و با چه توشهاي پاي در اين راه نهاد؟ به جاي باورهاي نخستينش چه داشت؟ پاسخ را در يك واژه ميتوان داد: هيچ. هيچ مگر رنج جسماني نفرتانگيز كنوني؛ خاطرات شرمآور و تحقيرآميز گذشته و ترسي ديوانهوار از آينده. به راستي اين جمله از كتاب داستايوفسكي و نيچه (فلسفه تراژدي) از لف شستوف ميتواند نقطه عزيمتي براي ورود به جهان فيلم پيرپسر باشد. فيلمي كه داستان پيچيدهاي ندارد؛ ولي هر بار كه به تماشاي آن در سالن تاريك سينما مينشينيم، به ميزاني در تاروپود روايت سينمايي آن درگير ميشويم كه از خاطرمان ميرود سه ساعت و اندي در سالن سينما هستيم.
آگاهي تحملناپذير
داستان خانوادهاي سه نفره كه شكل گرفته از پدر و دو فرزند پسر است. در جهان فروپاشيده اين سه نفر زني سرزده از راه ميرسد و همين جهان فروپاشيده، فروپاشيدهتر ميشود. از جمله لف شستوف ميتوان الهام گرفت و لحظهاي در اين اثر كه شخصيت پدر -غلام باستاني- از سر ميگذراند را ادراك كرد. لحظهاي كه ميتواند چكيدهاي از تمام جهان فيلم باشد. پدر بعد از شبي كه با مستي و نشئگي گذرانده تا بتواند اين تكرار درهم كوبنده زندگي را تخدير كند، با نور آفتاب روي صورتش از خواب ميپرد. روي تخت مينشيند. با كلوزآپ عميقي صورت درهمريخته او را نگاه ميكنيم. دقيق ميشويم. او بعد از لحظهاي مكث به گريه ميافتد و اين گريه را با ديزالوي رفتاري به خندههايي از سر پوچي اين گريه بدل ميكند. سراسيمه به سمت تخدير ميرود. الكل و مواد. اين چه آگاهي تحملناپذيري است كه صبح به سر او آوار ميشود تا براي گريز از اين آگاهي دست به دامن ناآگاهي و فرافكني به دست الكل و مواد شود.
اين سكانس عصاره جهان فيلم پيرپسر است. اكتاي براهني در اين فيلم تلاش ميكند جهاني روبهروي ما قرار دهد كه گرچه آشناست ولي در فرآيند مخاطب را دچار بيگانگي ميكند. جهان اثر بسط يافته لحظه فرود آمدن آگاهي و فرار از اين آگاهي است. انساني كه براي فرار از روبهرو شدن با خود و البته خودآگاهي دست به هر كاري ميزند تا بتواند از اين معركه نجات پيدا كند.
در اثر بهيادماندني و قابل ستايش اينگمار برگمان به نام فريادها و نجواها، اگنس از بيماري غيرقابل درمان و تحملناپذيري رنج ميبرد. او در ابتداي فيلم روي تخت بيماري از خواب برميخيزد. روي تخت مينشيند و طبيعت زيباي بيرون پنجره را نگاه ميكند. از زيبايي اين طبيعت لبخندي روي لبهاي او مينشيند. در لحظه ياد شب گذشته، وضعيت حال و نگراني آينده چنان آگاهي تحملناپذيري را بر سر او فرود ميآورد كه لبخند روي چهرهاش بدل به رنجي ترسيمناپذير ميشود و دوباره ميتوان اين تعبير لف شستوف را بيان كرد: و با چه توشهاي پاي در اين راه نهاد؟ به جاي باورهاي نخستينش چه داشت؟ پاسخ را در يك واژه ميتوان داد: هيچ. هيچ مگر رنج جسماني نفرتانگيز كنوني؛ خاطرات شرمآور و تحقيرآميز گذشته و ترسي ديوانهوار از آينده.
بنابراين، اكتاي براهني در فيلم پيرپسر جهاني ترسيم ميكند كه مخاطب در روند روايت درگير وضعيت انساني شده كه سه زمان براي او رنگ باخته و اين انسان از يادآوري گذشته؛ در وضعيت حال و نگراني از آينده رنج ميبرد. هر كنشي كه براي رهايي از اين رنج انجام ميدهد يا از سر ميگذراند نهتنها رنج او را كاهش نداده؛ بلكه منجر به افزايش رنجي تحملناپذيرتر ميشود. اكتاي براهني در اين فيلم با الهام گرفتن از آثار ادبي تلاش ميكند جهان خودبسنده اثر خود را طراحي و پرداخت كند. اين اقتباس فراتر از الهام گرفتن از روند روايت يا شخصيتهاي ادبي است كه او از آنها الهام ميگيرد.
او از خوانش خود به برادران كارامازوف پرداخته و تلاش كرده رمان شاهكار برادران كارامازوف را ترجمه در مديوم سينمايي كند. البته كه در اقتباس منبع اصلي از فيلتر زيستي و ادراكي نويسنده عبور ميكند و آن چيزي كه از اين هماوردي به وجود ميآيد، اثري مستقل و مجزاست و بايد جهان خودبسنده خود را خلق كند. انتخاب اثري كه فيلمساز بنا دارد از آن اقتباس كند يا الهام بگيرد بسيار كاري سترگ و از نظري دهشتناك است، چراكه جهانبيني اثر اقتباس شده اگر آيينه هويتي اكنون جامعهاي كه هنرمند در آن زندگي ميكند، نباشد، ميتواند به اثري شكست خورده و الكن بدل شود. از اين نظر كار اكتاي براهني قابل اعتناست. فارغ از اينكه او صرفا براي الهام گرفتن به يك منبع مراجعه نكرده و در تيتراژ انتهايي به منابع مختلفي اشاره ميكند. او صرفا به صورت منبع اكتفا نكرده و جهانبيني روايي برادران كارامازوف را در جهان فيلم خود سرايت داده است. او با تجربه زيستي در وضعيت جامعهاي كه در آن زندگي ميكند و جهانبيني كه از زيستن در اين جامعه برآمده است دست به تركيب اين دو جهان - منبع الهام و جامعه زيستي زده- و اثري كه از دل اين درهم آميختگي فكري برآمده، قابل تامل و ديدني است. مبتني بر اين هم ميتوان پيرپسر را اثري خودبسنده، بيرونآمده از دل زيستن در جامعه كنوني دانست و از طرفي ميتوان او را صرفا يك اقتباس هنري از منابع ادبي پنداشت.
اصل تضاد و تكرار
او براي خلق اين روايت و خلق جهانبيني خود از اصول و عناصر روايي متنوعي استفاده ميكند. مهمترين اصل روايي كه او در دل اين جهان سه ساعت و اندي استفاده ميكند، اصل تضاد و تكرار است. جهاني كه او از سر گذرانده و بدل به اثري هنري كرده، سرشار از تضاد و تكرار است و گاهي اين دو اصل با يكديگر ديالكتيك دارند. اين تضاد از يك عنصر پيشپاافتاده فراتر رفته و در تمام عناصر سينمايي اين اثر طراحي و پرداخت شده است. از دل اين دو اصل دو وضعيت براي شخصيتها بيرون آمده كه منجر به بيگانگي نسبت به خود و مبتني بر اين بيگانگي نسبت به ديگري شده است و اين تضاد و تكرار صرفا در يك يا دو موقعيت طراحي نشده تا حادثهاي محرك باشد و شخصيتها براي اينكه بتوانند به تعادل سابق برگردند بايد موانعي را پشت سر بگذارند. ابتدا و انتهاي فيلم را نميتوان جدا از يكديگر دانست. پيرپسر به تابلويي شبيه است كه ما تمام آنچه شخصيتها از سر گذراندهاند را در مقابل خود ميبينيم. به سادگي نميتوان روايت را خطي يا غيرخطي دانست. روايت ايستا و در دل اين ايستايي دايناميك است. تصور كنيد به فردي خبر مرگ يكي از عزيزانش را ميدهند. در وجود آن فرد همه چيز بههمريخته و در متلاطمترين وضعيت وجودي قرار دارد.در همين وضعيت ميتواند او در يك نقطهاي ايستاده و قدم از قدم برنداشته باشد.بنابراين روايت پيرپسر شبيه همان نقاشي معروفي است كه در پسزمينه نماهايي از فيلم مشاهده ميكنيم.همان نقاشي كه وقتي داستايوفسكي مشاهده كرد ديگر آن آدم سابق نشد. داستايوفسكي سال ۱۸۶۷ تابلوي هولباين را در موزه هنر بازل از نزديك ديد و طبق گزارش همسرش دچار حمله عصبي شد.
پيرپسر جهاني خلق كرده كه در آن شخصيتها به نوعي هبوط را از سر گذراندهاند. همانگونه كه خود داستايوفسكي بعد از اردوگاه كار اجباري هر چه تلاش كرد، نتوانستند از اندوه و رنجي كه از سر گذرانده فاصله بگيرد. پيرپسر روايت انسانهايي كه فانتزي آنها از زندگي، آنقدر دهشتناك با واقعيت اين جهان و زندگي تصادم كرده كه ديگر نه ميتوانند زندگي قبل از اين آگاهي را از سر بگذرانند و نه ميتوانند با اين آگاهي كه از سر گذراندهاند حال و آيندهاي را براي خود بيافرينند. فردي كه تجربه جنگ را از سر گذرانده به سادگي نميتواند گذشته، حال و آينده را از يكديگر تمييز دهد. انساني كه به خاطر گناه (آگاهي) دچار تجربه هبوط شده مدام تلاش ميكند به وضعيت سابق بازگردد؛ بيخبر از اينكه اين تلاش نهتنها راه گريزي براي او نيست؛ بلكه باعث ميشود دست به خود ويرانگري و مبتني بر آن بر خود تحقيري بزند. بنابراين براي اين انسان تضاد زمان از اعماق وجودش سر برون ميآورد. او در وجودش مدام در سرزنش خود براي گذشته و ساخت آرمانشهر براي آينده است. لحظه براي او از هم فرو ميپاشد. همانطور كه جناب آقاي دكتر محمدزمان زمانيجمشيدي در ترجمه كتاب آتن و اورشليم از لف شستوف به تعبير لكان ميگويد: فانتزي دلانگيز تصوير وضعيت چيزها ((پيش از هبوط)) با فانتزي پارانويايي آزارندهاي كه به ما ميگويد چرا همه چيز به خطا رفت، پشتيباني ميشود. يكي از كاركردهاي ايدئولوژيك فانتزي كه كاركردي پارانويايي است همين يافتن ديوار كوتاه يا سپر بلا (بلاگردان) است. در واقع فانتزي همواره با سرزنش كسي ديگر ميكوشد امتناع ذاتي ساختاري را به امكان ممنوع بدل سازد و بدينسان نيروي هژمونيك وعده خويش را حفظ كند. يعني امتناع ذاتي كه اساسا در وعده تحقق ژوئيسانس وجود دارد، به صرفا امكاني ممنوع تبديل ميكند. (در اينجا آدم و حوا ميتوانستند به آرمانشهر دست يابند، اما خوردن از ميوه درخت معرفت جلوي آن را گرفت) .
شخصيت چند بعدي غلام باستاني
حالا انسانهايي كه در اين وضعيت قرار دارند تضاد هولناكي را از سر ميگذرانند. غلام باستاني با بازي حيرتانگيز حسن پورشيرازي پدري است كه همين وضعيت را در مسير زيستن خود از سر گذرانده است. او در نهايت اينكه ديگري را قرباني ميل خود ميكند؛ خودش قرباني ميل ديگري است. اشارههاي متعددي براي تكميل پازل شخصيتپردازي غلام در روند داستان وجود دارد. پدري كه غلام را دچار خلأ ماوا كرده و كنشهايي كه او براي نجات خودش از موقعيتها نجات داده بدل به همان پدري شده كه او از چنگالش فرار ميكرد. بنابراين شخصيت در چند بعد قرار ميگيرد.در وهله اول تمام تلاشش را ميكند تا شبيه پدري كه از او متنفر بود، نباشد.تلاش ميكند زندگي را خلق كند تا با اين زندگي حس بودن داشته باشد و از حس خلأ ماوا و فقدان گذشته فرار كند.حالا در مسير خلق اين زندگي، فردي كه در مقابل او است هم گرفتار وضعيت مشابهي است. قطار رسيدن به آرمانشهر شخصيت از ريل خارج ميشود. ديگري هم ماجرايي شبيه ماجراي او از سر گذرانده و اهداف آنها با يكديگر همپوشاني ندارد. غلام آسيبديده براي بازسازي خود دست به كنش ميزند. تشكيل زندگي ميدهد ولي اين تشكيل زندگي از نياز لحظه او سرچشمه نگرفته، بلكه او تلاش ميكند فقدان و خلئي را كه در گذشته داشته ترميم يا حتي سركوب كند. نياز گذشته با نافرماني ديگري كه نقش همسر دارد، التيام نمييابد، چراكه ابتدا آن ديگري هم شبيه غلام است و سپس او نياز ديگري از شخصيت انسان را رفع ميكند و نياز گذشته غلام نميتواند با او التيام يافته يا رفع شود. قطار آرمانشهر شخصيت از ريل خارج ميشود. در لحظهاي آگاهي افسارگسيختهاي بر او نازل ميشود. ديگري نه تنها نميتواند آن ميل و نياز گذشته كه شخصيت زير بار آن لگدكوب شده را حل كند، بلكه با ضربههاي ديگري به آن نياز اشاره يا حمله ميكند. فرد در تضاد قرار ميگيرد يا زير بار اين تحقير ديگري كه ناخواسته است دوام بياورد و له شود يا دست به حذف او بزند. غلام باستاني كه ماوا پدر در كودكي از او سلب شده نميتواند به بلوغ برسد و حالا شوهر فرد ديگري باشد. همسر او هم در اين جهان شرايط مشابهي را از سر گذرانده است. او از همسر نياز يك ازدواج را رفع نميكند؛ بلكه تلاش ميكند از اين ريل به آرمانشهري فانتزي دست پيدا كند كه در كودكي در وضعيتي رنجي كه از سر ميگذراند به او پناه ميبرد. با فانتزي در آن وضعيت تلاش ميكرد بودن خويشتن را حفظ كند ولي حالا همان فانتزي از بين رفته و آرمانشهر توسط كنش ديگري يا حرف ديگري ويران شده است. غلام بدون آن فانتزي بودن خود را در خطر ميبيند.انسان در خطر براي دفاع از بودن خويش حمله كرده و دست به حذف ديگري ميزند. فرد از خود بيگانه هيچگاه توان درد ديگري و بالاتر از آن درك از خودبيگانگي ديگري را ندارد. شخصيتهاي جهان فيلم پيرپسر شبيه به يكديگر اين تجربه را از سر ميگذرانند. در سه ضلع پدر و دو پسر شبكه شخصيت مبتني بر اين وضعيت شكل ميگيرد. تا قبل از ورود شخصيت چهارم نيازهاي فردي كه در گذشته سركوب شدهاند و فانتزي كه آرمانشهري در آينده تصوير ميكند لحظه را از آنها سلب كرده است.
فرزند كوچك ميل به زندگي در آسايش و رفاه مالي را در سر ميپروراند. اين ميل در تضاد با دو ميل ديگر قرار دارد. ميل به ماوا پدر كه پشتيبان و حامي باشد. او را دوست بدارد و ميل هولناك حذف و كشتن او كه با از بين رفتنش به رفاه و آسايش برسد. به راستي چه وضعيت تراژيك و كميكي براي انسان رقم ميخورد. پسر نياز به تاييد پدر دارد؛ ولي اين تاييد به كارش نميآيد، چراكه نفرت مالامال وجودش را گرفته و ياراي مقابله با اين وضعيت را ندارد. پسر بزرگتر هم كه شاهد كنش پدر بوده و باوجود فقدان تاييد و ماوا ترس و تحقير از طرف او را تجربه كرده حالا تلاش ميكند با رفتارهايي مخالف رفتارهاي پدر حس بودن را براي خود به ارمغان بياورد. او هم شبيه پسر ديگر تضاد هولناكي را از سر ميگذراند. نياز به تاييد دارد كه احساس كند آدم است. براي اين تاييد از راه ديگري وارد ميشود. ولي همين پسر خلف بودن هم او را آزار ميدهد. پدر هم نياز به احترام و تاييد فرزندان دارد؛ ولي بيزاري از آنها كه منجر به ويراني فانتزي و آرمانشهرش شدهاند تعليق را براي آن رقم ميزند. اين تعليق در سه شخصيت و بهتبع آن در كل اثر مشاهده ميشود. هيچ كنش غيرتكراري انجام نميشود. يك زندگي تكرارشونده و روتين، اما تعليق دروني اين جهان مخاطب را ميخكوب ميكند. ترسناكتر از تكرار زندگي براي اين وضعيت انساني چه چيزي ميتواند باشد. بعد از اين همه تضاد اصل تكرار سر برون ميآورد. اكتاي براهني تلاش ميكند با طراحي كارگرداني اين تكرار را در جهان داستان به نمايش گذارد. دالاني كه پدر از آن به اتاق خود رفتوآمد ميكند. تكرار اين نما در طول فيلم اتفاق ميافتد. وضعيت منتظر دو پسر بزرگ كه شبيه كودكان هميشه انتظار والد خود را ميكشند. قهوهخانه كه غلام به آن رفت و آمد ميكند و كاناپهاي كه روي آن يا در مقابل آن يله ميكند. كشويي كه بعد از بيداري دست به سوي آن گسيل ميشود. همه چيز در اين وضعيت متضاد تكرار ميشود. آمال و اميالي كه شخصيتها از آينده دارند و وضعيتي كه در آن زندگي ميكنند با اين تكرار دست به گريبان است. هيچ چيز تمام نميشود. هر روز اتفاق ميافتد و اين بيچارگان زمان از دست داده با نظم جهان گلاويز ميشوند.
فانتزي هر فرد در گرو حذف ديگري است
فرد ديگر به اين جهان وارد ميشود. هر سه احساس ميكنند ميتوانند آرمانشهري كه براي رهايي از رنج اكنون فانتزي زدهاند، محقق شود. پدر تا ته فانتزي ميرود. در گفتوگويي با رعنا در راهپله به او ميگويد: من خيلي جلو رفتم و نميتونم جلوي خودمو بگيرم. فرد احساس ميكند با فتح ديگري و به دست آوردنش ميتواند راهحلي براي برونرفت از اين وضعيت و رسيدن به آرمانشهري كه نابود شده، پيدا كند. پسر بزرگ هم دل در گرو رعنا دارد. علي تصور ميكند با پرورش اين عشق در وجودش ميتواند از زير بار تحقير و ترسي كه در وجودش رخنه كرده، فرار كند و آرمانشهر فانتزي خود را بسازد. پسر كوچك هم به نوعي تصور ميكند با رسيدن هر يكي از اين دو نفر ميتواند راهي براي برونرفت پيدا كند. چه نجات فرد ديگر كه حس بودن را در وجودش زنده كند، چه چزاندن پدر كه آب خنكي بر وجود تفتيدهاش باشد. هر سه قبل از وارد شدن ديگري دست به تخدير ميزنند. پدر با پناه بردن به الكل، مواد و رابطه؛ علي با پناه بردن به مطالعه و فرافكني وضعيت و رضا با دروغپردازي در جمع دوستان و بازي. در سر ميز هر سه نفر تخدير ديگري را مسخره ميكنند. در شبي كه پدر غرق در فانتزي خاك سيگارش به ته رسيده و قرار است شام سهنفرهاي ميل كنند. تحقير خود وضعيت با تحقير تخدير از طرف ديگري مازاد شده و انگيزه آنها را براي برونرفت از اين معركه بيشتر ميكند. ماجرا پيچيدهتر ميشود. فانتزي هر فرد در گرو حذف ديگري است. پدر براي رسيدن به رعنا بايد رقيب كه خود پسر بزرگش است را كنار بزند. علي بايد براي رسيدن به رعنا هم پدر را كنار زده و هم رعنا را از لغزيدن نجات دهد. رضا براي رسيدن به آسايش و رفاه بايد به علي كمك كند و پدر را كنار زده و حذف كند. مانند ديالوگ پدر در راهپله به رعنا كه ميگويد: من تو ذهنم خيلي جلو رفتم. هر دو پسر هم همين شرايط را دارند.
وضعيت ، زماني بغرنج ميشود كه هر سه ميفهمند ديگري نجاتبخش فردي شبيه خود آنهاست. پدر از قيد زندگي ميزند و براي اينكه تحقير طرد شدن از طرف رعنا را تجربه نكند به هر راهي دست به فتح او ميزند. علي تلاش ميكند بر ترس و تحقير گذشته غلبه كند؛ چراكه تحقير از دست دادن رعنا ادامه زندگي را براي او غيرممكن ميكند. رضا با يافتن آرايشگاه مادرش در آن سكانس قابل اعتنا، خود را در نقش مادر طراحي كرده و تلاش ميكند انتقام بگيرد. هيچ يك نميتوانند از اين وضعيت جان سالم بودن خود را برون برند. لف شستوف در كتاب فلسفه تراژدي از قول نيچه نقل ميكند: تحمل تحقير ديگران بسيار دشوارتر است تا تحميل تحقير فرد در حق خودش. به راستي مهم نيست آدمي چقدر خودش را خوار ميشمرد، همواره اميدي ژرف در دل دارد كه سرانجام راهي براي برونرفت از موقعيت سختش خواهد يافت، اما تحقير شدن از سوي ديگران بيرحمانه، چارهنشدني و برگشتناپذير است. در لحظات شگفتي اين فكر به ذهن متهم خطور ميكند كه او را هرگز دوباره آدم حساب نخواهند كرد.
هر چهار انسان كه درون اين منجلاب گير افتادهاند دوباره دست به دامن شر شده و سقوط ميكنند. اكتاي براهني استعارهاي از پايين رفتن و سقوط كردن موقعيت شخصيتها ترسيم ميكند. رعنا با بيان عشق خود سراسيمه از راهپلههاي خانه پدري به پايين رفته و در عشق علي سقوط ميكند. انسانيت علي با پايين آمدن از پلههاي كتابفروشي و خانه رعنا به خانه پدري. رضا با پايين رفتن به انباري كه زماني آرايشگاه مادرش بوده و بيشتر از همه غلام كه رعنا را دزديده و در خودرو سرازيري سقوط را طي ميكند.
هر چهار شخصيت در مقابل آيينه قرار گرفته و با خود مواجه ميشوند. اكتاي براهني تضاد دروني آنها را به تصوير ميكشد. رضا در مقابل آيينه با ديزالو شخصيت مادر قرار گرفته و براي اكنون خود زاري ميكند. رضا بعد از ضعف و ناتواني خود از ترس و تحقير در برقراري رابطه با رعنا در مقابل آيينه ايستاده و دست به خودتحقيري و خودويرانگري ميزند. مدام اين جمله را تكرار ميكند. خاك بر سرت. خاك بر سرت. رعنا هم به نوعي علي را آيينه خود تصور كرده و دست به افشاگري ميزند. غلام هم در مقابل آيينه حمام ايستاده و لحظهاي با خود اكنون خود روبهرو ميشود. اين افراد براي فرار از تحقير ديگري و خودويرانگري دست به حذف ديگري ميزنند. قدرت در اينجا سر برون ميآورد. اين چهار نفر آماده اين لحظه نيستند. غلام كه سالها دست به تخدير زده حالا توانايي ارتباط با رعنا ندارد. او زشت، پير و ناتوان از ارتباط است. دست به دامن پول ميشود تا بتواند رعنا را به دست آورد. وجود علي مملو از ترس و تحقير است. او توانايي عصيان عليه پدر و به دست آوردن رعنا را ندارد و از طرف ديگر اين ترس و تحقير امكان رابطه با ديگري را از او سلب كرده است. رضا قدرت حذف پدر براي رسيدن به ميل و آرزوي خود را ندارد. او چيزي در ذهن پرورانده كه اكنون نميتواند آن را محقق كند. همه دست به شر زده و به شر پناه ميبرند. اهريمن سر برآورده و شر بروز ميكند. رعنا براي نجات خود در تضاد بين علي و پولي كه خود را نجات دهد، غلام را انتخاب ميكند. غلام براي نجات خود در تضاد فتح رعنا و پيروزي رقيب (علي) دست به حذف رعنا ميزند. رضا در تضاد تاييد پدر و حذف او جهت رفاه و البته انتقام دست به اقدام عليه پدر ميزند. شر سر برآورده و انسانهايي كه تلاش ميكردند از چيرگي او بگريزند به او پناهنده ميشوند. برون آمدن اين شرور در ضعف شديد شخصيتها چيره ميشود. حالا هر اهريمني قدرت بيشتري داشته باشد، ميتواند با دست بردن به شر بر شر پيروز شود. فلسفههاي علي از بين ميرود. او با پناه بردن به خير تلاش ميكرد حداقل خود را از معركه نجات دهد. او نسبت به شر فرافكني ميكرد. حالا همان شر عشقش را از او گرفته، برادرش را از بين برده و تمام وجودش را مملو از ترس و تحقير كرده است. در تضاد هولناك ميان پذيرش يا عدم پذيرش شر براي از بين برون اهريمن با تني مملو از خون دست به دامن شر شده و پدرش را ميكشد. به راستي براي دفع شر از خود شر استفاده ميكند و اينجا دوباره ميتوان اين جمله را درباره ادامه زندگي علي تكرار كرد:
و بهجاي باورهاي نخستينش چه داشت؟ پاسخ را در يك واژه ميتوان داد: هيچ. هيچ مگر رنج جهان نفرتانگيز كنوني؛ خاطرات شرمآور و تحقير گذشته و ترسي ديوانهوار از آينده.