فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني-25
جنگِ ضروري
اميرعلي مالكي
آنطور كه كارل اشميت باور دارد «شخص هيچ دشمن سياسياي ندارد»، زيرا آنچه «بشريت» خوانده ميشود، بهمثابه يك واژه براي ارجاع به نوعِ انسان، نميتواند بهخوديِخود جنگ راه بيندازد، چراكه در اين سياره، باتوجه به آنچه ناميده و پنداشته ميگردد، دشمني ندارد. مفهوم بشريت باتوجه به فلسفه اشميت، مفهومِ دشمن را نفي ميكند. آنجايي كه دشمن به گمانِ خود بهنام بشريت ميجنگد، در اصل اين نام را براي اهدافِ دولتي جهانشمول و نظامي خويش غبضه كرده و ميپسندد تا به بهانه چنين مفهومي، عليه رقيبِ خود اقداماتي انجام دهد و او را متقابلا از استفاده اين واژه محروم بدارد.
به عبارت ديگر، دشمن تلاش ميكند تا به ضررِ طرفِ مقابل خود، آنچه «هست» را به جاي بشريت جا بزند و از اين واژه براي دستيابي به اهدافِ سياسي خود سوءاستفاده بكند. در اين نقطه، مفهومِ بشريت تبديل به ابزاري ايدئولوژيك براي توسعهطلبيهاي امپرياليستي ميشود و ذيل پيام گمراهكننده آن، به شيوهاي كه پرودون باور دارد: «نوعي تقلب رقم ميخورد.» با اين اوصاف، هيچ جنگي فينفسه نميتواند متعلق به بشريت باشد، زيرا اين نام را نميتوان در گروه واژگان سياسي قرار داد و هيچگونه موجوديت يا جامعه سياسي يا شأن و منزلتي با آن متناظر نيست. حال، در موقعيت جنگي، از آنجايي كه شخص، يا به شكلي كليتر، نوعِ بشر، هيچ دشمن سياسياي ندارد و جنگ امري بينالدولي است، نميتوان دشمن را چيزي جز موجوديت خارجياي كه در درون ساختار يك دولتِ مشخص به مرزهاي سرزميني حملهور ميشود، تصور كرد. دشمن تنها دشمن عمومي است، چراكه بنابر باورِ افلاطون، دشمنِ خصوصي چيزي جز از «خودزني» نيست و در دعواي محدودِ داخلي، چون دعوا بر سر يك «نانِ» بيشتر معنا مييابد، درصورتي كه دشمنِ عمومي (Hostis) يك ساختارِ نظاممند است كه با «كليت» ما به جنگ ميپردازد. در اين موقعيت، با بهره از انديشه اشميت، دولت در تماميت خود بهمثابه واحدِ سياسي سازمانيافته، تنها پديدهاي در جهان است كه ميتواند «دشمنِ سياسي» داشته باشد و بايد خود بهتنهايي، با درنظر گرفتنِ بقاي خويش، در بابِ موقعيتي كه جنگ نام دارد، تصميم بگيرد. با اين حال، «بشر» در اينجا چه وظيفهاي دارد؟
برخلاف باور ارنستو لاكلائو كه مفهومِ «مردم» را امري مجازي ميداند و عقيده دارد كه انسانها تنها درصورتيكه در يك موقعيت «خاص» دور يكديگر جمع شوند «مردم» هستند، مردم يا «بشرِ» مدنظر ما، در همهجا حضور دارد و مرزبندي نامش باتوجه به هر موقعيت تعريف و گسترده ميشود. واژه مردم، در هرموقعيتي، نوعي از گفتمان هرمنوتيكوار است، زيرا با زبانِ ناكافي خود به گفتوگو با بخشهاي مختلف براي هستييابي و ابراز وجود ميپردازد. يعني، هر كجا كه شخصي سعي كند تا براي يادآوري اين مساله كه او نيز بهمثابه «مردم» وجود دارد از اين نام بهره ببرد، حتي براي اثبات اين امر كه بگويد «در مغازهاي حضور دارد» و به آقاي فروشنده تذكر بدهد كه تاريخ مصرف كنسرو تنماهياش گذشته، «مردم» است. معمولا روشنفكران «مردم» را نامي براي ارجاع «به غير» ميبينند، براي مثال «مردم بايد فلان كنند يا بهمان» و در اين اشاره، گويي آنها خود را جدا ميكنند. در اينجا امري به نام «زلزله زباني» رخ ميدهد. به عنوان نمونه، وقتي كه درباره خودكشي يك شخص در مترو در اخبار صحبت ميشود و كارشناس برنامه ميگويد «مردم» بايد از آن بيچاره مراقبت ميكردند و جلوي او را ميگرفتند و «بيمهري» در ميانِ مردم موج ميزند، مركز زلزله را «مردم حاضر در مترو» ميبيند. به بيان ديگر، اين رويداد باتوجه به هسته اصلي رويداد پخش ميشود و هر شخصي به نسبت موقعيتي كه در آن قرار دارد با اين اتفاق برخورد ميكند. كارشناس در اينجا از مردم جدا نيست، بلكه باور دارد كه هسته مركزي مردم، در مترو قرار داشته و به همين علت از اين جملهبندي استفاده ميكند. اما در موقعيتي چون جنگ كه زلزله به شدت وسيع است و همه را در برميگيرد، همه «مردم» بهحساب ميآيند و وظايفِ ويژه خود را دارند. در اينجا، واژه مردم از نوعي «سرگشتي» (به گفته هربرت هارت، «انسان سرگشته» شخصي است كه بدون توجه به ماهيت مسائلي چون «قانون» از آنها تبعيت ميكند و نميداند كه دقيقا پيرو چه چيزي است) خارج ميشود و ديگر به يك گروه خاص در موقعيتي ويژه محدود نميگردد. بااينوجود، در رويداد مدنظرِ ما، يعني جنگ، اين خوانش از سرگشتگي محو ميشود و مردم درمييابند كه نسبت به امور داخلي و يكديگر وظايفي دارند، زيرا جنگ، زبان و گفتمان ناكافي آن را از پيش روشنتر ميكند و مردم را وا ميدارد تا به گفتوگو براي اعلام حضور و حلِ منازعات دروني و كمك به دولتِ خود براي دفع حمله دشمن مشغول گردند.
در اين لحظه ما با چيزي روبهرو ميشويم كه فارابي «مدينه ضروري» مينامد. مدينه ضروري نه يك مكان، بل رويدادي است كه در آن اعضاي يك جامعه براي نيل به آنچه براي بقاي خود، معيشت و حفظِ حيات ضروري است، به يكديگر ياري ميرسانند. اين مدينه، به مردم كمك ميكند تا چيستي يك «مدينه فاضله» را پيوسته در ذهنِ خود تبيين كنند، زيرا براي فارابي، مدينه فاضله قابل دسترسي نيست، بلكه نوعي تمرين براي يادآوري و ارزشگذاري بر مسائلي است كه به انسان اين اجازه را ميدهد تا بهترين نسخه خود را به مرور زمان ارايه دهد. بنابراين، مردم در مدينه ضروري از سرگشتگي خارج ميشوند و ميتوانند با نگاهي فراختر به موقعيت خود در سرزمين خويش بنگرند و براي حفاظت از آن تلاش كنند، زيرا شايد مفهوم «بشريت» در آغاز دشمنِ سياسي نداشته باشد و اين امر مربوط به دولت باشد، اما اگر انسانها در حفظِ مدينه ضروري نكوشند و دولتِ خود را تضعيف كنند، مفهوم «مردم» به امري سياسي تبديل شده و اين بدان معناست كه جامعه از ساختار نظاممندِ خود، يعني دولت، تهي گشته و عملا فروپاشيده است.درنتيجه، به زبانِ فارابي، تا امورِ ضروري يك جامعه، براي مثال امنيت، حاصل نشود، جايي براي كمالات ديگر نميماند.