• 1404 دوشنبه 9 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6081 -
  • 1404 دوشنبه 9 تير

انديشه و اخلاق پسا – استعماري، فراسوي خشونت و فريب استعماري

انديشيدن به رهايي

عباس منوچهري

1- مثلث منحوس استعمار و جراحات استعماري

ميشل دو مونتني (Michel de Montaigne) در سال1580 با مطالعه اثر بارتولومئو لاس كاساس به نام «مطالعه‌اي اجمالي در باب نابودي سرخپوستان به دست ژاك دو ميگرود» به بي‌رحمي‌ها و قساوت‌هاي اسپانيايي‌ها نسبت به آنچه «دنياي نو» خوانده شد، پي برد. به گفته وي، اسپانيايي‌ها با حذف نام سرخپوستان از فهرست نوع بشر شروع به قتل عام آنها كردند، گويي آنها حيوان بودند. تا سال 1534 چهل و دو سال پس از ورود كلمبس، امپراتوري‌هاي آزتك و اينكا نابود و مردمان آنها يا برده يا كشته شده بودند. سرخپوستان به دليل مهمان‌نوازي و ضعف عضلاني خود نابود شدند. آنان روستا‌ها و شهر‌هاي خود را به روي اسپانيايي‌ها گشودند ولي مهمانانشان با غافلگيري كامل به آنها حمله كردند. چون سلاح‌هاي ابتدايي آنها همتراز توپ‌ها و شمشير‌هاي اسپانيايي نبود، و فاتحان در حق قربانيان خود هيچ رحمي نكردند. آنها كودكان را كشتند، شكم زنان حامله را دريدند، چشم‌ها را از حدقه خارج كردند، كل خانواده‌ها را زنده زنده در آتش سوزاندند و شبانه روستاها را آتش زدند. پس از اين، از بوميان براي استخراج معادن استفاده كردند. اين وضعيت براي بوميان قابل تحمل نبود و پس از چندي آنها دست به خودكشي دسته جمعي زدند. در چارچوب مثلث منحوس ميان آفريقا براي برده، دنياي جديد براي استخراج معادن و كار برده در مزارع بزرگ (Plantation)، و اروپا براي مصرف كالاهاي وارداتي از دنياي جديد و محصول كار برده آفريقايي، فرآيند «انباشت سرمايه»، بر خلاف آنچه روستو در «پنج مرحله رشد» با عنوان «درون زا بودن انباشت سرمايه» مدعي شده است، در اروپا آغاز شد. 
استخراج نقره از كوه دپوتوسي در بوليوي و ارسال كشتي‌هاي بي‌شمار نقره به اسپانيا به «بحران نقره» در اروپا انجاميد. اسپانياي اكنون «ثروتمند» ثروت خود را در دو جا خرج مي‌كرد. يكي واردات لباس‌هاي فاخر از امير‌نشينان آلماني، كه صنعت آنها را رونق داد، و ديگري استفاده از ادويه‌جات هند، كه به رونق تجارت در اروپا ختم شد. 
صد سال پس از شروع استعمار، توماس هابز وضعيت موجود در اروپاي قرن هفدهم را وضعيت «جنگ همه عليه همه» و استعمار‌گراني را، كه اكنون بر سر منافع شخصي مي‌جنگيدند «گرگ يكديگر» ناميد. اين وضعيت كه هابز آن را «وضع طبيعي» ناميده است، همچون وضعيتي نامطلوب كه فراروي از آن از جمله الزامات فوري انسان مي‌باشد، تعريف شده است. بنابراين هدف «قرارداد اجتماعي» كه در انديشه مدرن مطرح شده است، «خروج» از جهان زندگي دوران اوليه اروپاي مدرن مي‌باشد. در عمل، تحقق چنين «خروجي» مستلزم برقراري ارتباط با جهان غيراروپايي بود. در همين دوران است كه اروپاييان از طريق مسيرهاي جديد دريايي به شرق «مسافرت» كردند. با ظهور وضعيت جديد در اروپاي مدرن، ضمن اينكه اين قاره از وضعيت پساقرون وسطا‌يي‌اش گسست پيدا كرد و آينده غيراروپايي‌ها را نيز منقاد خود ساخت. بنابراين همبستگي مدرنيته با استعمارگرايي، برسازنده هويت و آينده جديد اروپايي شد. 
فرانتس فانون عميق‌ترين جراحاتي را كه استعمارگران اروپايي بر مردمان بومي مستعمراتي‌ها وارد آورده‌اند، تحليل كرده است. بر خلاف متفكران اوليه مدرن اروپايي، كه مساله و معضل دوران مدرن را در بي‌ساماني و خشونت وضع طبيعي و راه‌حل آن را استقرار «وضع مدني» مي‌دانستند، فانون وضع موجود، يا «وضع طبيعي» در الجزاير را «وضع استعماري» مي‌دانست. وي اين وضعيت را دنياي «دوـ‌ پارگي و دو‌ـ‌ تيرگي» استعمارزده مي‌نامد، دنيايي كه در آن استعمارزده بومي موجودي است زنداني كه وطن او زندان اوست. در اين نظام دنياي استعماري قهري حاكم است كه «به صورت منظم و بدون احساس خستگي، اشكال اجتماعي بومي را ويران، اقتصاد بومي را نابود، و حتي ظاهر و لباس استعمارزده را دگرگون كرده است.» دنياي استعمارزده، به تعبير فانون، «دنيايي است تكه‌تكه و مرزبندي‌شده، دنيايي كه خطوط اين تكه‌تكه‌شدگي را زور در ميان نهاده و مرزهاي آن را «جبر» به وجود آورده است».

2- استعمار‌گري (Colonialism) 

قبل از «اكتشافات» واقعي در «شرق» اروپاييان جغرافياي خيالي از آن ابداع كرده بودند كه بر تفاوت مفهومي و «عجيب‌انگاري» شرقي بود كه آن را سرزميني عقب مانده و غير‌عقلاني و در نتيجه نيازمند ماموريت متمدن‌سازي «شناسايي» كردند. بدين‌ترتيب، اروپاييان خود را با تعريف تفاوت‌هاي بين شرق و غرب به عنوان مبناي استعمارگري، تعريف كردند. به قول مونتني: 
همه‌كس هر چه را كه مرسوم خود او نيست وحشيانه مي‌خواند، ما غير از باورها و رسوم خود هيچ معيار ديگري براي حقيقت و دليل درست نداريم. ما همواره در كشور خود مذهب كامل، حكومت كامل، و پيشرفته‌ترين و كامل‌ترين روش انجام دادن هر كاري را داريم. 
در رويكرد استعماري، «غير غربي» همچون غيريت «تمدن اروپايي» نمايانده شده‌اند. مي‌توان گفت كه رويكرد مزبور پيامد «اراده‌به‌قدرت»‌ي است كه موجب شده است تا مستعمراتي‌ها را «ديگري خودشان» بدانند. ادوارد سعيد با كاربستي كردن مفهوم تبارشناسي فوكو در حوزه مطالعات استعماري دريافته است كه «اراده به قدرت» در كنه رويكرد استعماري تنيده شده است. 
علاوه براين روش، مي‌توان از هرمنوتيك (تاويل و معناكاوي) نيز به منظور فهم نگرش استعماري بهره گرفت. به تعبير ريكور، متن را مي‌توان همچون گفتاري مكتوب خواند. وي متن را به مثابه نوعي از «تثبيت صورت خارجيت يافته قصد مولف» در نظر مي‌گيرد و بر همان اساس ميان آنچه در گفتار، گفته مي‌شود با آنچه در متن «بيان مي‌شود» تمايز برقرار مي‌كند: 
با نظرداشت به آنچه در سخن‌گفتن، بيان مي‌شود قادر به فهم صورت خارجيت يافته قصد [مولف] خواهيم بود و اين صورت خارجيت يافته، برسازنده هدف گفتار است كه همانا مبدل كردن گفتن (Sagen) به گفتن-از (Aus-Sage) است. به‌طور كلي مي‌توان گفت كه آنچه ما مي‌نويسيم و آنچه در قاموس نوشتار ظاهر مي‌سازيم، نه رخداد به مثابه رخداد بلكه، نوئماي سخن گفتن است، معناي رخداد گفتار است. 
