چه باشد آنچه خوانندش «زندگي خوب»؟
هگلِ مكاينتايري
اميرعلي مالكي
فلسفه هگل هرگز بهصورت مستقيم براي السدير مكاينتاير موضوعيت نداشته است. باتوجه به تمركز مكاينتاير به تاريخ اخلاق، انديشه هگل جز در چند مقاله، البته بهصورت علني، مورد بحث او قرار نگرفته و از ديد بسياري از فلسفهپژوهشان، خوانش او از اين فيلسوفِ آلماني، چندان بحثبرانگيز نمينمايد. هرچند مكاينتاير هرگز بهشكلي روشن در گروه «هگليها» براي خود جايي دستوپا نكرد، اما زماني كه خواننده در فلسفه او عميقتر گردد، تأثير بديهي هگل از مسيرهاي متفاوت، بر نظام فكري او بيشازپيش مشخص ميشود. براي مكاينتاير، هگل يك فيلسوف «مطلقگرا» بود، و همين مساله او را در نزديكي به انديشه هگل وحشتزده ميكرد: «من در ردِ مفهوم مطلقگرايي، مستقل از خاصانديشي نسبت به يك سنت، بهطور جدياي خود را يك ضد هگلي ميدانم.» بااينحال، او پيوسته در تلاش بود تا ميان يك هگل منتقد و ارزشمند كه از يك تفكر تاريخي مشخص پيروي ميكند، و يك هگل مطلقگرا و مشكلساز، تمايز قائل شود، چراكه به عقيده مكاينتاير، پيروي از هگلِ دوم، باعث خيانت به ارزشهاي هگل نخست ميشود. اما چرا «هگلِ مكاينتايري»، نامي كه براي اين رابطه پرتنش و تاحدودي همراستا ميتوان برگزيد، مهم به نظر ميرسد؟ همانطور كه بيان شد، دغدغه مكاينتاير نسبت به فلسفه هگل، ارزش چنداني ندارد، زيرا با تكيه بر ديد بسياري از پژوهشگران، خوانش او از «مد افتاده» و «كهنه» است، بااينوجود، نگرش آنها در موضوعي چون چيستي يك «زندگي خوب»، تحتتاثير جريان پساكانتي، ميتواند از اهميت بسزايي برخورد باشد؛ هدفي كه در اين مقاله براي ما موضوعيت دارد. اينكه آنها بايكديگر در اين بحث چه نقاط اشتراك يا ضديتهايي دارند، همانطور كه رابرت استرن در مقاله «در ميانه تجسس و جستن» ميگويد، بهسادگي ميتواند چنين خلاصه شود: «از نظر مكاينتاير، همانطور كه در كتاب «در پي فضيلت» ميگويد: «زندگي خوب، آن عمري است كه صرفِ يافتن چگونگي زندگي خوب، ميشود.» در مقابل، از نظر هگل، همانطور كه در «عناصر فلسفه حق» بيان ميكند، زندگي خوب براي آدمي، گذشتِ عمري است كه در حالات عقلاني، سپري ميشود.» پرسشِ «يك زندگي خوب چه ميتواند باشد؟»، ريشه در «كمالگرايي» پساكانتي دارد؛ برداشتي كه خود از ريشه تفكرات ارسطويي تغذيه ميكند.تري اروين، بهشيوهاي مفيد و كارساز اين مساله را چنين توصيف ميكند: «[ارسطو] از خير انساني، بهمثابه «خوشبختي» دفاع ميكند كه شامل تحقق طبيعتِ انساني، كه در فضائل مختلف انساني مشهود است، ميشود. موضع او غايتشناسانه است، تا آنجايي كه بهترين راهنماي عمل را، در تمثيل غايتِ غايي، جستوجو ميكند. فضيلت تا آنجايي دوام داشته و غايت خوشبختي را مشخص ميكند كه طبيعتگرا باشد و متكي بر تجربه ما از واقعيت، به فعليت برسد. چنين است كه ماهيت و ظرفيت فطرتِ عقلاني انسان نمايان شده و نيازهاي آن برآورده ميشود.» سيري در تاريخ مفهوم كمالگرايي مشخص ميكند كه اين موضوع به پيش از سنت كانتي بازميگردد، اما، كانت در بسط انديشه اخلاقي خود، اين موضع مذكور را به چند دليل مورد نقد قرار ميدهد: اين ديدگاه نامتجانس است، زيرا صرفا ارضاء خواستهها را هدف قرار ميدهد. همچنين اين مساله، مفهوم اخلاق را در نظامي از مفاهيم فرضي و ناسازگار، از معناي اصلي خود، تهي ميسازد. ازسويديگر، اين امرِ بهخصوص، اخلاق را، خارج از حيطه پيشيني آن، تنها در حوزه تجربه، قابل فهم ميكند و باعث ميگردد تا خير بر حق، مقدم شمارده شود؛ و چنين ميشود كه از توان راهنمايي درمورد نحوه عمل ما، محروم ميگردد. باايناوصاف، ديدگاه خودِ كانت نيز، بهخوديخود، مشكلساز است و درگير نوعي فرماليسم توخالي ميشود، چالشي كه ما را به سوي شنيدن پاسخهاي مكاينتاير و هگل درباره اين موضوع ويژه ميكشاند.
چه باشد آنچه خوانندش «زندگي خوب»؟
برخلاف بسياري از ارتدوكسهاي ارسطويي، مكاينتاير در اثر «در پي فضيلت»، باور دارد كه بشر و عامليت او، در يك ساختار روايي خاص عمل ميكند، مسالهاي كه بدون تكيه بر نظم و انسجامي ويژه، از جستوجوي خير ناتوان است. با اين حال او باور دارد كه قدمزني در مسير يافتن يك زندگي خوب، نميتواند از پيش تعيين شود و بههيچعنوان نيازمند يك برنامهريزي مشخص نيست: «در مسير جستوجو، تنها ازطريق درونيكردنِ آسيبها، يعني برخورد و كنار آمدن با آنان، هدفِ جستوجو، در كشاكشِ خطرات، وسوسهها و رنجهاي بهخصوصِ هر يك از مراحل، مشخص ميشود. تجسس همواره يك آموزش است، به عبارت ديگر، تحصيلي در باب شخصيت و خودشناسي است كه بايست براي فهم خود، در مسير بهخصوص آن، قدم برداشت.» پس فضيلت همان چيزي است كه: «ما را در جستوجوي خير حفظ ميكند و با توانمند ساختن ما در برابر آسيبها، خطرات و وسوسهها، معرفت به نيكي را، متكي بر خودشناسي، در درون ما، هست كرده و پيوسته افزايش ميدهد.» هرچند اين فعاليت ويژه، چيزي نيست كه بتوان به تنهايي آن را عملي كرد و نيازمند كمك ديگران است. به عبارت ديگر، انسانها، برخاسته از سنت و فرهنگهاي بهخصوصِ خود، ميتوانند بهيكديگر در دستيابي به چنين هدفي، ياري رسانند: «فقدانِ عدالت، صداقت، شجاعت و فضائلِ فكري مربوطه، پيوسته از سنتهاي زيستي فاسدي جان ميگيرند، كه با دميدن روح زندگي در مردم، تجسم معاصر خويش را، صورتبندي ميكنند.» بنابراين، براي مكاينتاير، سفر در مسيرِ يافتن، مهمتر از پيدا كردن هدف است، چراكه نيكزيستي انسان هيچ نيست مگر عطشي كه براي حركت در مسير خير و درستي دارد. بااينحال، اين دغدغه براي هگل از سمت متفاوتي جان ميگيرد. هگل زندگي مطلوب را در سپري شدن عمر انسان در حالات عقلاني ميبيند. اين نگاه، البته به نوعي سادهسازي انديشه پيچيده اوست، زيرا از ديدگاه هگل، نيكزيستي تنها در چارچوب دولت معنا مييابد و هنر، مذهب و فلسفه نيز در سايه آن مفهوم معنا ميشوند. هرچند كه تمامي اين ابعاد در نهايت به زندگي انسان متصلاند، اما از منظر هگل، زندگي خوب همان است كه در فضاي عقلانيت سير كند. اما چرا هگل چنين ميانديشد و مقصود او از اين ديدگاه چيست؟ بهمانند بسياري از جنبههاي فلسفه عملي هگل، بحث درباره آزادي اراده در «عناصر فلسفه حق» مورد توجه قرار گرفته است. او به جاي آنكه كمالگرايي خويش را به مفهوم ارسطويي آن مرتبط سازد (همانگونه كه مكاينتاير تفسير كرده است)، تلاش دارد تا اراده آزاد را بر پايه ضرورتهاي خود تثبيت كند، امري كه خود از اصول بنيادين تفكر او محسوب ميشود. هگل اراده آزاد را در سه مقوله دستهبندي ميكند: كليت، ويژگي و فرديت، كه در بندهاي ۵ تا ۷ عناصر فلسفه حق بدان اشاره شده است.از ديدگاه هگل، جنبه كلي اراده، همان توانايي انسان در انتزاع از تمام محتواها و شناخت خويش به عنوان يك«منِ»محض است. اما ارادهاي صرفا جامع و كلي نميتواند رضايتبخش باشد، زيرا منجر به نوعي آزادي منفي و بيمعنا ميشود، آزادياي كه در عمل نميتواند تصميمي واقعي بگيرد. در اين وضعيت، اراده نميتواند در مواجهه با امور خاص، انتخاب كند. اين شكست در درك آزادي را ميتوان در عرفان شرقي، انقلاب فرانسه، و حتي مخالفت با هر نوع تمايز و تفاوت مشاهده كرد.در برابر اين، لحظه جزئي اراده نيز ممكن است خالي از معنا به نظر برسد. اگر فرد بتواند هر هدفي را در هر لحظه كنار بگذارد و رويكردي كاملا انتزاعي اتخاذ كند، اراده او فاقد هرگونه تعين ميشود. بر همين اساس، هگل با رويكرد ديالكتيكي خود استدلال ميكند كه نياز به مرحله سوم يعني فرديت وجود دارد تا اين دو گرايش را با يكديگر تلفيق كند. هگل باور دارد كه براي رهايي از آزادي منفي و دستيابي به آزادي مثبت، فرد بايد امري را بيابد كه بتواند براساس آن، خود را محدود كند و در اين محدوديت، معناي حقيقي و ارزشي جهاني كشف كند. بنابراين، آزادي واقعي زماني حاصل ميشود كه فرد بتواند در چارچوبي مشخص تصميمگيري كند و درعينحال، با خويشتن هماهنگ باشد.اين ديدگاه در فلسفه سياسي هگل نيز حضور دارد؛ چراكه او راهحل واقعي براي تحقق آزادي را در جامعه و دولت مدرن ميبيند. هگل بر اين باور است كه فرد بايد خود را در ارتباط با ديگر «من»ها، يعني در نقشهايي اجتماعي نظير پزشك، معلم، والدين، يا نجار درك كند. در چنين چارچوبي، اراده فرد از انتزاع صرف فاصله ميگيرد و در تعامل با خير عمومي معنا مييابد. دولت مدرن، از ديدگاه هگل، نقش اساسي در تحقق اين درك ايفا ميكند و فرد را به سوي دركي واقعي از خود و تواناييهايش هدايت ميكند.بااينحال، مكاينتاير با اين نگاه موافق نيست. او فلسفه سياسي هگل را تلاشي براي احياي پوليس يوناني (πόλις) ميبيند، كه در آن فرد بهطور كامل در اجتماع حل ميشود و خير ديگر به عنوان مسالهاي وابسته به انتخاب شخصي مطرح نيست. مكاينتاير هگل را با دو راهي هميشگي خود درباره زندگي فضيلتمند مواجه ميسازد: «ارسطو يا نيچه؟ آيا ارزش مبتني بر خير است يا انتخابهاي خودسرانه؟» او معتقد است كه دولت هگلي، با مطلقگرايي خويش، فرد و انتخابهاي او را به حاشيه ميراند و همين مساله باعث ميشود كه فلسفه هگل در پاسخ به پرسش «چه چيزي ميتواند جايگزين پوليس يوناني براي انسان مدرن باشد؟» ناكافي بماند. هرچند، هگل در برابر اين پرسش، بهجاي آنكه به انتخابهاي فردي تكيه كند، درصدد رفع تعارض ميان كليت انتزاعي و كنشهاي دلبخواهانه فردي برميآيد. او آزادي واقعي را در مشاركت عقلاني فرد در جامعه ميبيند، جايي كه فرديت از خودسرانگي فاصله ميگيرد و در قالب خير عمومي معنا مييابد.
آيا مكاينتاير يك فيلسوفِ «سيزيفي» است؟
آيا مكاينتاير، همانطور كه رابرت بي. پيپين در مقاله «مدرنيته مكاينتايري» ميگويد، در نهايت، يك «هگلي مردد» است؟ آيا براي پرهيز از تناقضات موجود در انديشهاش، بايد موضعي راديكالتر اتخاذ كند و جهان را تماما از دريچه هگلي بنگرد؟ پيپين چنين ادعايي را مطرح كرده و استدلال ميكند كه عدم پذيرش كامل جهانبيني هگل، مكاينتاير را در موقعيت دشواري قرار داده است.اما اين ديدگاه چه پيامدهايي دارد؟ خوانش پيپين موجب پرسشهايي ميشود كه در بحث پيرامون زندگي خوب و اخلاق، نميتوان از آنها چشمپوشي كرد. اگر مكاينتاير معتقد باشد كه «زندگي خوب بايد صرف جستوجوي زندگي خوب شود»، آنگاه اين چرخه چه تفاوتي با يك تلاش بيپايان و فرسايشي دارد؟ آيا اين همان سرنوشت سيزيفي نيست، تلاشي بيپايان براي يافتن معنا بدون امكان دستيابي به يك قطعيت روشن؟پيپين دو نقد را به هم پيوند ميدهد: نخست، آيا روايت مكاينتايري از زندگي خوب، به بحثهاي پاياني در اين زمينه منجر خواهد شد؟ دوم، آيا اين جستوجو، صرفا تكراري بيپايان و بيمعني است؟ او معتقد است كه اگر مكاينتاير واقعا قصد دارد در سنت ارسطويي باقي بماند، بايد توضيح دهد كه چرا انسان متعهد به يافتن معناي زندگي خوب است، و چرا اين تلاش به يك چرخه بيپايان تبديل نميشود.در پاسخ به اولين نقد، ميتوان گفت كه مكاينتاير خود بر اين نكته اذعان دارد كه برخي مفاهيم بر ديگران برتري دارند و فرآيند عقلاني ميتواند اين برتري را نشان دهد. اما پيپين معتقد است كه اين استدلال بيش از آنكه مكاينتايري باشد، رنگوبوي هگلي دارد. در مقابل، نقد دوم را ميتوان با نگاهي دقيقتر به مسير جستوجوي فلسفي مكاينتاير بررسي كرد. جستوجوي مكاينتايري، برخلاف تلاش سيزيفي، صرفا تكرار بيپايان نيست، بلكه فرآيندي پويا است كه فرد را در مسير شناخت خود و خير قرار ميدهد.در نهايت، مسئله اصلي اين است: آيا مفهوم «زندگي خوب» در جستوجوي آن نهفته است، يا بايد از پيش تعريف روشني از آن داشت؟ مكاينتاير نشان ميدهد كه جستوجوي فضيلت خود بخشي از تحقق آن است، اما در مواجهه با نقدهاي پيپين، پرسشي بنيادين باقي ميماند: آيا اين مسير، واقعا به شناختي روشن و قطعي منجر ميشود، يا همچنان در چرخهاي بيپايان از جستوجو گرفتار خواهد بود؟
ديالكتيك ابدي
بدون شك، اگر جستوجوي مكاينتايري بدون هيچ تصور اوليهاي از مفهوم «خوب» آغاز ميشد، احتمالا اين فرآيند بهشكلي مبهم و گيجكننده جلوه ميكرد. اين مساله به ويژگي «فعليت ديالكتيكي» بروئر مرتبط است، يعني شرايطي كه فرد در آن، براساس برداشتي ابتدايي، خود را بيان ميكند، خوانشي كه هنوز قطعي و نهايي نشده است. اما در نقطه مقابل، سيزيف محكوم به تكرار ابدي يك كار بيمعنا است، و دشوار بتوان تصور كرد كه كسي آگاهانه خود را گرفتار چنين چرخهاي كند. علاوهبر اين، اگرچه سيزيف فاقد حس كنجكاوي و شگفتي است، مكاينتاير برخلاف او، انگيزه جستوجوي خويش را دارد. در جهان سيزيف، هيچ رمز و رازي وجود ندارد؛ هدف كاملا مشخص است: سنگ را به اوج برسان، سقوطش را تماشا كن، و دوباره همين روند را تكرار كن. اما جستوجوي فضيلت و معنا، برخلاف اين سرنوشت تكراري، مستلزم حيرت و كنجكاوي است، ويژگيهايي كه در نگاه مكاينتايري اهميت فراواني دارند.عطش بيحدواندازه يافتن معنا، بهجاي اينكه يك مشكل تلقي شود، ميتواند ماهيتي ضروري براي يك زندگي خوب باشد.شايد بتوان تحقيق در باب خير را يك فعليت ديالكتيكي دانست، نه فقط به شكل مدنظر بروئر كه آن را «فعاليتي كه ارزش آن از همان ابتدا به وضوح درك نميشود» معرفي ميكند، بلكه بهمثابه كنشي كه براي دستيابي به خير، بايد در طول مسير، ماهيت آن را بهشيوهاي هگلي بازشناخت. براي مثال، در يك رابطه، آغاز آن بهتنهايي كافي نيست؛ دوام و پويايي آن مستلزم تلاش مستمر است (چون ديالكتيك هگلي) . در اين مسير، افراد نهتنها براي حفظ رابطه، بلكه براي فهم بهتر خود و ديگري تلاش ميكنند، و اين، نمودي از فرآيند جستوجوي خير در زندگي است. در مقابل، اگر رابطهاي به مرحلهاي برسد كه افراد در آن احساس كنند تمامي اهدافشان محقق شده است، امكان دارد كه اين ركود، پويايي زندگي را از بين ببرد. رسيدن به اهدافي نظير خانه، ثروت، يا فرزند، اگرچه ميتواند رضايتبخش باشد، اما بدون تحرك معنوي و فكري، فرد را در وضعيتي ايستا و فاقد رشد قرار خواهد داد.به عبارت ديگر، اگر كسي دريابد كه زندگي خوب نه يك نقطه پايان، بلكه خود مسير است، انگيزه او براي زيستن افزايش مييابد. درنتيجه، شايد بتوان با تركيبِ فلسفه هگل و مكاينتاير زندگي خوب را يك «ديالكتيك ابدي» و «هميشگي» تصور كرد، كه البته در نوع خود بسيار ترسناك است.