• 1404 سه‌شنبه 4 شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6123 -
  • 1404 دوشنبه 3 شهريور

نگاهي به «امبرسون‌هاي باشكوه» اثر بوث تاركينگتون

روايت زوال شكوه

مريم سيامنصوري

بوث تاركينگتون، نخستين نويسنده در تاريخ جايزه پوليتزر بود كه دوبار اين جايزه را دريافت كرد: نخستين د‌بار با رمان «امبرسون‌هاي باشكوه» در سال 1919 و دومين ‌بار با رمان «آليس آدامز» در سال 1922. دو رماني كه موجب شهرت و آوازه عالمگير او در نيمه اول قرن بيستم شد و به يكي از پرخواننده‌ترين نويسنده‌هاي امريكايي زمان خود تبديل شد؛ تا جايي ‌كه هر دو رمان به میانجی اورسن ولز و كاترين هپبورن به سينما راه يافتند، همچنين به فهرست رمان‌هاي برتر قرن كتابخانه مدرن.
«امبرسون‌هاي باشكوه» حول محور جورج امبرسون مينيفر مي‌چرخد؛ نوه يك سرمايه‌دار ثروتمند غرب ميانه كه با سرمايه‌گذاري‌هاي موفق، ثروتي كلان اندوخت و به برجسته‌ترين فرد شهر كوچك خود بدل شد. او زمين‌هاي زيادي خريد، خيابان‌هايي مجلل با فواره و مجسمه ساخت و دو عمارت باشكوه برپا كرد: يكي براي خود و همسرش و ديگري براي دختر زيبايش، ايزابل كه تازه با ويلبر مينيفر ازدواج كرده بود.
خانواده‌ امبرسون پادشاهان بي‌رقيب شهر بودند؛ مورد تحسين، حسرت‌برانگيز و خوش‌اقبال. در دل اين زندگي پرزرق‌ و برق، تنها فرزند ايزابل، جورج، چشم به جهان گشود. پسري كه مورد پرستش مادر و محبت بي‌حد پدربزرگ قرار گرفت و از همان كودكي به درك اهميت موقعيت خانوادگي خود رسيد و به‌تبع آن، خود را نيز بسيار مهم پنداشت. همين حس خودبزرگ‌بيني، با گذر زمان جورج را نزد مردم و همسالانش نامحبوب ساخت. او تنها مايل بود با افرادي هم‌طبقه‌ خود معاشرت كند و اين ذهنيت كه «بودن» مهم‌تر از «عمل ‌كردن» است، بيش از پيش در او تقويت شد. جورج كار را پست‌تر از شأن خود مي‌دانست و معتقد بود بايد با درآمد پدربزرگش زندگي كند و درباره‌ مسائل مهم بينديشد اگر چه از هوش لازم براي تفكر عميق در اين زمينه‌ها برخوردار  نبود.
ورود لوسي مورگان به داستان، شخصيتي خندان، مستقل و باهوش، نخستين تلنگر به دنياي خودمحور جورج وارد مي‌كند. لوسي كه از بي‌هدفي جورج دلزده مي‌شود، تلاش دارد او را متوجه كند كه شيوه‌ زندگي‌اش پايدار نيست اما جورج هشدارهاي او را جدي نمي‌گيرد. لوسي همراه پدر بيوه‌اش، يوجين مورگان به شهر آمده است؛ مردي پيشرو و مبتكر كه اختراعي در زمينه‌ خودروهاي جديد انجام داده و باور دارد آينده از آن ماشين‌ها است. جورج او را ديوانه مي‌پندارد و نمي‌فهمد چرا كسي بايد سوار وسيله‌اي فلزي شود، وقتي مي‌توان در راحتي يك كالسكه‌ اسبي سفر كرد. اما يوجين به او هشدار مي‌دهد كه جهان در حال تغيير است: شهر در حال گسترش است، خانه‌ها در حاشيه ساخته مي‌شوند، زمين‌هاي اطراف عمارت‌هاي قديمي خانواده‌ امبرسون به قطعات كوچك‌تر تقسيم شده‌اند و حالا محل ساخت آپارتمان‌ها و خانه‌هاي اجاره‌اي هستند.
ثروتمندان ديگر تمايلي به زندگي در مركز شهر ندارند و به حومه نقل مكان مي‌كنند؛ با اين پراكندگي، خودرو به ضرورتي بدل خواهد شد نه يك تجمل بيهوده. ولي جورج همچنان ناباورانه در برابر تغيير مقاومت مي‌كند و حتي زماني كه باغ خانوادگي‌اش براي ساخت‌وساز حفاري مي‌شود و فواره‌ها و مجسمه‌هاي باشكوه دوران پدربزرگش رو به زوال مي‌روند، نمي‌پذيرد كه آينده‌اي سريع‌تر از آنچه مي‌پندارد در حال رقم خوردن است، و خانواده‌اش را با خود جا مي‌گذارد.
«لوسي مورگان با نگاه اول عاشق جورج امبرسون مينِفِر شده بود و هر چقدر سعي كرده بود خودش را مهار كند، هرگز موفق نشده بود. اين اتفاق براي او رخ داده بود، همين. جورج درست همان شكلي بود كه او هميشه دوست داشت مرد مورد علاقه‌اش باشد و ظاهر، خطرناك‌ترين ياوه‌اي است كه كمين كرده تا جوان زودباور را به دام عشقي مكرآميز بيندازد. اما آن چيزي كه براي لوسي كشنده بود اين بود كه اين اتفاق براي او افتاده بود و او نمي‌توانست تغييرش بدهد. مهم نبود كه او در ذات جورج چه چيز پيدا كرده، او نمي‌توانست آن ‌چيزي را كه به جورج داده بود از او پس بگيرد. شايد حالا مي‌توانست طرز فكر ديگري درباره اين پسر داشته باشد، اما نمي‌توانست احساس ديگري نسبت به او داشته باشد، چون دختر قصه ما يكي از آن قرباني‌هاي زيادي فداكار جادوي عشق بود. وقتي تلاش مي‌كرد تصوير جورج را از چشم ذهنش دور نگه دارد، به قدر كافي موفق بود، ولي وقتي او را مي‌ديد چاره ديگري نداشت جز اينكه به چيزي كه قصد بيزاري از آن را داشت، عشق بورزد. او فرشته كوچكي بود كه عاشق ابليس متكبر شده بود. تجربه جالبي بود و حالا حالا هم قرار نبود با عاشق يك پسر ملال‌انگيزتر شدن جايگزيني برايش پيدا بشود و حقيقت تلخ اين ماجرا آن بود که جورج كاري مي‌كرد مردهايي كه از او خيلي بهتر بودند به ‌نظر ملال‌انگيز بيايد. اما لوسي اگرچه يك قرباني بود، اما يك قهرمان بود؛ هر چيزي جز يك  درمانده...»
اين رمان تصويري دقيق از دوراني پرتلاطم و سراسر نوآوري در پايان قرن نوزدهم ارائه مي‌دهد. داستان نه‌تنها ثبت يك عصر در حال گذار است، بلكه دربردارنده‌ هشداري تلخ نيز هست: كساني كه خود را با جهان در حال تغيير وفق نمي‌دهند، ناگزير كنار زده مي‌شوند. خانواده‌ امبرسون به‌رغم تمامي شكوه‌شان، قرباني ناتواني خود در پذيرش دگرگوني شدند.
شهرشان ديگر همان شهر سابق نبود، خانه‌هاي باشكوه‌شان به خوابگاه‌هاي فرسوده و فواره‌هاي‌شان به نشانه‌هاي زشتي بدل شده بودند. نسلي نو آمده بود كه گذشته را فراموش كرده و دستاوردهاي آن را لگدمال كرده بود. در تمام طول روايت، مخاطب دچار نوعي احساس هشدار دائمي مي‌شود؛ اينكه چقدر تاريخ مي‌تواند بي‌رحمانه پيش برود و چه زود آدمي را پشت سر بگذارد. «امبرسون‌هاي باشكوه» رماني است خيره‌كننده، گاه آزاردهنده و بسيار تأثيرگذار كه يكي از پرتلاطم‌ترين دوران‌هاي تاريخ مدرن امريكا را به‌زيبايي به تصوير مي‌كشد؛ يك شاهكار فراموش ‌شده، اما اصيل در ادبيات كلاسيك امريكا و جهان كه اكنون با ترجمه سيروس نورآبادي در نشر افكار جديد منتشر شده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون