درنگي بر عكسها و روايتهاي رابرت كاپا در «كاپا به جنگ ميرود»
تاريخنگاري جنگ در قاب
نسيم خليلي
«كاپا به جنگ ميرود» كتاب مبسوط اندوهگين، اما شيريني است آميخته به شوخطبعيها و روايتهايي از رنجهاي انسان در دل جنگ كه جوان نابغه عكاس مجارستاني به انضمام عكسهاي درخشانش از روزمرگيهاي جنگ مكتوب كرده است. اين كتاب غمگين اما زندگيبخش هم سرشار از آموزههاي هنر عكاسي است و هم راوي تسلابخشيهاي كوچك و بزرگ در هنگامه جنگهاي بزرگ و خونين تاريخ جهان از جنگ داخلي اسپانيا تا جنگ جهاني دوم. روايتهايي به قلم كاپا كه اسمش آندره بود، يك جوان باهوش بوداپستي كه دوست داشت نويسنده باشد، راوي جهان، اما عكاس شد؛ عكاسي كه در بهار 1936 نام دهانپركن و جذاب امريكايي رابرت را براي خودش انتخاب كرد با الهام از اسم كارگردان مشهور امريكايي فرانك كاپرا و شاهكارش، «يك شب اتفاق افتاد»؛ او اين كار را كرد تا عكسهايش خريدار بيشتري پيدا كنند؛ درواقع دوستش براي كمك به او، «شايعه كرد كه عكسهاي آندره در واقع عكسهاي يك عكاس معروف امريكايي به اسم كاپا هستند و وانمود ميكرد ميتواند به سردبيرها لطف كند و عكسهاي اين نابغه منزوي را براي آنها بخرد. سردبيرها هم كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بودند، عكسها را خريدند و چاپ كردند.» در همان سالها و در بيست و دو سالگي بود كه كاپا «راهي صحنه جنگ داخلي اسپانيا شد تا آن عكسهاي تاثيرگذار را از ابتدا تا انتهاي جنگ بگيرد. در همان سفر اول بود كه توانست عكس مشهورش را از مرگ مرد شبه نظامي حزب لوياليست بگيرد. آن عكس در مطبوعات جهان به چاپ رسيد و بسياري آن را تحسين كردند». هنرمند جوان جانش را به خطر انداخت تا از لحظه شكوهمند و متاثركننده جان سپردن سرباز جمهوريخواه عكس بگيرد، عكسي باشكوه، شايد باشكوهترين، تاريخيترين و هنريترين عكس از جنگ در جهان؛ مردي كه در عكس ديده ميشود در حالي كه لباس سفيدي بر تن دارد و بازوهايش را مانند حضرت مسيح گشوده، هدف گلوله يك فاشيست قرار گرفته است. عكسي تراژيك و بسيار به نقاشي ماننده كه براي هنردوستان يادآور صحنه مرگ در راه ايمان در نقاشي «گرنيكا» اثر پيكاسو بود و همين زيبايي اندوهگين و بيبديلش باعث شده بود كه برخي شائبه ساختگي بودنش را به ميان بكشند و مدعي شوند كه آن عكس موقع تمرين نظامي گرفته شده است و نه در ميدان جنگ «اما يك تاريخدان اسپانيايي تاييد كرده مردي كه در عكس در حال مرگ است، به تاييد خانوادهاش، فدريكو بورل گارسيا، در 5 سپتامبر 1936 در همان زمان و مكان عكس كاپا، نزديك دهكده سرو موريانو چند كيلومتري شمال كوردوبا كشته شده است.» و اين تنها عكس باشكوه كاپا از دهشت جنگ در جهان نبود. او عمرش را پاي اين قبيل عكسها گذاشت و از عشق زني به زيبايي اينگريد برگمن گذشت تا به چنين آرماني برسد و در نهايت هم پا روي يك مين ضدنفر گذاشت و كشته شد. او در راه عكاسي شكوهمندش از جنگ بود كه جان سپرد. برادرش درباره او گفته است كه «برادرم رابرت كاپا به خودش ماموريت داده بود تا از دوزخي كه انسان براي خودش درست كرده، عكس بگيرد: از جنگ. او دلسوز تمام قربانيان جنگ بود و عكسهايش جاودانههايي شدند نه تنها از لحظات سرنوشتساز، بلكه از تجربيات دشوار فردي.» افزون بر عكسها او از تجربه زيستنش در دل جنگ روايتهايي بيبديل نوشت كه رفاقتش با ارنست همينگوي را هم