پانصد كيلو كره آب شده خالص
محمد خیرآبادی
هر وقت كه چند روزي ميروي ماموريت و تنهايم ميگذاري، روي مبل لم ميدهم و به سقف خيره ميشوم. ميشوم استاد درنورديدن مرزهاي كلافگي و بيحوصلگي. تبديل ميشوم به تجلي معناي تام و تمام «مردِ بيخيالِ بيخيال». گاهي درست مثل يكي از لوازم منزل، يك گوشه قرار ميگيرم و به گذران وقت تن ميسپارم. راستش را بخواهي زياد هم بد نيست. گذران وقت در اوج بيخيالي، چه خيالها و چه انديشههاي بيوقفه و خودكاري كه نميزايد!
خيلي وقتها دوست دارم چاي بخورم با نان تازه و پنير، اما آنقدر كه بلند شوم و بساطش را مهيا كنم، انرژي ندارم. دوختن چشمها به سقف و بعد اجازه دادن به مسير نگاه براي اينكه سر بخورد و بيفتد روي نور كمجاني كه از پنجره ميتابد، راحتتر است و انرژي زيادي نميطلبد.
همين حالا كه دارم اينها را مينويسم، غروب دارد از راه ميرسد. متنفرم از تاريكي. توي تاريكي انگار نيروهاي خبيث به كار ميافتند، همه چيزها شكل طبيعيشان را از دست ميدهند، كج و معوج ميشوند و همين اسباب و اثاثيه خانه شروع ميكنند به كارهاي موذيانه؛ خلق صداهاي رعبآور، تشكيل سايههاي منحوس.
بايد بروم زودتر لامپها را روشن كنم. اما چطور بايد اين كار را بكنم؟ شدهام پانصد كيلو كره ذوب شده خالص كه به مبل چسبيده است. يعني همه مردهايي كه در خانه ميمانند، همينطوري ميشوند؟! خدا ميداند به چه جانكندني بايد از روي مبل بلند شوم و بروم كنار پنجره و پرده را بكشم و توي كوچه خلوت را نگاه كنم و يك زوج جوان و خوشحال را ببينم كه دست در گردن هم، دارند قدم ميزنند و ببينم كه زندگي و عشق از سر و كول خيليها بالا ميرود و مثل هميشه بايد آنها را نگاه كنم و به تو فكر كنم. به اين فكر كنم كه بايد بروم ظرفهايي را كه چهار روز است توي سينك و روي اپن جمع شدهاند، بشورم و خانه را مثل يك دستهگل تميز كنم و مثل روزِ قبل از رفتنت آماده تحويل به تو كنم. ميداني؟ فردا صبح كه برميگردي، من ديگر براي جر و بحث و شنيدن سرزنشهايت جاني در بدن نخواهم داشت و دوست دارم ما هم ... بگذريم.
قربانت! زود برگرد و لطفا كارت را عوض كن و اينقدر تنهايم نگذار.
اين پيغام را برايت فرستادم و قبل از آنكه ببيني پاك كردم. دقيقا نميدانم چرا؟ شايد ميترسم گفتن اين حرفها، ابهت و اعتبار يك مرد را از آنچه هست، پايينتر بياورد.