروپا آمدهاند وضع خراب شده؛ همانطور كه در گذشته يهودستيزي وجود داشت امروزه اسلامهراسي وجود دارد. صاحبان منافع و صنايع بزرگ هم كه بعضا در ارتباط با اسراييل هستند به اين تصورات دامن ميزنند. جالب است كه گرايشات راست افراطي يكديگر را در سراسر جهان پيدا ميكنند. از لولا داسيلوا رييسجمهور برزيل پرسيدهاند كه چرا ترامپ اين همه تعرفه سنگين بر برزيل بسته و او پاسخ ميدهد كه امريكا با دخالت در دموكراسي ما براي نجات ژايير بولسنارو، رييسجمهور راستگراي سابق، در حال تلاش است. ميبينيم كه پيوند ميان سياستمداران راستگرا در سطح جهاني در حال گسترش است. البته به علت وجود احزاب سياسي، پارلمانگرايي و اعتدال سياسي موجود در دموكراسيهاي غربي، نفوذ راستگرايي افراطي تعديل ميشود و بسياري از مردم به آن گرايش ندارند.
بهطور كلي ميتوان گفت توسعه اجتماعي و اقتصادي قويترين پادزهر براي بنيادگرايي ميتواند باشد (در هرجاي دنيا كه باشد).
بله، بايد توجه كرد كه توسعه با رشد اقتصادي فرق دارد. توسعه به حل مساله فقر، بيكاري و شكاف طبقاتي ميپردازد. دولتهاي مليگرا و توسعهخواه مسووليت اين كار را بر گردن ميگيرند. در كشورهاي حاشيه خليج فارس، تركيه و مالزي اين مدل پياده شده است و بنابراين بنيادگرايي در آنها به حاشيه رفته است. در مالزي، حزب اسلامي مالزي به دنبال ايدههاي اسلامگراست اما به علت توسعهيافتگي اين كشور فرصت ابراز وجود چنداني ندارد. مالزي كشوري سهپاره است: متشكل است از مالاييهاي مسلمان، چينيهاي با قدرت اقتصادي و هندوها؛ اين سه پاره در ائتلاف و همكاري با يكديگر قرار گرفته و اختلافات خود را خنثي ميكنند. در اين كشور، هويت ملي، دولت ملي، بوروكراسي كارآمد و طبقه متوسط قوي وجود دارد. نظام سياسي مالزي توسعهيافتهتر است و مخالفان ميتوانند با كسب برخي منافع درون آن جذب شده و مشاركت داشته باشند. در ميان كشورهاي اسلامي، تركيه هم توانسته به معيارهاي توسعه دست يابد و به همين خاطر سلفيگرايي و بنيادگرايي در آن رشد نميكند. فضاي سياسي در آن باز است و حزب عدالت و توسعه قادر است در اين فضا فعاليت داشته باشد، بدينترتيب اسلامگرايان ترك رويكرد متعادلي در پيش ميگيرند. اسلامگرايان همواره در تركيه درونسيستمي عمل كرده و به مبارزه با كليت نظام سياسي دست نزدهاند. اين يكي از محاسن تركيه است. در مقابل ميبينيم كه در مصر فعاليت اخوانالمسلمين محدود و ممنوع ميشود و اخيرا هم عبدالفتاح السيسي با آن مقابله ميكند. در الجزاير هم فعاليت اسلامگرايان در دورههايي محدود شده است. در جايي كه نظام سياسي بسته باشد و با مخالفان مدارا نكند، گرايش به افراطگرايي پيش ميآيد. بايد بدانيم كه بنيادگرايي اسلامي رويكرد پوپوليستي داشته و اساسا ضدسيستم است، هم ضد رژيمهاي حاكم و هم ضد نظام جهاني؛ اين گرايش ميخواهد غرب را كلا نابود كند؛ اين جز توهم چيز ديگري نميتواند باشد. حداقل ميتوان گفت غرب و اسراييل را با اين روشهاي قديمي نميتوان محو كرد؛ كساني كه هيچ دستي در صنايع بزرگ، ماليه بينالملل و فناوريهاي پيشرفته ندارند نميتوانند اقتدار كشورهاي غربي و اسراييل را به چالش بكشند. نبايد يك طرفه قضاوت كرده و تمامي تقصيرات را بر گردن بنيادگرايان بيندازيم؛ صداي آنها هم بايد شنيده شود. تمام آن چيزهايي كه تحت عنوان دموكراسي و حقوق بشر وجود دارد بايد براي افراد محروم و مستعد بنيادگرايي هم موجود باشد؛ دغدغههاي آنها بيجا و بيمناسبت نيست: از ظلم و ستم و فساد گرفته تا اشغالگري و تهاجم استعماري اسراييل و امريكا. دغدغههاي آنها بيجا نيست اما راهكارشان غلط است. به لحاظ انساني و اخلاقي مخالفت با اسراييل درست است اما راهحل آن جنگهاي كلاسيك يا جنگ چريكي نيست.
در واقع كشورهايي بايد اسراييل و قدرتهاي بزرگ را به چالش بكشند كه توان صنعتي و اقتصادي بالايي دارند و توسعهيافته باشند.
وقتي اسراييل در پيشروترين موجهاي صنعتي شدن قرار دارد رويارويي نظامي با آن، مادامي كه قدرت معادل و مشابهي وجود نداشته باشد، صحيح نيست، چه اين جنگ حالت چريكي داشته باشد و چه جنگ رسمي بين ارتش دو كشور باشد. جالب است كه حتي تركيه صنعتي و توسعهيافته هم از مقابله با اسراييل پرهيز ميكند. با توجه به حمايتي كه امريكا از اسراييل ميكند مقابله با آن دشواريهاي خاصي دارد. حتي تكنولوژي روسيه هم توان برابري با تكنولوژي امريكا را ندارد. بنابراين كشورهاي خاورميانه بايد تغييرات ساختاري را در جهت صنعتي شدن و بهبود وضع اقتصادي اعمال كنند. همچنين افزايش مشروعيت نظام سياسي و تقويت رابطه دولت و جامعه از ضروريات است. اين كشورها سپس ميتوانند از طريق ديپلماسي و نهادهاي بينالمللي و همچنين اتحادهاي منطقهاي، هژموني اسراييل و رئاليسم تهاجمي امريكا را به چالش كشيده و خنثي كنند. اگر اين كشورها قدرت چانهزني در محافل جهاني را پيدا كرده و از درون سيستم جهاني اعتبار پيدا كنند ميتوانند حقوق خود و مظلومان را احقاق كنند. اما رويكرد سنتي ديگر پاسخگو نيست، چراكه ماهيت نظام بينالمللي اكنون فرق كرده است. ديگر گرايشهاي چهگوارايي در جهت ضديت با سيستم جهاني توان تغيير دادن شرايط را ندارد. ميبينيم كه چين با پيشه كردن سكوت و رويكرد معتدل و غيرنظامي، سلطه جهاني امريكا را به چالش كشيده و به كاهش فاصله خود با غرب دست زده اما روسيه با وجود قدرت نظامي عظيم و سابقهدارش، در نبرد با اوكراين دچار دردسرهاي جدي شده است، چراكه شكاف تكنولوژيك و توسعهمحور زيادي با غرب دارد.