• 1404 سه‌شنبه 21 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6114 -
  • 1404 دوشنبه 20 مرداد

گفت‌وگو با حسين آتش‌پرور، نويسنده درباره چگونگي مواجهه ادبيات با بحران‌هاي زيست‌ محيطي

نوشتن، هشدار و اعتراض است

بيان فاجعه بدون تبديل آن به هنر خلاقه، موضوع را به بهره‌كشي عاطفي مي‌كشاند

شبنم كهن‌چي

مي‌گويند تهران در آستانه يك تشنگي بزرگ است. آمارها هشدار مي‌دهند، خاك تشنه‌تر از هميشه، آسمان بي‌باران‌تر از پيش و منابع آبي در مرز پايان. اين فقط يك بحران زيست‌محيطي نيست؛ يك بحران روايي هم هست، بحراني كه داستان ندارد و از همين‌ رو كمتر فهميده مي‌شود. در ميان هياهوي آمار و تحليل‌هاي فني، گاه فراموش مي‌كنيم كه فاجعه تا وقتي در جان روايت ننشيند، درك نمي‌شود. در چنين روزهايي كه سدها لب‌تشنه‌اند و زمين ترك برداشته، به سراغ نويسنده‌اي رفته‌ام كه پيش از آنكه خشكسالي در تيتر خبرها جاي بگيرد، آن را به زبان اسطوره، زن، خاك و آب روايت كرده است. در جهان داستاني او به خصوص در «خيابان بهار آبي بود» جهاني ساخته كه اقليم در تار و پود آن تنيده شده؛ روايتي نه‌فقط از كم‌آبي، كه از چرخه زايش و نابودي، از زناني كه به عناصر طبيعت بدل شده‌اند و از شهري كه در غيبت باران، حافظه‌اش را هم از دست داده. در داستان‌ كوتاه «ماهي در باد» آب ديگر فقط آب نيست، هويتي است فروريخته. با حسين آتش‌پرور درباره چگونگي مواجهه ادبيات داستاني با بحران‌هاي زيست محيطي و بلاياي طبيعي گفت‌وگو كردم.