ريكور سپس در باب معنا، چنين اظهار مي‌كند كه «معناي سخن چنان تضمنات موسعي دارد كه تمامي جوانب و مراحل قصد خارجيت يافته را در برمي‌گيرد، كه به نوبه خود خارجيت يافتن گفتار در نوشتار و در اثر را ممكن مي‌سازد. 
انريكه دوسل متفكر برجسته آرژانتيني و شاگرد ريكور، در بحث «هرمنوتيك امر واقع» آن را صرفا ابزاري جهت كشف معناي قابل مشاهده، نمي‌داند؛ بلكه آن را «كشف معناي ناپيداي امر واقع» مي‌انگارد. وي در تخالف با مفهوم «فضاي فيزيكي » نيوتوني و همچنين مفهوم-انگارهي «فضاي وجودي » مفهوم «فضاي ژئوپلتيكي » را معرفي مي‌كند. در اين «فضا»پيوند شكنندهاي ميان مركز و پيرامون، برقرار است و در حالي كه مركز هسته اصلي قدرت است، پيرامون، فضايي است كه آن قدرت در آنجا اعمال مي‌شود. به نظر دوسل آنچه در پانصد سال گذشته در امريكاي لاتين رخ داده است نمودي است تاريخي از سلطه ژئوپليتيكي. 
به نظر دوسل فلسفه مدرن كه با «من مي‌انديشم» دكارت آغاز شده است از همان اوان پيدايش انديشيدن در مركز قدرت بوده و «من مي‌انديشم» نيز نمودي از فرديت سلطه‌گر «من» اروپايي بوده است. در واقع، من مي‌انديشم مدرن، پيامد تاريخي «خود سلطه‌گر» بوده است، همان نفس سلطه‌گري كه امپراتوري آزتك‌ها و اينكاها را تحت سلطه خودش درآورد، آفريقايي‌ها را به بردگي كشاند و چيني‌ها را در هم شكست. بنابراين: 
از «من سلطه مي‌ورزم»ي كه جهان آزتك و اينكا و تمامي امريكا را تحت سلطه درآورد؛ از«من به بردگي مي‌كشانم»‌ي كه آفريقايي‌ها را در قبال طلا و نقره فروخت، طلا و نقره‌اي كه به بهاي جان بوميان امريكا كه در اعماق زمين [در معادن] كار مي‌كردند به كف آمده بود؛ از «من‌در هم مي‌شكنم»‌ي كه موجد جنگ در هند و چين شد و در نهايت نيز به جنگ وقيحانه ترياك در چين انجاميد؛ از قبلِ تمامي اين منها، «منِ» انديشنده دكارتي سربرآورد. 
