زندهام كه روايت كنم
نازنين متيننيا
پدر و مادرم از شهر بيرون زدهاند. خواهرم و بچه كوچكش هم. ته دلم خوشحالم و از لحظه خروج، «آخيش»طور، يكجايي از ذهنم خاموش شده. اوضاع ولي خوب نيست. فشار ميآورند كه جمع كن و بيا. توي ذهنم صداي خاطره حكيمي پخش ميشود كه «اين همه يار مرده رو چه جور ول كنم برم؟»
من هنوز باور نكردم كه چه اتفاقي افتاده يا دارد ميافتد. بعد از چند ماه دوري از استخر، داشتم كسب و كار تازهاي راه ميانداختم. شنبهاي كه گذشت قرار بود دوباره برگردم به آب، به آفتاب و روتين هميشگي دوشغله بودن. ولي حالا باز هم فقط يك روزنامهنگارم، دور از تحريريه و در محلهاي وسط شهر كه مدام زير رگبار است. شبها ولي تخت ميخوابم. با ريتم صداي پدافند و موشكها، مغزم را خاموش ميكنم و ميروم جاي ديگري؛ يكجاي خيلي خيلي خيلي دور. از چيزي نميترسم. مرگ را يكبار با سرطان ديدهام. صفر شدن و بالا آمدن را هم.
فكر ميكنم آن مبارزه تكنفره با مرگ، كمكم كرده تا امروز در اين رويارویي جديد جمعي، پذيرش راحتتري داشته باشم. نگران خودم نيستم اما، قلبم براي تهران شرحهشرحه است. شهر زادگاهم، شهر بزرگ شدنم، شهر كسي شدنم، شهري كه چهل و يك سال مرا در آغوشش گرفته، حالا گلهگله در آتش است.
از سرازير شدن در خيابان ميترسم. نه اينكه بلايي سرم بيايد نه؛ از مواجهه با تصوير غمگين ساختمانهاي فروريخته ميترسم. قلبم توان جراحت عزيزم را ندارد. تهران گهواره من است، پناهم. حالا ولي مستاصل به پيامهايي كه بزن بيرون، برو و امن باش كه خيالمان راحت باشد، گوش ميدهم و فكر ميكنم «چه خيال جمعياي؟» من باشم و شهرم درد بكشد؟ خانهاي كه با عشق و مشقت ساختم را چه كنم؟ اصلا آدميزاد چطور ميتواند آنقدر وابسته به شهر و خانهاش باشد؟ نميدانم. جوابي ندارم كه اگر داشتم شايد سالها پيش درد مهاجرت را به جان خريده بودم و حالا جاي ديگري بودم، سرزمين ديگري. ولي مگر ميشود يك وطن داشت و همان يكي را رها كرد و رفت.
وطن من كجاست؟ تهران زيباي دوستداشتني يا همه خاكي كه از شمال تا جنوب و شرق و غربش را چرخيدم و معتقدم به وسعت و زيبايياش نظير ندارد. من عاشق تهرانم، عاشق ايرانم. عاشقي كه اين روزها درد عشق ميكشد. با هر صدايي و هر خبري ميميرد و زنده ميشود تا مگر همه چيز در سكوت و سكون قرار بگيرد و براي لحظاتي خيالش آرام بگيرد.
من نميدانم چه ميشود، علاقهاي هم ندارم كه خودم را بندازم در چاله سياه خبرها و فرو بروم در اعماق. اما دلم ميخواهد روايتگر روزهايي از جنس ديگر اين سرزمين باشم. ميخواهم اينجا تعريف كنم كه چطور هر صبح بيدار ميشويم و كنار زندگي روزمره، با صداها و خبرهاي جنگ پيش ميرويم. همه چيز عادي است و هيچ چيز عادي نيست. اين زندگي تازه ماست؛ زيستن در هالهاي از ابهام و شايد هم ترس. فعلا كار ديگري جز قوي و سرپا ماندن برنميآيد. وقت براي گريه و ترس و غم خوردن بسيار است؛ شايد فردا روزي وقتي همه اينها تمام شد، جايي براي نشستن و هقهق باشد، اما امروز وقت دفاع است؛ دفاع از خاكي كه وجب به وجبش حق و سهم ماست. براي اين دفاع روزمره، سلاحي جز روايت واقعيت ندارم. يك روزي همين شهر من را در آغوش كشيد و مسير نوشتن و روايت را براي من باز كرد. حالا هم نوبت من است؛ بايد قدرشناس باشم و بنويسم. همين.