   ‌ شما در بسياري از داستان‌هايتان به مساله كم‌آبي و خشكسالي اشاره داريد. اين دغدغه فقط ريشه در تجربه‌هاي زيسته‌تان در جغرافياي خاص محل زندگي‌تان دارد يا يك انتخاب آگاهانه‌ ادبي و اجتماعي است؟
ريشه‌اش به تجربه زيستن و زيست بومي كه در آن متولد شدم برمي‌گردد. تا 10 سالگي در ديسفان زندگي كردم. جايي كه زندگي براي زنده ماندن با طبيعت در نبرد است. آب و زمين يعني هستي مردمان و از اين جهت هميشه چشم‌ها به زمين و به آسمان است. امروز كسي نمي‌تواند تصور كند كه شهربانو، يكي از شخصيت‌هاي رمان خيابان بهار آبي بود، در كودكي دهانش را از بركه‌هاي باراني آب مي‌كرده، مي‌رفته بالاي كوه پاي دانه بادامي كه آن را كاشته مي‌ريخته تا سبز شود. بعد درخت را ملخ مي‌زند و... يا ماه‌بانو براي زنده ماندن در زمستان به خرمن‌هاي خالي گندم مي‌رود و چادر به سر مي‌كشد و با اشك دانه گندمي را با سيخ از لانه مورچه‌ها بيرون مي‌كشد. تجربه‌هاي ناخودآگاه قومي در من به خودآگاهي مي‌رسد تا به ادبيات تبديل شود.
  ‌ به رمان خيابان بهار آبي بود اشاره كرديد. در داستان «ماهي در باد» اما  انگار كم‌آبي تنها يك بحران طبيعي نيست، بلكه به نوعي بحران هويت و فروپاشي دروني نيز بدل مي‌شود. آيا آگاهانه به دنبال چنين لايه‌گذاري معنايي بوديد؟
ماهي در باد براي من يك هشدار آخرالزماني بود و اين را روزي كه اولين ‌بار در اوايل دهه 70 به اين روستاي باستاني كه در حدود 15 كيلومتري شمال شرق گناباد در حاشيه كالشور بود بازگشتم، فهميدم. با چشم‌هاي از حدقه درآمده ديدم شن روان چون سيل از ديوارها بالا رفته و خانه‌ها را خورده. گورستان در شن دفن شده و خانه‌ها خالي از سكنه بود. در مزرعه‌اي فقير دور از آبادي تنها انساني را كه در كنار درخت پسته ديدم اسمش حسينا بود. از شترداران قديم بود كه روزگاران باشكوهي داشتند. مي‌گفت با شترهايش از كوير لوت شهداد عبور كرده و قوم لوت را كه سنگ شده ديده. معمولا به اين مساله كه شاعران و نويسندگان دماسنج‌هاي يك جامعه هستند كمتر توجه مي‌شود. هنگامي كه آواز باران را در سال 67 نوشتم معنايش هشدار خشكسالي و بي‌آبي بود. چون منِ كويرنشين تجربه قومي- تاريخي دارم. وقتي ماهي در باد را مي‌نويسم، معنايش هشدارِ مرگ خاك است. ماهي بايد در آب باشد نه در باد. هنگامي كه زاينده‌رود خشك مي‌شود و داد كشاورزان بلند مي‌شود، يك هشدار است و كسي صداي‌شان نمي‌شنود. درياچه اروميه و حالا تهران پايتخت  ايران  تشنه است.
  ‌ به ‌نظر شما ادبيات چقدر توان دارد نسبت به بحران‌هاي زيست‌محيطي مثل خشكسالي، كم‌آبي يا تغييرات اقليمي هشدار بدهد يا ذهن جامعه را حساس كند؟ آيا داستان مي‌تواند ابزار مقاومت باشد؟
ادبيات توان بسيار بالايي دارد، به‌شرط آنكه حمايت شود. البته نه هر ادبياتي. نمونه‌اش آثار درخشان كلاسيك فارسي و جهان مثل شاهنامه است، خيام، سعدي، حافظ، مولوي و ديگران در طول قرن‌ها قطب نماهاي فرهنگي ما بوده  و هستند.
  ‌ ما شاهد افزايش روايت‌هايي هستيم كه در سطح جهاني در ژانر ادبيات اقليمي توليد مي‌شوند كه به وضعيت اقليمي اشاره دارد. آيا فكر مي‌كنيد ادبيات فارسي هم به چنين سويي رفته يا همچنان فاصله دارد؟
به مساله مهمي اشاره كرديد. با رشد جوامع، پيشرفت‌هاي علمي و تكنولوژيكي به‌خصوص فناوري و اطلاعات، فراگير شدن تحصيلات، چه در جهان و به‌خصوص در ايران ديده مي‌شود از نسل سوم و بعد از آن، مركزگرايي ترك برداشته و نويسندگان بومي به مسائل بومي و اقليمي پرداخته‌اند. اين امر جدا از بازنمود شرايط اقليمي نه تنها به غناي زبان معيار كه به تنوع و رنگارنگي فرهنگ نيز كمك مي‌كند. مساله فراتر از اين نيز مي‌رود؛ براي مثال اگر ادبيات جنوب، شمال يا نواحي خاص ادبيات اقليمي است، ادبيات ساير ملل نيز براي  زبان  انگليسي،  ادبيات  اقليمي است.
  ‌ آيا معتقديد نويسنده مسووليت دارد درباره اين نوع بحران‌ها بنويسد يا داستان فقط بايد در خدمت زيبايي‌شناسي باشد؟
به ‌طور كلي نويسنده نمي‌تواند در جامعه زندگي كند و نسبت به مسائل انساني، اجتماعي و زيست‌محيطي نه تنها به عنوان نويسنده كه در فرديت خود بدون احساس و مسووليت باشد. هسته اصلي كه فكر نويسنده را به‌خود مشغول مي‌كند همين بحران‌هاست كه او هم مانند ديگران آن را  حس و لمس مي‌كند. بعد مسائل زيبايي‌شناسي مطرح  مي‌شود.
  ‌ از صحبت‌های‌تان درباره خيابان بهار آبي چنين برداشت كردم كه اقليم و بحران‌هاي زيست‌محيطي براي شما صرفا بستر داستان نيست، بلكه هسته معنايي و اسطوره‌اي روايت‌های‌تان را هم شكل مي‌دهند. به نظر شما، ادبيات براي روايت شرايط اضطراري مانند قحطي، خشكسالي، زلزله يا ساير فجايع طبيعي چقدر  ظرفيت  دارد؟