به تعبير دوسل، مادامي كه از وجوه پنهان سخن گفته مي‌شود بدين معناست كه واقعيتي در تخالف با حقيقت تحميل شده بر مردمان تحت استعمار مي‌تواند وجود داشته باشد؛ حقيقتي كه از طريق سلطه، بر پيرامون، مسلط شده است. به باور دوسل واقعيت تنها دالّ بر توسعه سياسي و اقتصادي، در يك گوشه جهان نيست كه ضمنا پشتوانه مشروعيت بخش آن برآمده از ديدگاه سلطه باشد. از طريق هرمنوتيك امر واقع، آنچه بيش از همه‌چيز به فهم در مي‌آيد عبارت است از زندگي «دوزخيان روي زمين». اين كشف معناي امر واقع -كه از افق سلطه، در مي‌گذرد- به واقع نمايانگر قواعدي است كه بر اذهان حكم مي‌رانند؛ قواعدي كه در شمايل نمادها نمود مي‌يابند. اين بدين معنا است كه [نيل به] حقيقت در گرو فهم واقعيت سلطه‌اي است كه يك بخش از جهان، بر بخش ديگر اعمال مي‌كند. «فرهنگ امپرياليستي» يا «فرهنگ مركز» در حقيقت «همان فرهنگ غالب سامان كنوني جهان» است. فرهنگ مزبور بازتعريفي است از فرهنگ غرب، كه تمامي ديگر فرهنگ‌هاي جهان با سنجه همان، سنجيده مي‌شوند. 

3- گفتار پسا استعماري: فراسوي افسون زدايي 
گفتار پسااستعماري پاسخي است به «وضع طبيعي » ايجاد شده در مستعمرات كه از پيامدهاي سلطه‌گري استعمارگران مي‌باشد. گفتار پسااستعماري در تخالف با هابز، تصويري كاملا متفاوت از پرتاب‌شدگي به دست مي‌دهد. گفتار پسااستعماري فانون در زمينه بررسي استعمار را بسط داده و از آن گفتاري پرداخته است كه در مقابل گفتار استعماري قرار مي‌گيرد. با مقايسه گفتار استعماري با گفتار پسااستعماري مي‌توان مدعي شد كه اين دو گفتار، گفتارهاي ناسازگارند؛ گفتار استعماري گفتاري سلبي و در مقابل، گفتار پسااستعماري گفتاري چالشگر و مقاومتي است. مساله اينجاست كه ناسازگار، چالشگر و مقاومتي بودن گفتار پسا - استعماري را مي‌بايست چگونه دريابيم. ادوارد سعيد با كاربستي كردن مفهوم تبارشناسي فوكو در حوزه مطالعات استعماري دريافته است كه «اراده به قدرت» در كنه گفتمان استعماري تنيده شده است. 
بر اين اساس، محور اصلي اهتمامات فكري ادوارد سعيد را مي‌توان هم‌هنگامي مضاعف ناميد. وي اين مبحث را نخست در روايت استعماري قدرت/دانش و سپس‌تر در روايت پسا- استعماري مقاومت/دانش پي گرفته است. او در كتاب «فرهنگ و امپرياليسم» به منظور مقايسه‌‌تطبيقي نوشته‌هاي انديشمندي فرانسوي با انديشمندي مصري به هنگام فتوحات ناپلئون در مصر، از مفهوم «تجارب ناسازگار» بهره مي‌گيرد. در هنگامه فتوحات ناپلئون، دو متفكر مختلف فرانسوي و مصري، به بيان ديدگاه‌ها و فهم خودشان از «وضعيتي» كه در آن قرار داشتند پرداخته بودند. «تجربيات » آنان در قالب دو گونه متفاوت نوشتاري نمود يافته و صورتبندي شده است كه يكي از آنها نمايانگر «گفتمان استعماري» و ديگري نمايانگر «گفتار ضد استعماري» است. 
به هنگام تعريف وضعيت مستعمرگي (the colonized) مي‌توان از استعاره «وضع طبيعي» با تضمناتي متفاوت از آنچه اين اصطلاح پيش از اين و در تاريخ انديشه سياسي غربي داشته است بهره گرفت. اين وضعيتي از پيش داده شده است كه مردم استعمارزده، در آن «پرتاب» (Geworfen / thrown) شده‌اند. وضعيت مزبور ناظر بر آن «وضع طبيعي» است كه مردمان استعمارزده در فرازي از تاريخشان، آن را تجربه كرده و در پي آن از همديگر جدا افتاده‌اند و هويتي جديد نيز براي آنها برساخته شده است. هستي‌شناسي تاريخي مستعمرات، حاكي از پرتاب‌شدگي به اندرون وضعيتي از پيش داده شده است كه ساكنين اين مستعمرات، هيچ حق انتخابي در رابطه آن نداشته‌اند. جهان زندگي مستعمراتي‌ها در اين وضعيت پرتاب‌شدگي، به‌واسطه تحميل «نظام استعماري» بر جهان بوميشان، به شكلي نظاممند تحريف شده است. با چنين اوصافي اين «وضع طبيعي» از آنچه هابز در نظر داشته و آن را متناظر با دوران پيشامدرن اروپا مي‌دانسته‌اند، متفاوت بوده است. 