به دنبال داشت، از اين رو كه روايتهاي كاپا خلاقانه و شبه داستان بودند. كاپا نه فقط يك عكاس كه يك راوي تمامعيار بود كه با هنرمندي و اميد به زندگي از هولناكترين تجربههايش عكس گرفت و نوشت، از لحظه فرود آمدن با چتر نجات حتي و اجساد شناور بر آب در عملياتي شكستخورده در حالي كه به سختي خودش را به نزديكترين مانع فولادي نزديك ساحل رسانده بود. عكسهاي زندگيبخشش از كليسايي كه تبديل به بيمارستان جنگي شده هم معروف و مهم است، عكسهايي كه با ترديد گرفته شدند، اما هنرمندانه و داستانوار از كار درآمدند در حالي كه هنرمند عكاس از گوشتهاي پارهپاره و خون تازه، حال مشوشي داشت به هر حال او نه جنگاور كه يك هنرمند بود. بعدتر باز هم كاپا عكسهاي هنري و داستانوار ديگري از جنگ گرفت مثلا عكسش از مادران و بستگان پارتيزانهاي جوان در ايتاليا، بچهمدرسهايهايي كه با آلمانيها جنگيده و كشته شده بودند و در تابوتهايي مملو از گل در انتظار تشييع باشكوه غمانگيزي بودند: «بيست تابوت قديمي در اتاق بود كه به اندازه كافي رويشان با گل پوشانده نشده بودند كه پاهاي كوچك بچهها را پنهان كنند. بچههايي كه آن تابوتهاي كودكانه يك كمي برايشان كوچك بودند، اما آنقدر بزرگ شده بودند تا با آلمانيها بجنگند و بميرند.» و اينجاهاست كه هنرمند عكاس عملا در حال نوشتن داستان و افزون بر آن نوعي تاريخنگاري انسانگرايانه ژرفانديشانه است براي عكسهاي ارزشمند و هنرمندانهاش كه نيازمند اين قلم و اين نثر عميق انساني بودند براي بازتوصيفشان و اين كار فقط از عكاسشان برميآمد كه با اندوهي تكاندهنده شاهد اين صحنهها و مشغول ثبتشان در تاريخ بود: «اين بچههاي ناپلي زماني كه آلمانيها ما را در گذرگاه چيونزي گير انداخته بودند، با اسلحهها و فشنگهايي كه دزديده بودند، به مدت چهارده روز با آلمانيها جنگيده بودند. پاهاي اين بچهها استقبال حقيقي اروپا از من بود. براي مني كه خودم متولد اروپا بودم. اين استقبال خيلي واقعيتر از استقبال هيجانزده جمعيت خوشحالي بود كه سر راه ديده بودم كه بيشترشان همان جمعيتي بودند كه يكسال پيش فرياد زده بودند: «پيشوا!». هنرمند جوان با همان شامه هنري خودش قهرمانانش را پيدا كرده است. از جنازه پنهانشان ميان گلها عكس گرفته و پاهاي كوچكشان را بيرون افتاده از تابوت و تل گلها مثل قصهاي مصور و اندوهگين در ميان مادران سوگوارشان ثبت كرده است: «كلاهم را برداشتم و دوربينم را درآوردم. از مادرهاي بيچاره و كودكان كشتهشدهشان تا لحظهاي كه تابوتها را بردند، عكس گرفتم. عكسهايي كه در آن تشييع جنازه ساده در مدرسه گرفتم، حقيقيترين عكسهايم از پيروزي بودند.» او هنرمندي ستايشگر زندگي است و نه جنگ حتي اگر جنگ به او فرصت ستاره شدن داده باشد. بعدها كاپا از ژنرالهاي آلماني شكستخورده و از مدالهاي حلبي دستساز رزمندگان نهضتهاي كوچك محلي و مرداني در حال تاختن در ميان مه كه «لابهلاي ضدحملههاي سورئال مشاورين ارشد هيتلر، اين طرف و آن طرف ميدويدند» هم عكس گرفت، از گردان پيادهنظامي كه بر زميني پوشيده از برف به جلو ميخزيدند، از سربازهايي كه با چتر در درختزارها فرود آمدند و در ميان شاخسار درختان گير كردند، از خانوادههاي آلماني كشاورز كه در گودالها زندگي ميكردند و به اين ترتيب او با عكسهاي هنرمندانهاش از جنگ در تاريخ هنر عكاسي ماندگار شد و با عكسهاي باشكوهش تاريخنگاري كرد.