• 1404 پنج‌شنبه 30 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6122 -
  • 1404 پنج‌شنبه 30 مرداد

علي محمدي‌اردهالي، رييس پيشين اتحاديه ناشران و كتابفروشان تهران در 93 سالگي درگذشت

كهنه‌كارِ نيكونامِ كتاب

دخيل نكردن اختلاف ديدگاه‌هاي شخصي با مولفان از ويژگي‌هايي بود كه سبب رضايت نويسندگان مختلف با ديدگاه‌هاي متنوع از اين ناشر باسابقه مي‌شد

فرهاد طاهري
 

در غروب جمعه دلگير و خاموش و تشنه تاكستان، در خبرها خواندم علي محمدي‌اردهالي، مدير انتشارات محمدي و رييس اسبق اتحاديه ناشران و كتابفروشان تهران، بعدازظهر پنجشنبه (۲۴ مرداد) در بيمارستان لاله تهران در كهنسالي درگذشت.
سال‌ها پيش، محمدي‌اردهالي در شانزدهمين سلسله نشست‌هاي تاريخ شفاهي كتاب (دوشنبه ١٨ اسفند ١٣٩٣) از زندگاني و خاطرات شنيدني خود گفت. او گفت كه در١٢ فروردين ١٣١١ در اراك به دنيا آمده و در ١٣٢٠ به تهران مهاجرت كرده ودر دبستان مولوي در ميدان اعدام و سپس در مدرسه حافظ در امامزاده زيد به تحصيل پرداخته است. محمدي‌اردهالي همچنين در خاطرات خود از مدير مدرسه حافظ، مسعود طلايي فارغ‌التحصيل دانشكده ادبيات، ياد كرده كه چگونه دانش‌آموزان را به وادي كتاب و مطالعه مي‌كشانده است: «شوق او ما را به سوي انجام بعضي از كارها در مدرسه كشاند. من پنجم ابتدايي بودم كه دو كار بايد در مدرسه انجام مي‌گرفت. اولين كار، سخنراني يكي از معلمان مدرسه در روزهاي دوشنبه بود كه بعد از آن شاگردان با توجه به اعتقادات مذهبي و پايبندي به ادبيات گفت‌وگو مي‌كردند؛ دوم اينكه در مدرسه روزنامه ديواري به نام «نداي حافظ» شكل گرفت كه مديريت آن به عهده من گذاشته شد. ما هفته‌اي يك‌بار آن روزنامه را نوشته و نقاشي مي‌كرديم.» معلم ديگر محمدي‌اردهالي كه در تكوين شخصيت و رشد انديشه فرهنگي او موثر بوده به گفته خودش شخصي به نام همايوني است. «...بعد از اتمام دبستان به دبيرستان مروي آمدم كه مديريت آن به عهده آقاي همايوني بود. او در مدرسه، انجمن‌هاي نمايش، ادبي و ورزشي را تاسيس كرد و در انتخاباتي كه براي مديريت آن برگزار شد به قيد قرعه مسووليت اين سه انجمن به عهده من گذاشته شد. سپس در سال چهارم دبيرستان با انستيتو فرانكو ايران كه موسسه‌اي فرانسوي بود، آشنا شدم و در آنجا ثبت‌نام كردم و در رشته زبان فرانسه در اين موسسه پذيرفته شدم. هنگامي كه قصد خود را براي رفتن به آنجا به آقاي همايوني اعلام كردم با اين كار مخالفت كرد، زيرا معتقد بود كه باعث افت درس‌هايم مي‌شود، اما من به او قول دادم كه اگر نمره‌هايم از١٧ يا١٨ پايين‌تر بيايد، به آنجا نخواهم رفت. من براي رفتن به اين مركز با او مخالفت كردم و به انستيتو فرانكو رفتم. شاگردان اين موسسه را شاگردان كلاس ششم تشكيل مي‌دادند در حالي كه من كلاس چهارم بودم. بعد از آن، مقدمات رفتن به دانشكده پزشكي را در اول مهر سال١٣٣٣ آماده كردم، اما پدرم در نجف از دنيا رفت و من از اين مسير خارج و به كار نشر وارد شدم.» اردهالي كه راه زندگي‌اش در سال ١٣٣٣ از دانشكده پزشكي به عالم نشر وكتاب افتاد بيش از ۶٠ سال و تا پايان عمر پربار و ديرپاي خود پوينده همين راه بود. او در خاطراتش، از دل‌مشغولي‌ها و مصائب اين راه پردردسر، روايتگر حكاياتي شيرين و اندوهبار است: از ماجراي انتشار تفسيرالميزان به دعوت خود مرحوم محمدحسين طباطبايي گرفته تا گرفتارهاي انتشار كتاب فلسفه عزاداري مرحوم حسينعلي راشد و مراجعه‌اش به مرحوم مرتضي مطهري و سيد جعفرشهيدي براي ويرايش كتاب راشد و كشانده شدن پايش به ساواك و... (براي مطالعه مشروح مصاحبه نك: درگاه ملي، گزارش «ايبنا» از شانزدهمين نشست تاريخ شفاهي كتاب؛ «محمدي‌اردهالي: علامه طباطبايي چاپ مجموعه الميزان را شخصا به عهده‌ام گذاشت») .در اين مصاحبه تاريخ شفاهي كتاب و نيز در چند خاطره گويي ديگر زنده‌ياد محمدي‌اردهالي كه من خوانده‌ام و نيز در چند يادداشتي كه درباره اردهالي نوشته‌اند بخشي از حيات تاثيرگذار اين كهن ناشر و كهنه‌كار كتاب در ايران معاصر مغفول مانده است. يعني دوراني كه او مديرعامل «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي» شد. سازماني كه خلف موسسه انتشارات فرانكلين و نومرز و سلف «شركت انتشارات علمي و فرهنگي» بود. البته اميدوارم كه زنده‌ياد اردهالي حكايت اين برهه از حياتش را در جايي بازگو كرده باشد و اگر انتشار نيافته است روزي منتشر شود. اما عجالتا توجه به اين دوره از زندگي محمدي‌اردهالي، آن هم به روايت نويسنده كه خود از زبان او شنيده و نيز چند سالي در آن انتشارات از نزديك بيننده وقايعي بسيار بوده است، به نظرم شايد براي بعضي پژوهشگران تاريخ فرهنگ معاصر و نيز خوانندگان اين جستار، خالي از لطف نباشد.
طي سال‌هايي كه در انتشارات علمي و فرهنگي بودم (١٣80-١٣74) متوجه شدم كه از نگاه و قضاوت دبيران مجموعه‌هاي فرهنگي و نيز ويراستاران و نسخه‌پردازان و نمايه‌سازان و مترجمان متبحر و منصف و همچنين در كلام بسياري از كارمندان باسابقه انتشارات علمي و فرهنگي كه شاهد سايه سنگين يا تدبير تسكين‌گر چندين مديرعامل آن انتشارات بوده‌اند (مانند دكتر رضا داوري‌اردكاني، مديرعامل خردمند و اخلاق پيشه يا آن مديرعامل لات و لمپني كه با رفيق‌بازي‌هاي سياست‌زده ابلهانه خود علمي و فرهنگي را به سيه‌روزي نشاند) دوران مديرعاملي محمدي‌اردهالي، دوراني آرام و دلپذير براي امور نشر و توسعه فرهنگ بوده است. من شكوه و شكايتي ازآن دوران از كسي نشنيدم. حرف‌ها تماما رضايت از محمدي‌اردهالي بود. حتي در مقدمه‌هاي شماري از آثاري كه در دوره محمدي‌اردهالي منتشر شده بود، رضايت خاطر غيرمتظاهرانه پديدآورندگان آن آثار از مديرعامل انتشارات كاملا مشهود بود. گاه فقط بعضي دوستان مترجم اهل فضل از نوع سليقه‌هاي مشتري‌پسند مرحوم اردهالي در نحوه چيدن كتاب‌ها در قفسه‌ها خاطره‌هايي با چاشني خنده تعريف مي‌كردند و مي‌گفتند ملاك آن مديرعامل به حقيقت مومن، در مرتب كردن كتاب‌ها، گاه نه براساس موضوع كه مطابق قطع بزرگي و كوچكي كتاب‌ها بود! در فرصت ديدار و گفت‌وگويي كه يك‌بار خيلي اتفاقي با محمدي‌اردهالي دست داد از او ماجراي انتصابش را به مديرعاملي سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي پرسيدم، گفت: «از دوران پيش از انقلاب، آشنايي عميق و رفاقتي ديرين با مرحوم محمدعلي رجايي داشتم. وقتي او به نخست وزيري رسيد (در شهريور ١٣۵٩) روزي مرا به دفترش خواند و از من خواست كه عهده‌دار