فرجام تلخ جنبش جنگل
مهدي خاكي فيروز
امروز ۲۳ مهر يادآور خيانت خالو قربان و بسته شدن ظاهري پرونده نهضت جنگليهاست. روزي كه تاريخ ايران، سرنوشت تلخ صدها جوان شجاع و وفادار را ثبت كرد. اما در عين حال فرصتي هم هست كه در وراي تحسين شجاعت مردان جنگل، نگاهي انتقادي به آن جنبش داشته باشيم.
نام پدربزرگ من ابوالحسن بود. او در اتفاقي عجيب از دستگيري و اعدام ياران ميرزاكوچكخان رهايي يافت و اين امكان را پيدا كرد كه سالها بعد با تاسيس سازمان ثبت احوال و صدور شناسنامه، نام خانوادگي خاكيفيروز را براي خود برگزيد. در دهه 1290 هجري خورشيدي جواني بود بسيار لجوج و در عين حال پرشور و متدين كه با عنوان ابوالحسن پسر حاج رمضان شناخته ميشد. در برابر ارباب قدرت و مكنت از جمله محسنخان ارباب وقت روستا، زبان تند و تيزي داشت. وقتي جنبش ميرزا كوچكخان در دل جنگلهاي انبوه گيلان شكل گرفت، به سوداي برقراري عدالت اجتماعي و ارزشهاي مذهبي و كرامت انسانها به آنها پيوست. پدربزرگم مانند ميرزاكوچكخان، قد كوتاهي داشت و به دليل روحيهاش، خيلي زود در حلقه ياران نزديك ميرزا قرار گرفت.
در آن سالها نوعي بيدولتي در ايران به چشم ميخورد و قدرت بين زمينداران بزرگ تقسيم شده بود. جنبشهاي اعتراضي هم درك چنداني از اهميت دولت متمركز نداشتند و بيشتر بر اساس هيجانهاي ديني و عدالتخواهانه شكل ميگرفت.
آن طور كه پدربزرگم بعدها براي پدر و عمويم تعريف كرده بود، در عين عشق و علاقه عجيبي كه به ميرزاي جنگلي داشت، ذهنش پر از ترديد بود. آيا اتحاد و نزديك شدن با بلشويكها درست است؟ آيا آنها كه وعده برابري و عدالت ميدهند، پايبند ايمان و اخلاقند يا جنگليها براي همسايههاي روس، صرفا ابزار قدرتند؟ اين ترديدها، گاهي شبها در كنار آتش اردوگاه، با هر صداي خشخش برگها و باد، او را به فكر فرو ميبردند.
چند هفته پيش از خيانت خالوقربان، ابوالحسن تصميم گرفت براي ديدار خانواده، راهي كرج شود. آن روزگار، هنوز خبري از جاده چالوس نبود و راه اصلي، از ارتفاعات جنوب شهسوار ميگذشت و به حوالي طالقان ميرسيد. يكي از راههاي فرعي هم به روستاهاي سنج و برغان متصل ميشد. اغلب در بارندگيهاي پاييزي و از اوايل آبان، اين راهها بسته ميشد و عبور از آنها خطرناك بود. به همين دليل ابوالحسن تصميم گرفت پيش از بسته شدن راه به خانواده خود سر بزند و دوباره برگردد.
باد سرد مهر، صورت و شانههايش را نوازش ميداد و قطرات باران، گاهي با شدت ميباريد و خاك نمناك زير پايش را نرم و لغزنده ميكرد. او مجبور بود با دقت و تامل حركت كند، پاهايش گاهي در گل فرو ميرفت و هر لحظه ممكن بود راه بسته شود. در دل كوهها، درختان انبوه و صخرهها، سكوتي سنگين حكمفرما بود و به نظر ميرسيد كه همه آنها نگهبانان خاموش مسير هستند كه ميخواستند اراده او را امتحان كنند. هر پيچ و خم، خاطرهاي را در ذهنش زنده ميكرد. روزهايي كه كنار ميرزا كوچكخان ميجنگيد، خندههاي دوستانش، وعدهها و عهدهايي كه بسته بودند و البته ترسهاي شبانه در اردوگاههاي جنگلي. او ميدانست كه بسياري از دوستانش پراكنده شدهاند و برخي ديگر در تاريكي كوهها گرفتار نيروهاي دولتي شدهاند. هر گام او، هم يادآور شجاعت آنها بود و هم هشداري از تلخي سرنوشت.
با اين حال، مسير دشوار و پرمخاطره، فرصتي هم براي تامل و تعمق به او داد. شايد او با خود ميگفت: «شايد اين بازگشت به خانه، فراتر از يك سفر جغرافيايي و فرصتي براي درك معناي واقعي مبارزه باشد.»
وقتي بالاخره به كرج رسيد، خيس و خسته بود، او از طريق برادرش كه بازرگاني فعال در مسير تهران-بندرعباس بود؛ متوجه خيانت خالوقربان و سقوط كامل جنبش جنگل شد. هرچند سر زدن به خانواده باعث شد او شاهد مستقيم تلخي خيانت و مرگ دوستانش نباشد؛ اما در ذهنش تصويري واضح از سختيها و فداكاريهاي آنان نقش بسته بود. او با چشمان خيس و قلبي پر از انديشه، آموخت كه مبارزه فقط در ميدان جنگ نيست؛ بلكه در انتخاب راه درست، در حفظ ايمان و انسانيت و مهمتر از همه اينها، در درك ارزش شكست نيز معنا پيدا ميكند.
مسير پرپيچوخم شهسوار (تنكابن) تا كرج، با تمام سختيها، براي ابوالحسن درس زندگي بود. يادآوري اينكه گاهي نجات يافتن و حفظ انسانيت و ايمان، بيش از هر پيروزي ظاهري ارزشمند است. او با بازگشتش، داستانهايي از اميد، ايمان، شك و شجاعت براي ما به يادگار گذاشت. بعدها كه ازدواج كرد، روحيه مبارزاتياش كمي تلطيف پيدا كرد. اما رنج دوران جنگلنشيني، زود او را از پا درآورد و به دليل مرگ زودرس، فرصت نيافت تا نوههاي خود را ببيند و بلاواسطه از تجربههاي خود براي ما بگويد. اما اين روايت را براي ما به جا گذاشت كه شجاعت بايد در كنار درايت قرار گيرد تا نتيجه دهد وگرنه مثل ابر بهاري ميآيد، سيل راه مياندازد و خيلي زود هم پايان مييابد.