بنابراين، «مدرنيته» به عنوان يك «رژيم معرفتي» سرنوشت تاريخي متمايزي براي غير اروپايي‌ها رقم زد. غيراروپايي‌ها در دوره مدرن، تحت استعمار اروپا قرار گرفتند و وادار گرديدند تا رابطه‌شان را با هويت تاريخي خود، بگسلند. بنابراين بر خلاف اروپايي‌ها كه از وضعيت تاريخي موسوم به «وضع طبيعي» گذر كردند و در اين راستا هويتي جديد پذيرفتند، مستعمرات خود را با شرايطي مواجه ديدند كه در خلال آن «وضع طبيعي» بر آنها تحميل و به طريق اولي از آنها هويت‌زدايي شد. اين «وضع طبيعي» براي مستعمرات نه «جنگ همه عليه همه» بلكه جنگ يكي (استعمارگر) بر عليه «ديگري» (مستعمره) بود. از همين رو تاريخ مستعمرات و استعمارگان با يكديگر ادغام شد و سير آن بر يك مسير واحد، قرار گرفت، مسيري كه برساخته سلطه بود؛ سلطه‌اي كه حكايت ديرپاي تحريف، تخريب و نابودي است.
اين وضعيت، وضعيتي بود كه مردمان تحت استعمار، در آن «پرتاب» شده بودند. اين وضعيت «وضع طبيعي»اي بود كه در خلال آن ساكنين مستعمرات، واداشته شدند تا در مرحله معيني از تاريخشان هويت خود را وابنهند. تاريخ مستعمرات، نشان‌دهنده پرتاب‌شدگي مردمان تحت استعمار به وضعيتي از پيش داده شده است؛ وضعيتي كه اينان هيچ دخالتي در ساخته شدنش نداشته‌اند. عالم زندگي (Lebenswelt / Life-world) مستعمرات، در چارچوب وضعيت پرتاب‌شدگي مزبور، جهاني است كه به واسطه تحميل «نظام» استعمارگران بر جهان بومي مستعمره‌ها، به شكل سازمان‌يافته و نظام‌مندي مختل شده است.  در مفهوم افسون‌زدايي (Entzauberung) ماكس وبر به گسست فكري و فرهنگي جهان مدرن، از حيات فكري و انديشگاني دوره پيشامدرن اشاره دارد. به نظر وي جهت‌گيري فكري و فرهنگي در دوره مدرن، ارتباط وثيقي با «عقلانيت محاسبه‌گر » (Zweckrationalitat) دارد؛ عقلانيتي كه موجب دگرگوني مفهوم جهان در نزد اروپايي‌هاي مدرن شد. به تعبير وبر، در پي عقلاني‌سازي زندگي و زيست‌جهان، اقتصاد، سياست و فرهنگ ديگر‌بار صورتبندي شدند. اقتصاد سرمايه‌داري، نظام بوروكراتيك و فرهنگ سكولار، سه وجه اساسي «جهان افسون‌زدايي شده» بودند. 