مديريت آن سازمان شوم. من هم پذيرفتم.» محمدعلي اردهالي همچنين از گماردن زنده‌ياد ابراهيم مكلا به مديريت بخش فرهنگي گفت و برايم شرح داد كه «براي سروسامان دادن به بخش فرهنگي و واحد توليد آن سازمان، ‌بايد دست نياز و استدعا به سوي شخصي متخصص و باتجربه و درستكار دراز مي‌كردم. با تحقيق، ابراهيم مكلا را به من معرفي كردند. مكلا در آن زمان شغل دولتي نداشت و مانند بسياري از دانشمندان بي‌نظير در سال‌هاي نخستين بعد از انقلاب، به كاري بسيار دون شأن شخصيت متشخص فرهنگي و مرتبه فرهيختگي‌اش مشغول بود. در نظر من اصلا مهم نبود كه او (ابراهيم مكلا) كارمند رسمي دولت و حقوق بگير هست يا خير، چه مدرك تحصيلي و رتبه اداري دارد؟ به لحاظ مشرب سياسي و مذهبي به من نزديك است يا دور؟ خودم در محل كار او سراغش رفتم. سخت گرم كارش بود. از او خواهش كردم تا مديريت بخش فرهنگي را بپذيرد. حقوقي خوب در حد حقوق مديران مرفه زيست برايش تعيين كردم. ابراهيم مكلا هم دست استدعاي مرا رد نكرد و منشا انتشار آثاري بسيار ارزشمند در آن سازمان شد.» فارغ از اينكه بخواهم درباره اين انتصاب سنجيده مكلا به مديريت بخش فرهنگي آن سازمان، آن هم به صلاحديد مديرعاملي تازه به منصب نشسته، نظر بدهم يا از اظهارنظرهاي ستايشگرانه مرحوم مكلا درباره محمدي‌اردهالي و از دوران مديريت پرخاطره‌اش در بخش فرهنگي گفته‌هايي نقل كنم (مرحوم مكلا از دوستان صميمي‌ام بود و از خاطرات خود بسيار برايم مي‌گفت) به نظرم بايد در «ذات تفكر الزام» دعوت ابراهيم مكلا به همكاري و انتصابش به چنان مقامي مهم تامل كرد. اين تامل براي جامعه امروز بحران‌زده و سخت دردمند و گرفتار بي‌كفايتي‌ها، بسيار آموزنده و گره‌گشاست. تحليل چنان تفكري بي‌شك منتج بدين نكته مي‌شود كه علاج «درماندگي‌ها» و به سامان كردن «نابساماني‌ها» را بايد در «درستكاري» و «اخلاق» جست‌وجو كرد و نه لزوما و صرفا، در پايبندي به قانون و اجراي مقررات اداري. اگر خيلي واقع‌بينانه و به دور از تعصب به معضلات بسيار عميق فرهنگي و اجتماعي و سياسي روزگار خود توجه كنيم در همان نظر اول پي مي‌بريم كه چه بسا منشا بخش اعظم آن معضلات، دقيقا به سبب پايبندي به مقررات اداري و قانون است. در بسياري از عرصه‌هاي فرهنگي و اجتماعي ايران (چه در گذشته و چه در حال) اجراي قانون و صرفا از ديدگاه قانون به امور نگريستن، در بسياري جاها پشتيبان و دستمايه پايداري و ماندگاري بي‌كفايتي و خسران و نيز مانع تقويت توانايي و سد پيشرفت امور شده است. در بسياري از موسسات فرهنگي و پژوهشي و دانشگاه‌ها و وزارتخانه‌ها، مشاهده كرديم كه قانون چگونه حامي نالايقان و زمينه‌ساز و موجد ابتذال و تقلب و فريب و مانع بروز استعدادها و توانايي‌هاست. به استناد قانون در بسياري مواضع نمي‌توان عذر تهي‌مايگان و عاطلان را خواست يا شايستگان و متخصصان و دلسوزان را به همكاري فراخواند. به نظرم تا زماني كه اين گره سخت، بر دست و پاي تصميم‌گيري‌هاست، روزگار همين گونه خواهد بود. موفقيت زنده‌ياد محمدي‌اردهالي هم در مديرعاملي سازمان انتشارات و آمورش انقلاب اسلامي دقيقا در همين نكته نهفته بود كه تشخيص داد «كار درست» چيست و رشته كارها را چگونه بايد به اهلش سپرد. 
