بازخواني تجربه زيسته زن ايراني در پرتو نظريه مارك اوژه
زنان، از حاشيه به متن در نامكانها
مهديه اميري
در سنت انديشه اجتماعي، «مكان» بيش از آنكه دال بر جغرافيا باشد، مفهومي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي است كه در نسبت با قدرت، حافظه و هويت ساخته ميشود. مكان فضايي است تثبيت شده، آشنا و ريشهدار كه تجربههاي فردي و جمعي در آن رسوب ميكنند و امكان هويتسازي و حافظهمندي را فراهم ميآورد. در مقابل مارك اوژه، انسانشناس فرانسوي، مفهوم «نامكان» (non-lieu) را براي اشاره به فضاهايي به كار ميبرد كه از تجربههاي انساني تهياند؛ فضاهايي گذرا، كنترل شده، و بيخاطره كه در آنها فرد تنها عبور ميكند، بيآنكه ردي از خود باقي بگذارد. اگر اين تمايز را بپذيريم، ميتوان جايگاه زن ايراني را در نسبت با اين دوگانه بازانديشي كرد. آيا بدن، صدا و كنش زنانه در ايران معاصر، در بسياري از فضاهاي اجتماعي، به واقع در نا مكانهايي زيسته نميشود كه در آنها حضور زن، حضوري كنترل شده، تنظيم شده و بيصداست؟ و آيا جنبشهاي معاصر زنان، نوعي تلاش براي عبور از نامكاني و ورود به فضاي مكان مند اجتماعي نيستند؟ در ايران پس از انقلاب ۱۳۵۷، سياست فرهنگي حاكم نه بر حذف كامل زنان، بلكه بر بازتعريف حضور آنان در قالبي نظارت شده بود. زن بايد در فضاهاي عمومي باشد، اما نه بهمثابه سوژهاي كنشگر، بلكه به عنوان ابژهاي مقيد، بيصدا و تابع. خيابان، دانشگاه، رسانه، نهاد خانواده و حتي خود بدن، به فضاهايي بدل شدند كه در آنها زن حضور دارد، اما بدون امكان ساخت حافظه، رابطه يا هويت مستقل. اين وضعيت، از حيث نظري، قرابت بسياري با وضعيت نامكاني دارد كه اوژه توصيف ميكند. با شروع اصلاحات و تجديد نظر طلبي از اواسط دهه ۱۳۷۰ شمسي و بلوغ و نمود بيشتر آن در دهه ۱۳۹۰ به بعد، شاهد روندي تدريجي اما پيوسته از «بازمكانمندي بدن زن» در ايران هستيم. در جنبشهايي مانند «چهارشنبههاي سفيد»، كمپينهاي فضاي مجازي، اعتراضات خياباني، و اوج آن در شعار «زن، زندگي، آزادي» بدن زن ايراني نهتنها به فضا بازميگردد، بلكه خود به عامل بازتعريف فضا بدل ميشود. زن اكنون در مترو، كلاس درس، پيادهرو، صفحه مجازي يا حتي اتاق شخصي خانه، نه تنها حضور دارد بلكه كنشگري ميكند، روايت ميسازد و معنا توليد ميكند. در اين بستر مفهوم «فضا» نزد هانري لوفور اهميت مييابد. لوفور، برخلاف رويكردهاي ايستا به فضا، آن را محصولي اجتماعي ميداند كه از طريق مناسبات قدرت، تجربههاي بدن و كنشهاي روزمره توليد ميشود. به تعبيري، فضا ساخته ميشود، نه صرفا اشغال. زن ايراني امروز دقيقا در چنين فرآيندي درگير است: در حال ساخت فضايي است برآمده از زيست بدن، حافظه و تجربه زيسته خويش؛ فضايي كه الزاما با مكانهاي كلاسيك قدرت هم پوش نيست، اما قابليت ايجاد معنا، رابطه و سياست را داراست. كنش زنانه در اين فضاها، الزاما پرصداترين يا آشكارترين كنش سياسي نيست. گاه در سكوت، در ايستادن، در نحوه راه رفتن، در انتخاب پوشش يا در انتشار تصويري در فضاي مجازي رخ ميدهد. كنشهايي كوچك اما واجد بار معنايي و سياسي، شكلهايي از مقاومت روزمره كه در دل زندگي جاري و تحت نظارت، فضا را دگرگون ميسازند. از اين منظر، جنبش زنان ايران بهويژه در صورت «ناجنبشي» خود - يعني بدون سازمان مركزي، رهبري رسمي يا مطالبات واحد - در حال ساخت فضايي نوين است. فضايي كه نه به ساختارهاي تثبيت شده قدرت وابسته است و نه در منطق رسمي نهادهاي سياسي تعريف ميشود. زن در اين فضا، ديگر فقط در حال عبور از نامكانها نيست، بلكه در دل آنها معنا ميسازد، تاريخ مينويسد و حافظه جمعي توليد ميكند. تفاوت بنيادين ميان مكان و نامكان، به حضور خاطره، رابطه و هويت بازميگردد. زن ايراني از طريق تجربه زيسته روزمره، اين عناصر را به نامكانهايي تزريق ميكند كه پيشتر عرصه عبور و نظارت بودهاند. به بيان ديگر، زن معاصر ايراني، نه صرفا بازگشتكننده به مكان است، بلكه خالق فضاست؛ فضا به معناي اجتماعي آن، آن گونه كه لوفور و بعدها فمينيستهايي چون دوروتي اسميت به آن پرداختند. در چنين بستري، پروژه زنان ايران را ميتوان پروژهاي در حال تكوين براي «فضاسازي» دانست؛ تلاشي براي عبور از وضعيت بينامي به نامدار شدن، از سكوت به صدا، از نظارت به كنش. اين پروژه نه مبتني بر تسخير مراكز قدرت، بلكه بر درهم ريختن دوگانههاي مفهومي است: مركز/ پيرامون، مكان/ نامكان، سوژه/ ابژه و مردانه/ زنانه.
زن ايراني امروز، از دل همين نامكانهاي مدرن ـ پلتفرمهاي ديجيتال، فضاي شهري تحت كنترل، نهادهاي سنتي ـ در حال بازتعريف معنا، حافظه و جايگاه خويش است. او ديگر نه در حاشيه كه خود عامل برهم زننده نسبتهاي تثبيت شده قدرت و هويت است.