به معنايي مشابه و آيرونيك مي‌توان گفت، گفتار پسا-استعماري گفتاري در مقابل افسون‌زدايي مضاعف و صورت خارجيت‌يافته آن است. اين گفتار نمود و صورت خارجيت‌يافته پاتوس افسون مضاعف است. اين پاتوس، برآمده از تجربه مستعمره شدن است؛ تجربه‌اي كه در نگاه اول بسيار مشابه آنچه ماكس وبر افسون‌زدايي‌اش خوانده، مي‌باشد اما با اين وجود از آنچه مد‌نظر ماكس وبر بوده است فراتر مي‌رود. بر اين اساس مي‌توان گفت، گفتار پسااستعماري، گشاينده جهان افسون‌زدايي مضاعف است. 
در حالي كه عقلانيت محاسبه‌گر به واسطه افسون زدايي، موجب گسست ارتباط غرب با وضعيت پيشينش شد، افسون‌زدايي مضاعف، پيامد پديده فرهنگ‌پذيري و مركزيت‌زدايي از خود، بودند. افسون‌زدايي مضاعف، تجربه هم هنگام افسون‌زدا شدن و همچنين مبدل شدن به موجودي افسون زدا است. افسون‌زدا شدن به معناي گسست ارتباط شخص با باورها و شيوه زندگي‌اش است و از سوي ديگر مبدل شدن به موجودي افسون‌زدا بدين معناست كه شخص، خويشتنش را از كف مي‌دهد. انسان در حالت اخير از خويشتنش بركنده و مبدل به غياب، نقصان و خلأ مي‌گردد. اين وضعيت زماني رخ خواهد داد كه وجود انسان نفي شود و از داشتن هر گونه هويت اصيل محروم گردد. افسون زدايي مضاعف، تجربه هم هنگام افسون‌‌زدا شدن و همچنين مبدل شدن به موجودي افسون‌زدا است. افسون‌زدا شدن به معناي گسست ارتباط شخص با باورها و شيوه زندگي‌اش است و از سوي ديگر مبدل شدن به موجودي افسون‌زدا بدين معناست كه شخص، خويشتنش را از كف مي‌دهد. انسان در حالت اخير از خويشتنش بركنده و مبدل به غياب، نقصان و خلأ مي‌گردد. اين وضعيت زماني رخ خواهد داد كه وجود انسان نفي شود و از داشتن هر گونه هويت اصيل محروم گردد. چنين مي‌نمايد كه افسون‌زدايي مضاعف، مخمصه‌اي است كه جهان مستعمراتي بدان گرفتار آمده و به همين خاطر نيز بخش قابل‌توجهي از انديشه پسااستعماري به تبيين اين تجربه و امكان رهايي استعمار‌زدگان است. 

4- «خويشتن اظهارگر» در گفتار پسااستعماري

انديشه‌ورزان، آن جنبه از گفتار استعماريي را كه موجد خلق «ديگري» تحت سلطه، بوده است، و همچنين فرآيند ظهور مجدد خويشتن (خويشتني كه پيشتر نهي و تخريب شده بود) را نشان داده‌اند. اما، چرخش از «خويشتن تحت سلطه» به «خويشتن اظهارگر»، دقيقا هم‌هنگام شده است با آن برهه تاريخي كه در اروپا «چرخش پست‌مدرن» به وقوع پيوسته است؛ چرخشي كه در آن نسلي سرخورده، ناهي اصالت فرديت (اروپايي)، و فايده‌گرايي و مناسبات سرمايه‌داري كه مدرنيته را بنيان نهاده بودند، شده است. به عبارت ديگر در حالي كه استعمارزدگان در گفتار پسا - استعماري درصدد تأكيد بر خويشتن سلب شده‌شان هستند، سوژه غيريت‌ساز اروپاي مدرن توسط چرخش فكري پسا مدرن اروپايي به چالش كشيده شده است. اما، بديهي است كه چنين چرخشي در خود‌شناسي نمي‌تواند گفتار پسااستعماري را از رسالت تاريخي‌اش در خلق و بسط خويشتني‌نوين، باز دارد. اين رسالت، در آراء گاياتري اسپيواك و علي‌شريعتي بيش از همه انديشمندان پسااستعماري آشكار است. 
گاياتري چاكراورتي اسپيواك استدلال مي‌كند كه تحولات تحت نئوليبراليسم از دهه 1990 سبب گذار به يك شكل «جديد» از فرودست است كه ديگر با «حذف آن از تحرك اجتماعي» تعريف نمي‌شود، بلكه با عملكرد تهاجمي جهاني‌سازي در سطوح اجتماعي، سياسي و سياست - زيستي تعريف مي‌شود.
اسپيواك با طرح اين سوال كه «آيا زيردست مي‌تواند صحبت كند؟» مفهوم استعمار (و «سوژه/شناساي» غربي) را زير سوال مي‌برد و نمونه‌اي از محدوديت‌هاي توانايي گفتمان غربي، حتي گفتمان پسااستعماري، براي تعامل با فرهنگ‌هاي متفاوت ارايه مي‌دهد. وي مفهوم «سوژه» استعماري (و غربي) را زير سوال مي‌برد، و استدلال مي‌كند كه روشنفكران اروپايي فرض كرده‌اند كه مي‌توانند آن را به عنوان «غير» اين «سوژه» استعماري (و غربي) در روايتشان از «سركوب شده» قرار دهند . اين موقعيتي است كه ليبراليسم چندفرهنگي ساده نمي‌تواند راه‌حلي براي آن باشد. اگرچه ليبراليسم به دنبال بي‌طرفي است، اما در واقع همه تفاوت‌ها را از بين مي‌برد. 
به روايت اسپيواك، حتي «سوژه»‌ي به‌شدت پست‌مدرن هنوز استعماري است. او از محدوديت‌هاي توانايي گفتمان غرب صحبت مي‌كند، به تعبير وي، همه ادعاهاي سوبژكتيويته، حتي سوبژكتيويته «پسامدرن»، در پايه‌هاي خود نوعي از استعمار نو هستند. به‌علاوه، به روايت اسپيواك، تاريخچه‌هاي سطح خرد فوكو تنها ماهيت شخصي مقاومت را ستايش مي‌كنند. اين تاريخ‌ها گرايش‌هاي كلان تاريخي را ناديده مي‌گيرند كه ممكن است فرد فرودست را به عنوان يك بازيگر كليدي قرار دهد.
به گفته اسپيواك، «استعمارگر خود را همان‌طور كه مستعمره را مي‌سازد، مي‌سازد. وي استدلال مي‌كند كه فرودست نه تنها از ظرفيت حرف زدن بر اساس نظم غالب محروم است، بلكه زيردست با طردش از نمايندگي به اين عنوان تعريف مي‌شود. به عنوان باقيمانده يا «محدوديت» شكل‌هاي سلطه فرهنگي، اجتماعي و سياسي، و «حذف‌شده از تمامي خطوط تحرك اجتماعي». به روايت اسپيواك، كانت «سوژه» را از توانايي ارايه درخواست‌ها و/يا قضاوت‌هاي زيبايي‌شناختي از طريق عامليت انساني ايجاد مي‌كند. از اين رو، نزد وي تا جايي كه فرودست‌ها هرگز صحبت نمي‌كنند يا هرگز شنيده نمي‌شوند، در فرهنگ انساني شركت نمي‌كنند. از اين رو، ساكت كردن فرو دستان نه تنها ديسكورس را شكل مي‌دهد (به معناي دريدايي)، بلكه فرعي را بدون «سوژه» نيز تبديل مي‌كند. در سطح معرفتي، فرودست هرگز به سوژه كانتي دسترسي ندارد. آنها با تعريف خود از چنين سوژه‌اي كنار گذاشته مي‌شوند. از اين رو، كانت نه تنها سوژه مدرن غربي را تثبيت مي‌كند، بلكه به تعريف «غير/ ديگر» آن نيز كمك مي‌كند.
علي شريعتي، در شرايط تاريخي كه مشخصه آن وضعيت شبه‌استعماري سركوبگر و استثمار‌كننده بود، با طرح مقوله بازگشت به خويشتن كه در امتداد انديشه و تلاش‌هاي سيد‌جمال و اقبال و جلال آل‌احمد انديشيده مي‌شد، با تاكيد بر تاريخ انديشي و تفكر اگزيستانسيال – اشراقي نهايتا در يك «مثلث حُسن» با طرح تلازم «عرفان برابري آزادي» به عنوان سه نماد براي سه نوع انديشه‌ورزي، راه را براي گونه جديد و غير متعارفي از انديشيدن و يافتن راه براي عبور از رنج و پي گرفتن رهايي بنا نهاده است. شريعتي با ابتناء به اين «مثلث حسن» توانسته از دوگانه‌هايي كه به‌صورت دو‌قطبي زبان و ذهن بشري را مقيد كرده‌اند، و ژاك دريدا هم تلاش بسياري براي شكستن حصار‌هاي اين ثنوي - انديشي انجام داد، عبور كند. با رهايي از اين ثنويت‌هاي معرفتي – (متافيزيكي) راه براي انديشيدن و يافتن راه‌حل براي مصائب بشري چه بسا آسان‌تر از پيش بشود. اين در حالي است كه در سنت عرفان – انتقادي كه از ابوسعيد ابي‌الخير تا حلاج و عين‌القضات، تا علي شريعتي ميراثي بسيار غني از تاملات رهايي‌بخش مي‌تواند در اين ميان در خدمت انديشيدن به رهايي باشد. 
در انديشه شريعتي، تلازم معنويت و معيشت، و آزادي و برابري را به مدد عشق و دوستي به‌جاي ثنويت‌هاي رنج‌آور ديرينه مي‌نشاند. بديهي است كه انديشيدن از يكسو به مدد زبان در قالب مفاهيم، و از سوي ديگر، به مدد نيروي تخيل و خلاقيت ممكن، ولي و با ابزار‌انگاري زبان ممتنع مي‌شود. لذا، رها شدن از حصارها، يا به‌قول شريعتي، «زندان‌هاي» مقيد‌كننده انسان، شرط اول براي امكان متفاوت انديشيدن است. اما، اين صرفا نظر‌ورزي نيست، كه چه بسا متافيزيك از نخست با انتزاع و روي كردن به عالمي كه عاري از مقيدات زميني باشد، اين كار را كرده بود. بلكه اين‌بار انديشيدن در عالم زيستماني با خودِ مواجهه با نيروهاي مقيد‌كننده، يعني مناسبات سلطه‌ورزانه‌اي كه نافي هويت اصيل انساني هستند، تجربه مي‌شود. اين كاري است كه شريعتي در انديشه‌ورزي خويش تجربه كرده است و ميراثي شده براي بسياراني كه دغدغه رهايي و عبور از رنج را دارند. 
البته هرمنوتيك تمايز و پسا ساختگرايي انتقادي، در پديدارشناسي و هرمنوتيك هوسرل، هايدگر، گادامر، ريكور، و دريدا مدد‌رسان انديشه پسا - استعماري شده است. پيوند هستي‌شناسانه «خود» و «ديگري» كه توسط هوسرل، فيلسوف پديدارشناس، با فكر «بينا انفسي» يا «ميان سوژگي» (Intersubjektivität) بودن وجود آدمي مطرح شد، و سپس توسط هايدگر با مقوله در «عالم بودگي» (Dasein = in der Welt sein) و با «هم بودگي» (Mitsein) هستي انساني بسط و تعميق يافت؛ با «هرمنوتيك تفاوت» دريدا و فرد دالماير، از عرصه درون‌فرهنگي فراتر رفته و در امتداد نفي غرب - محوري، اذعان كرده و «تفاوت» را به ارزش مبدل ساخته است.

پژوهشگر و استاد فلسفه و علوم سياسي

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون