يادداشتي بر نمايش «روزهاي بيباران» به كارگرداني امين بهروزي
يك قاچ ملودرام
اميرارسلان ضيا
مدتي است كه از تب درامهاي عاشقانه سوپ اپرايي عامهپسند اريك امانوئل اشميت در سالنهاي كشور گذشته، اما هنوز هم هنوز است شبح اين نويسنده در خيابان نوفل لوشاتو و از سر سالنهاي هما، شهرزاد و تئاتر نوفل لوشاتو ميگذرد. پس از ديدن بسياري از تئاترهاي امروز اولين سوالي كه براي مخاطب جدي تئاتر پيش ميآيد، اين است كه «اين تئاتر براي كيست؟» و خوشبختانه اجراي روزهاي بيباران از اين ابهام عاري است، هر چند كه اين به تنهايي لازمه يك اجراي خوب است، اما هيچگاه كافي نيست. اجراي روزهاي بيباران به نويسندگي و كارگرداني امين بهروزي، اين روزها بر صحنه تئاتر هما اجرا ميشود و پيش از اين در سالن سايه تئاترشهر و همينطور تئاتر شهرزاد اجرا شده است. كاراكتر اصلي اين نمايش مهرداد، پزشكي است كه پس از معاينه دوست خود يعني پوريا متوجه ميشود او توموري در سر دارد و اگر به سرعت او را جراحي نكند امكان دارد كه پوريا جانش را از دست بدهد. كشمكش اخلاقي و اصلي نمايش بر سر اين است كه مهرداد چگونه اين خبر را به آنها انتقال بدهد در حيني كه ميداند در صورت جراحي به طرز قطعي پوريا حافظهاش را از دست خواهد داد و اگر كه جراحي نكند هم زماني كمتر از چند ماه خواهد داشت. نمايش از لحظه شروع تاكيد بر سادهگرايي ميكند، تمامي عناصر صحنه و نور از ثانيه اول تا آخر نمايش يكسان است و هيچوقت عوض نميشود، اين رويكرد را نميتوان به خودي خود يك ضعف حساب كرد، اما حقيقت است كه اين سادگي بيش از حد به ساختار نمايش و حتي بازيها هم رخنه كرده و خالي بودن را به كلي نمايان ميكند. نمايش با يك مونولوگ درباره «بله يا خير»هايي كه آدم در زندگياش ميشنود، شروع ميشود و اهميت و تاثير اين كلمات سه حرفي در زندگي. اين شيوه روايي اگر تنها در شروع نمايش بود كمتر آزاردهنده ميشد ولي در واقع اين شيوه اجرا جلوي درخشش بازيگران را هم ميگيرد. براي مثال در صحنهاي كه مهرداد با بازي محمد صديقي مهر به ديدار خواهرش آوا با بازي مريم دانندهفرد ميرود، هنگامي كه فرصت آن ميشود كه كاراكتر آوا خودش را نشان دهد و ما شايد دايناميك ميان دو كاراكتر باشيم، مهرداد كل اتفاقات و ديالوگهاي مابين آن دو را در قالب يك مونولوگ ميگويد و به صحنه بعدي ميرود در حيني كه كاراكتر آوا آنجا حي و حاضر و متاسفانه بيكار ايستاده ميماند. يكي از ضعفهاي اين نمايش در اين است كه اثر با خفه كردن و جلوي رشد كاراكترها را گرفتن باعث ميشود كه مخاطب اين سوال را از خودش بپرسد، «اصلا لزوم كاراكتر آوا در چيست وقتي كه حتي فرصت درخشيدن ندارد؟» يا «وقتي كه خرده پيرنگها به اين سادگي محو ميشوند بهتر نبود كه نمايش با تمركز بر يك خط روايي سعي ميكرد چفت و بستي داشت.» ناگفته نماند اين تكيه بيش از حد به روايت كردن به صورت مونولوگ كه عاري از اكنونيت يا حتي كنشي ديداري هستند، باعث ميشود اين حس براي مخاطب كه آيا اصلا مديوم تئاتر براي روايت اين اثر مديوم مناسبي است يا خير، البته كه عدم استفاده از ظرفيتهاي هنر نمايش در تئاتر امروز به شدت به چشم ميخورد و تنها به اين اجرا ختم نميشود و شايد بايد يك بازانديشي كلي درباره ظرفيتهاي هنر نمايش از سوي كارگردانان شود. تمامي اين ضعفها دست به دست هم ميدهند تا اثر به مرز يك نمايشنامه راديويي شدن نزديك شود به نوعي كه مخاطب در اين ميزانسنهاي تخت و ثابت و بيكنش هيچ تجربه بصرياي را از دست نميدهد (و متاسفانه نورها و روشناييهاي صحنه هيچ كاري جز روشن كردن صحنه نميكنند) و ميتواند تنها آنجا بنشيند و به نمايش گوش دهد (جدا از اين حقيقت كه نمايش از منظر صوتي فاقد هرگونه تمهيدي است). با وجود اينكه ايده اصلي نمايش ميتوانست زمينهساز باري دراماتيك در طول نمايش باشد، اما تمهيدات اجرايي و همينطور شيوه نگارش نمايشنامه جلوي رشد و نمود اين بار دراماتيك را ميگيرد و آن را در نطفه خفه ميكند. اگر فرض را بر اين بگيريم كه ديالوگهاي نمايشنامه براي ايجاد درام نيازمند كيفياتي بايد باشند كه پيشبرنده باشد، بايد گفت كه متاسفانه عمده ديالوگهاي اين نمايشنامه فاقد كنشي در اين جهت هستند. از طرفي چند لحظهاي از نمايش ديالوگهايي وجود دارد كه نشان از بازنويسيهاي تازهاي ميدهند كه متاسفانه چيزي جز وصله ناجور نمايش نيستند، به نوعي كه معلوم است نمايشنامه در دهه 90 نوشته شده است و حالا مابين آن چند جوك درباره ايران امروز هم وجود دارد. ديالوگهاي نمايشنامه حول محور كل كل كردن، بحث كردن و... ميگذرد و درست است كه در صحنه دوم اين پيوندهاي گفتاري تازه و جذاب به نظر ميرسيدند، اما از جايي به بعد تبديل به درجا زدن ميشوند و تنها در صحنههاي آخر است كه بار عاطفي دارند و ايجاد درگيري و كشمكش ميكنند و ساير مواقع حتي زايد به نظر ميرسند.