نگاهي به داستان «ناخن كشيدن روي صورت شفيعالدين» اثر قاسم فتحي
روايتي خونچكان از اندوه و تاريخ
داستان به سبب نزديكي به تجربه زيسته نويسنده در شهرك جنگزدگان مشهد
نوعي كوششي اديبانه براي تاريخنگاري ماندگار هم هست
نسيم خليلي
بعضي داستانها، بعضي كتابها، چنان نرما و حزني دارند كه انگار قبلا زندگيشان كردهاي، انسي و الفتي غمگنانه داري باهاشان و قهرمانان و اندوه و عمارتهايشان را ميشناسي، شايد اصلا در يك خواب غمانگيز دمِ صبح ديده باشيشان، قصهاي گنگ در يك خانه كلنگي مشجر با ديوارهاي پر از خردهشيشههاي رنگي شايد، و سنگ مزاري آن وسط حياط كنار يك درخت تنومند گردويي، و پرهيب پيرمردي با عرقچين نخنمايي بر سر كه توأمان لهلهِ زندگي و ويراني است. روايت خوشخوان و تاملبرانگيز قاسم فتحي يكي از همين داستانهاست كه در دل خود نقب ميزند به تاريخ، به مردمان خاورميانه، به فرسايندگي زندگي در بسترهاي بازمانده از جنگ، به نوشدگي زندگي در جهاني تازه كه گرما و صميميت گذشته را ندارد پر از ساختمانهاي قوطي كبريتي تنگ هم است كه هتل و مسافرخانه شدهاند با ماهوارههايي تنظيم شده روي عربست. قصه روايت زندگي خانوادهاي است در مشهد مدرن، در يك خانه قديمي خاطرهانگيزي كه قبر پدربزرگش را در وسط حياطش دارد و دور و بر پر شده از هتلهاي تازهساز پر از مسافرهاي عرب و عراقي و هندي و ايراني و هتلدارهايي كه طمع خانههاي كلنگي دور و بر را دارند. گاهي توريستها از لاي در نيمهباز حياط به تماشاي مزار توي خانه ميآيند، مادر اين سرك كشيدنها را دوست ندارد، تو گويي آرامش پدرش را خفته در خاك برهم ميزنند، پدري كه مزارش نجاتدهنده خانه هم هست از كوبيدن و به جايش هتلي بيقواره قد به آسمان ساييدن: «هيچ خانهاي اين اطراف نمانده كه آدميزاد داخلش زندگي كند و توي حياطش برو بيايي باشد. با همه اينها، تنها چيزي كه ميتواند اين خانه را از آوار شدن زوركي نجات بدهد همين قبر است و آدمهايش كه يادم نميآيد براي آينده اين خرابه كار خاصي كرده باشند. نجاتدهنده بايد همين پيكر مطهري باشد كه چهار پنج دهه پيش، وقتي روي پشت بام يكي از صحنهاي حرم مشغول كار بوده، سُر ميخورد پايين و درجا ميميرد بعد وصيت ميكند توي خانهاش و نزديك حرم دفن شود.» و روايت فتحي، مواجهه مدام آدمهاي اين خانه است با كاسبكارهاي دور و بر از يك سو و با وسوسه تغيير و پوست انداختن و رهايي از حزن خاطرات از طرف ديگر: «اتابكي ميگفت اتفاقا كم داريم هتلي در مشهد كه داخلش يك قبر باشد. همين خانه را هتلش بكنيد؛ داخلش هم مقبره حضرت استاد شيخ شفيعالدين نخزري كاشيساز را شيك و درست و حسابي بسازيد و برويد بالا. اصلا همين داستان افتادنش از آن بالا يك جاذبه گردشگري ميشود. بعد كه حال زار و نحيفمان را ميديد، لاشخوري ميشد حقهباز و ميگفت: بنيه لازم هم هست اين كار. انگار شما از همه بخشهاي مديريت يه هتل زبونشو دارين كه اصلا كافي نيست. بهت برنخورهها، ولي اون زن يه زانوي سر كوچه رو كه داري هر روز ميبينيش از شماها واردتره. باور كن. نه زبون داره نه چيز ديگهاي. پوله كه شب و روز داره به جيب ميزنه و بعد شماها با يه سري بهانههاي بنياسراييلي اينجا رو نميكوبين و به جاش اخ و تف و درد و بلاي اين هتلها يهراست ميريزه تو خونه شما. تن اون مردو تو گور ميلرزونين.» و قصه از همين روست كه در دل روايت پيراسته و غمانگيز خودش تبديل ميشود به مبارزهاي زيرپوستي و اندوهگين ميان اصالت و گذشتهگرايي با مظاهر نوشدگي، تغيير، ويراني گذشتهها. يك ور مبارزه مسعود و سهيلا و بابا ايستادهاند و ور ديگر اتابكي و هتلدارها و بساز و بفروشهاي دور و بر حرم كه حزن و شكوه زندگي سالهاي حيات