ادبيات بدون مرز است و ظرفيت پرداختن به همه آنچه به بشر و زيست او مربوط مي‌شود را دارد. براي نمونه خيابان بهار آبي بود، يك پكيج از زيست‌بوم انسان است كه در راس آن تشنگي و آب است. به شخصيت‌هاي داستان توجه كنيد: پري نصف در آب و نصف در خشكي، دو زيست است و ريشه در افسانه‌ها و اسطوره‌ها دارد. شهربانو روي خاك و زمين است. پروانه اسم مستعار پري است كه در هوا پرواز مي‌كند. بالاتر از او ماه‌بانوست. بعد باران كه از آسمان مي‌بارد و مي‌شود دريا. تمام اينها از پري تا باران كه در يك چرخه باروري و زايش (آب) هستند. جدا از مساله اصلي كتاب كه خشكسالي و جست‌وجوي آب است، بوم و اقليم نيز مطرح است؛ بن‌مايه‌هايي مانند زلزله، حمله ملخ‌ها، قحطي، باورها و خرافات، اسطوره‌ها و... در آن نمايش داده مي‌شود.
  ‌ در ادامه همين بحث مي‌خواهم به نقش نويسنده برگردم. نويسنده‌اي مانند شما كه به بحران‌هاي طبيعي در آثارش مي‌پردازد، آيا هنگام نوشتن به بعد هشداردهنده يا پيشگيرانه‌ ادبيات فكر مي‌كند يا اساسا روايت فاجعه را  نوعي سوگواري  ادبي  مي‌بيند؟
نوشتن نوعي هشدار و اعتراض است. نشان دادن موقعيت‌هاست. وقتي كه من خودم را مي‌نويسم، تو را نوشته‌ام. آن وقت «او» و «ما» هم نوشته مي‌شود و نوشته آينه‌اي مي‌شود روبه‌روي ما كه خود را ويرايش كنيم. خبر، فاجعه، رخداد، وقايع، مساله و... وقتي ارزش پيدا مي‌كند كه به ادبيات و هنر تبديل شود. تمام اينها به شكل خام در حد همان سوگواري ادبي باقي مي‌مانند.
  ‌ و البته اين هم پرسشي است كه براي بسياري از نويسندگان مطرح است؛ اينكه بحران به ‌تنهايي كافي است يا بايد در دل يك شبكه‌ معنايي گسترده‌تر معنا پيدا كند. آيا فكر مي‌كنيد بحران‌هاي طبيعي به‌تنهايي قابليت تبديل شدن به ادبيات را دارند؟ يا حتما بايد با لايه‌هاي ديگري چون روان‌شناسي، جامعه‌شناسي، يا اسطوره گره بخورند تا به داستاني ماندگار تبديل شوند؟
بستگي به اين دارد كه به چه شكلي و در چه قالب ادبي (شعر- داستان- مقاله) بيان شود، هر قالبي ويژگي‌هاي فني خودش را دارد. اگر بخواهد به داستاني ماندگار تبديل شود به موقعيت و زمينه رخداد كه در بستر رواني، جامعه يا اسطوره‌اي و... اتفاق افتاده است بستگي دارد. باز هم تاكيد مي‌كنم اين مسائل بايد به حوزه ادبيات  سو هنرخلاقه وارد  شود. 
  ‌ برخي معتقدند روايت فاجعه ممكن است به كليشه، سانتي‌مانتاليسم يا حتي بهره‌كشي عاطفي از رنج ديگران ختم شود. در واقع يكي از دغدغه‌هاي اين سال‌ها، مرز باريك ميان بازنمايي واقعي فاجعه و نوعي بهره‌كشي احساسي از رنج ديگران است. از نظر شما مرز ميان بازنمايي صادقانه‌ بحران و زيبايي‌شناسي رنج كجاست؟
بستگي به نوع بيان نويسنده در قالب هنري دارد. بيان فاجعه بدون تبديل آن به هنر خلاقه، موضوع را به كليشه و بهره‌كشي عاطفي تبديل مي‌كند، زود هم فراموش مي‌شود. مرز آن در نقطه تبديل شدن به بيان هنري است. اجازه بدهيد مثالي بزنم؛ فيلم خانه دوست كجاست مضموني بسيار عاطفي و ساده دارد. در اجراي هنري كيارستمي است كه آن را جهاني مي‌كند. من سال‌ها قبل از آنكه اين داستان فيلم شود، خوانده بودمش اما آن اثرگذاري را نداشت. يا ارزش بوف كور در اجراي هنري آن است.
  ‌ در حال حاضر روي داستان يا مجموعه‌اي كار مي‌كنيد كه به ‌طور مستقيم به اين نوع بحران‌ها بپردازد؟ با توجه به وضعيت فعلي ادبيات داستاني چه تصويري از آينده‌ روايت‌هاي اقليمي در ذهن داريد؟
آنچه را در خيابان بهار، اندوه و ماهي درباد نوشته‌ام تجربه گذشته‌اي بوده كه در آن زندگي كردم. روستا هم ديگر آن روستا نيست. به نوعي روستاها هم دارند به همان درد‌هاي شهرها (كم يا زياد) مبتلا مي‌شوند. مختصات روستا در يك نگاه چه بود؛ خانه‌هاي گنبدي و كاهگلي و ناودان‌هايي به كوچه با دودكش‌هاي مطبخ در پشت‌بام كه دود از آنها بلند بود. صداي خروس و عوعوي سگ، گودبار پهن و كوچه‌هاي تنگ و بي‌قواره نامنظم براي عبور انسان و حيوان و غذاهاي محلي. امروز هيچ خبري از اين مختصات نيست. روستاها دارد كپي بد و باسمه‌اي از حاشيه شهرها مي‌شوند؛ كوچه‌هاي تنگي كه عريض شده و به ‌زور ماشيني در آن جا داده‌اند. پشت‌بام‌هاي ايزوگام شده، غذاهايي كه هيچ كدام محصول آنجا نيست. امروز آن روستاي سابق، نه روستاست و نه شهر و حتما مسائل خودش را دارد. با اين وجود تصوير من از روايت‌هاي اقليمي بسيار خوشبينانه است. نويسندگان شهرستاني كه به مركز و شهرها كوچ كرده‌اند، هر كدام از  اقليم خودشان  مي‌نويسند  و اين اتفاق خوبي است. 

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون