روايت هفتادوششم: خاطرات سياسي امينالدوله (2) دشمنان اصلاحات
مرتضي ميرحسيني
روي حرفش ايستاد. اصلاحاتي را كه فكر ميكرد ضروري است پيش گرفت و آن نظم منحط و فاسدي را كه بيشتر درباريان به آن عادت كرده بودند به چالش كشيد. البته كار اصلاحاتش معمولا درست پيش نميرفت. مشكلات آنقدر بزرگ و ابزارهايش آنقدر محدود بودند كه نميشد، حداقل در كوتاهمدت، دگرگوني عميقي ايجاد كرد. بدتر اينكه چندتايي از درباريان، هركدام به دليل و انگيزهاي، كينهاش را به دل داشتند و در دشمني با او ميكوشيدند. يكي از آنها پزشك معتمد مظفرالدينشاه بود. روايت امينالدوله از اين دشمني، خواندني است. مينويسد: «مظفرالدينشاه ساليان دراز بود به مرض سنگ كليه مبتلا و به واسطه نداشتن طبيب حسابي، مرض مزمن شده بود. طبيبش منحصر به محمودخان حكيمالملك كه از علم طب ذرهاي بهره نداشت و به وارثت پدر يا عمويش كه حكيمباشي بوده است حكيم مخصوص شاه بود و يك نفر طبيب انگليسي كه اروپاييها او را طبيب نميدانستند، چون حكيمالملك او را اجير كرده بود كاملا مطيع فكر و اراده حكيمالملك بود. مزاج شاه بياراده بدبخت، صفحه سياهمشق اين دو طبيبنما و روز به روز حالش خرابتر ميشد. بدي مزاج و كسالت هم، شاه را از آنچه بود بيچارهتر و در دست طبيب اسيرتر كرده بود. امينالدوله به شاه گفت يك نفر متخصص مرض كليه از برلين قرار ميدهم كه به عجله به تهران بيايد و شما را معالجه كند و دستوري بدهد. شاه قبول كرد. امينالدوله تلگرافا از برلين يكي از اطباي معروف را خواست. حكيمالملك به تصور اينكه احضار طبيب براي خارج كردن او است، عداوت شديدي با امينالدوله پيدا كرد. در صورتي كه دكتر براي معاينه و دستور بود و (بعد از انجام كارش) مراجعت كرد (و رفت). عداوت و بغض حكيمالملك باقي ماند.» به جز اين درباريان، كه مصمم به حفظ حريم امن امتيازاتشان بودند، روسها هم در جبهه مقابل امينالدوله جاي ميگرفتند. چون تفاوت امينالدوله با ديگر قاجارها، آزارشان ميداد. ميديدند كه او درمانده و فاسد نيست و به رغم فشارها و محدوديتها، طرحهاي اصلاحياش را به اجرا گذاشته است. از اين پويايي- هرچقدر هم محدود و كماثر- خوششان نميآمد. آدمهايي مثل امينالسلطان - آدمهايي خو گرفته به وضع موجود- را ميپسنديدند و در امينالدوله كه عزم به اصلاح داشت هيچ جذابيتي نميديدند. پس مزاحمش شدند و گاهي در نهان و گاهي هم آشكارا، موانعي سر راهش گذاشتند. «در اين بين مقداري تفنگ و چند عراده توپ كوهستاني كه موقع وزارت جنگ فرمانفرما از اتريش سفارش داده بود، به سرحد روسيه رسيد. روسها كه از قضيه قبلا هم مطلع بودند مانع عبور شدند. معقولانه از سفارت روس درخواست عدم ممانعت كرد. سفارت روس كه با خيالات امينالدوله مخالف و باطنا ضديت و كارشكني ميكردند، بهانه به دست آورده و جدا در رد اسلحه موافقت نميكردند. تا اينكه بعدا مذاكرات شفاهي و كتبي و ملاقاتهاي محسنخان مشيرالدوله، وزير خارجه، عبور دادند.» بسياري، چه دوست امينالدوله بودند و چه دشمنش، ميدانستند چرا روسها چنين مانعتراشيهايي ميكنند. «اصل مساله براي مخالف با سياست امينالدوله بود نه حمل اسلحه.» صدراعظم نيز ميدانست. چشمهايش را كه نبسته بود. خودش را هم فريب نميداد. ميدانست اين آخرين كارشكني روسها نيست و توطئهها و مخالفتهاي آنان تمامي ندارد. ميدانست آنقدر مزاحمش ميشوند و دشمني ميكنند تا پا پس بكشد و اصلاحات را ناتمام بگذارد، و بعد با اعتراف به شكست، دولت را به گزينهاي مطلوب آنان واگذار كند. اما حداقل در آن مقطع، قصد كنارهگيري نداشت. هنوز به اصلاحات اميدوار بود. دستكم آنقدر اميد داشت كه باز، چندي ديگر بجنگد و تسليم فشارها و كارشكنيها نشود. گويا در صحبتي خصوصي به يكي از نزديكانش گفت: «من در خدمت خودم به وطن جديات ميكنم. اگر خارجه و داخله نميگذارند، من اداي وظيفه كردهام و پشيماني ندارم.»