نخستين‌بار زنده‌ياد محمدي‌اردهالي را در آذر ١٣٧٨ در طبقه همكف دفتر مركزي شركت انتشارات علمي و فرهنگي (چهارراه جهان كودك، كوچه كمان، پلاك ۴) ديدم. عده‌اي مغموم و ساكت، با نگاه‌هايي مبهم و مبهوت و چشماني ‌تر، چشم انتظار رسيدن پيكر زنده‌ياد هرمز وحيد بوديم تا پيكرش از آنجا به سوي قطعه هنرمندان تشييع شود. بسياري از بزرگان نشر و فرهنگ ايران آمده بودند و به آرامي نيز با هم سرگرم گفت‌وگو. يك آن ديدم شخصي بلند و درشت قامت وارد شد و با صدايي رسا گريه سر داد و ناله برآورد كه وحيد حيف بود و چرا بدين زودي رفت و سكوت آن جمع را به فرياد گريه و ناله خود شكست. بغض فروخفته بسياري تركيد و صداي گريه‌ها طنين‌انداز شد. گويي همه منتظر گريه محمدي‌اردهالي بودند. بر پيكر مرحوم وحيد، زنده‌ياد پرويز اتابكي، به غرايي سخن گفت. طنين سخنان پرشكوه او را كه با ابياتي از ابن معتز آغاز شد هنوز در خاطر دارم. بعد از سخنان اتابكي، مرحوم محمدي‌اردهالي زبان به ستايش از سخنان اتابكي گشود و تاثر عميق خود را از آن ابيات ابن معتز بر زبان آورد. من در كنار اتابكي ايستاده و نظاره‌گر بودم. اردهالي، آن روز، خلاف بسياري از مشايعت‌كنندگان آن جمع، هرمز وحيد را تا آخرين منزل هستي‌اش در قطعه هنرمندان بدرقه كرد. يادم هست كه نجف دريابندري و محمد زهرايي و محمد احصايي هم آمده بودند. در قطعه هنرمندان نيز او سوگوارترين سوگواران و با نهايت توجه و حواس جمعي، ناظر آداب خاكسپاري بود. خود داخل قبر شد و در گذاشتن پيكر وحيد در خاكدان حضور يافت. گويي با عزيزترين كس خود در زندگي وداع مي‌كرد. به هنگام تلقين نيز صداي رساي او را مي‌شنيدم. بعد از اينكه خاك، پيكر وحيد را از ديده‌ها پنهان كرد، اردهالي به سخن آمد و دعايي پرسوز خواند و همگان را به شهادت طلبيد تا به درستكاري وحيد و رضايتشان از او در اين دنيا گواهي دهند. مرحوم هرمز وحيد به لحاظ معتقدات، با مومنِ سخت معتقدي چون محمدي‌اردهالي كمترين قرابت و سنخيتي نداشت. محمدي‌اردهالي هم بدون ترديد به اين نكته البته واقف بود.
چند سال بعد، در غروبي در اتوبوس شركت واحد با محمدي‌اردهالي اتفاقي همسفر شدم. در مسيري نسبتا طولاني از مركز شهر تا حوالي ميدان تجريش، كنار هم نشستيم . فرصتي مغتنم دست داد و از او بسيار پرسيدم و او هم در نهايت حوصله و خوشرويي و مزاح پاسخ مي‌داد. آن روز من به اتفاق همكاري خانمي سوار اتوبوس شده بودم و آن خانم وقتي زودتر از من پياده شد و خيلي فرز بليت مرا هم پرداخت كرد و من از جايم با شتاب برخاستم كه مانع شوم، محمدي‌اردهالي با خنده گفت: بنشين سر جايت! خانم‌ها زرنگ‌تر از من و شما هستند. كاري اگر بخواهند انجام دهند، كسي نمي‌تواند مانع شود. سخنان آن روز او درباره سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي براي من كه به تازگي از آنجا كنده بودم، بسيار عبرت‌آموز بود. از من پرسيد: چرا از انتشارات علمي و فرهنگي استعفا كردم و وقتي توضيحات مرا شنيد، آهي كشيد و گفت: فرهنگ اين كشور را «مزبله» كرده‌ايم...
در غروب جمعه، وقتي خبر درگذشت او را شنيدم، ياد آن ابيات ابن معتز (خليفه عباسي درگذشته در قرن سوم هجري) افتادم كه زنده‌ياد اتابكي بر پيكر هرمز وحيد خواند: 
«قد ذهب الناس و مات الكمال/ و صاح صرف الدهر اين الرجال 
هذا ابوالعباس في نعشه / قوموا انظروا كيف تسير الجبال»
«مردمان كوچيدند و بزرگواري درگذشت/ و روزگار دگرگون شد‌‌‌؛ كجايند بزرگمردان
اينك اين ابوعباس آراميده در مركب چوبين/ برخيزيد و بنگريد كه چگونه كوه‌ها در حركت‌اند».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها