شايد بالاخره «آخيش»
نازنين متيننيا
روز ششم آتشبس، نبض زندگي در تهران قويتر شده. آدمها روي ريتم قويتري به زندگي روتين برگشتند و تهران ديگر خاكستري پررنگ نيست. اما توي مكالمات روزمره، جنگ هنوز پررنگ است. عدهاي معتقدند كه ديگر اتفاقي نميافتد و عدهاي هم همچنان نگران، ميگويند دوباره شروع ميشود. اما اكثريت، پايان باز اين داستان را در ظاهر پذيرفتهاند و براي زندگي برنامه ميريزند. كافهها شلوغتر شده، رستورانها هم. برنامههاي ورزشي و كاري سرجايشان برگشتند و مردم ادامه را پذيرفتند. اما نبض اصلي زندگي و آنچه پيش از جنگ در تهران رخ ميداد، هنوز به اين شهر بازنگشته. خوشبينترها، تعطيلات پيشرو را بهانه ميكنند و اينكه عدهاي هنوز نيامدند يا به سفر رفتهاند. آنهايي كه هنوز نگرانند هم ترس را بهانه ميكنند و اينكه شهر خلوت است چون مردم هنوز جرات بازگشت ندارند. هرچه هست تهران شبيه روزگار تعطيلي پيش از جنگش شده. اتوبانها ترافيكهاي خيلي شلوغ و قفل شده ندارد و شهر در تسخير ماشينها نيست. يك روي راكد و ساكني در زندگي تنيده شده. بالا و پايين شدنهاي احساسي هنوز اثراتش روي مردم است و اضطراب هفته پيش، كامل از بين نرفته. در اين وانفسا، روي ناخوش آنهايي كه بر طبل جنگ ميكوبند بيشتر ديده ميشود. مردم حساس به خبرها، حالا راحتتر ميبينند كه چه كساني بدون دغدغه زندگي مردم، چوب در خاكستر كمرمق مياندازند و واكنشها بيشتر شده. عدهاي صدا و سيما را ميكوبند و عدهاي ديگر هم رسانههاي فارسيزبان را. هويت جريانات سياسي بيشتر از قبل خود را نشان ميدهد و آن زرورقهاي هميشگي كه در اطرافشان پيچيده شده بود، از بين رفته. در كمال ناباوري، جنگ و آتشبس بعد از آن، زاويهاي بهتر از زندگي و آنچه در اطرافمان رخ ميدهد را به ما نشان داده. حالا وقت شناخت بيشتر و درك بيشتر است. وقت تغيير مفاهيم به شكل عميقتر و نزديكتر به زندگي امروزمان. در امتداد روزهاي هولناك سپري شده و اين آرامش رخوتناك، آنچه بيشتر از هميشه درگير ميشود ذهن و تفكر آدميزاد است. چراهاي بنيادين، چطورهاي اساسي، خودش را بيشتر نشان ميداد و به من باشد ميگويم خير است. چون فارغ از همه تجربههاي خوشايند و ناخوشايند، بخشي از اين زندگي راه رفتن در مسير شناخت و بلوغ و تكامل است؛ مسيري كه برخلاف تصور پرفراز و نشيب است و سنگلاخ. نتيجه، هيچوقت آسان به دست نميآيد و بخت ما هم اين بود كه در جبر جغرافيايي، اينجاي زندگي و تاريخ باشيم و بهتر است بهجاي دست و پا زدن، تا فرصتي هست و زندگي در مشتمان، در اين مسير چشمهايمان را باز كنيم و دريافتهايي تازه داشته باشيم. خدا را چه ديدين شايد شبيه يك كوهنوردي سخت، از پس اين سربالاييهاي طاقتفرسا و نفسگير، منظرهاي، چشمهاي، روشنايياي، سرراهمان بود و كيف كرديم و بالاخره از ته دل «آخيش» گفتيم.