شفيعالدين مدفون در باغچه حياط خانه را مثل مهي كه با طلوع خورشيد پس ميرود، عقب ميرانند. در اين ميان مسعود و پدرش به اتكاي اينكه عربي بلدند به ناچار رزق و روزي خودشان را از همين هتل ها و مسافرانش درميآورند، مسافرهاي عربي كه براي زيارت و درمان آمدهاند هتل گرفتهاند و فارسي نميدانند. مسعود و پدرش آنها را ميبرند ميگردانند، تا سوغاتيفروشيها و كلينيكها و گاهي بالاخانه همين عمارت خودشان را هم بهشان كرايه ميدهند تا كمكخرجشان باشد وسط دنيايي مادي. و بعضي از همين مسافرهاي عراقياند كه ميشوند بازوي تاريخنگارانه روايت فتحي. آنها خاطراتي از روزگار حاكميت بعثيها و صدام دارند. خاطراتي از مرگ؛ «نميدانم چرا هر كسي كه از عراق ميآيد بوي مرگ ميدهد. تا دلت بخواهد خبر مرگ دارد، آنقدر كه ميداند توي واديالسلام كدام قبر آشناست و كدام نه.» و ابوحسون خاطراتي از پدر هم دارد، از پدر وقتي كه در عراق ناظم مدرسهاي بوده است و آن رازهاي به دردآكنده مگويش كه مثل زخم دهان باز ميكنند و خون و اندوه شرابهاي ميشود شبيه آن آبي كه از زير قبر پدربزرگ كه تاريخ 1352 دارد، فشانده ميشود بيرون و خبر از ويراني و نوميدي ميدهد: «ابوحسون وقتي داشت خاطره آن روز مدرسه خواهرش را تعريف ميكرد، آنقدر با مشت كوبيد به ديوار كه انگشتانش خوني شدند. ميگفت بابا بايد همان جا محكم ميكوبيد به صورت صدام. من ماتم برده بود. بين آن همه بچه قد و نيمقد توي مدرسه، چرا بايد زينب را ميكشاند جلوي صدام تا خوشامد بگويد و دستهگل بدهد دستش و شعر بخواند و بعد حرفي بزند كه به قيمت جان چند نسل از خانوادهاش تمام بشود؟ زينب 9 ساله بدون هيچ شكنجه و اجباري وقتي صدام را ديده درِ گوشش گفته: «توي خونه هر وقت عكس شما ميافته توي تلويزيون، بابا و بابابزرگ و باقي خونواده يكييكي تف ميكنن روش. من هم يه بار اين كارو كردم.» صدام زده زير خنده، نشسته و با گوشوارههاي زينب بازي كرده. يك نفر مفت و مجاني داشته جلوي بالاترين مقام عراق، زندهترين ديكتاتور آن سالها، اعتراف ميكرده؛ بابا اينها را شنيده بود، شنيده بود كه بعدش فرار ميكند، بعدش به ابوحسون خبر ميدهد كه نيايد خانه، اما خبر به خانواده ابوحسون نرسيده.» و تاريخنگاري در دل قصهاي از آدمهاي شريف و خوبي كه دلبسته محزون خانه كوچكشاناند با قبر پدربزرگ كاشيكارشان آن وسط، اينگونه به اوج ميرسد، تاريخ ستمديدهها، ستمگرها. همزيستي اندوه و ستم ميان مردمان دو سرزمين كه باعث ميشود آنجا كه نويسنده دارد از روز اعدام صدام و خبرش توي لابي هتل چنار حرف ميزند، تو گويي در حال واگويي ادامه همين تاريخي باشد كه ابوحسون نقل ميكرده است: «همه شبكهها اعدام صدام را نشان ميدادند. همه توي لابي جمع شده بودند؛ عربستاني و بحريني و اردني و قطري و چندتا از عراقيهاي مقيم. كف زدند و كل كشيدند و شيريني دادند... از توي لابي صداي كف و سوت ميآمد و بابا ميزد توي صورتش. هر كسي بابا را نميشناخت فكر ميكرد بعثي است و جزو فداييان صدام. ولي آن گريه نه شوقي درش بود و نه دردي. انگار ويرانهاي از گذشته را دوباره داشت بازسازي ميكرد.» و چه تصويري رساتر و ملموستر از اين براي وصف حال آدمي كه با اعدام ديكتاتور رنجي تاريخي و چركين را بازشده و متعفن در برابر ديدگانش ديده است. بازنمايي باشكوه و حزنانگيزي از آدمها در مواجهه با تحولات ناگزير تاريخ به قلم نويسندهاي كه گويي دارد گفتمان زيسته خودش را روايت ميكند، نويسندهاي متولد شهرك جنگزدگان مشهد كه به چشم ديده بوده است كه جنگ تمام شده ولي شرايط جنگي نه. و اين همان چيزي است كه روايت داستاني قاسم فتحي را به مثابه كوششي اديبانه براي تاريخنگاري،
ماندگار ميكند.