سهراب (5)
علي نيكويي
چنين بود و روزي نبودت ز من
بدين درد غمگين مكن خويشتن
گردآفريد از بالاي دژ خندهكنان به سهراب گفت: اكنون اينچنين غمگين نباش؛ روزي تو نبودهام؛ اما گمان ندارم تو خود نيز از نژاد تركانِ توران باشي! كه در توران هيچ پهلواني با تو برابري نكرده و نميكند وليكن اگر به شاه ايران خبر رسد كه پهلواني از توران سپاه كشيده به سوي ايرانزمين، شاه و رستم از جاي بر ميخيزند و فراموش نكن هيچكس آنوقت توان نبرد با رستمِ جهانپهلوان را ندارد و كسي از لشكريانت زنده نميماند و نميدانم در آخر آن نبرد چه به سر تو ميآيد! حيف و افسوس كه پهلواني چون تو شكار پلنگان شود، اي سهراب! بهتر است فرمان را گوش كني و سپاهت را به سوي توران بازگرداني و آنچنان بهزور بازوي خود ايمن نباش كه گاو زورمندِ نادان نه از شاخهايش كه از پهلوهاي فربهاش ضربه ميخورد و كشته ميشود. سهراب چون اين سخنان را شنيد از سادهانديشي و فريبي كه خورده بود شرمگين و عصباني شد و هرچه در پاي دژ بود را ويران كرد و روي سوي گردآفريد كرد و فرياد زد: ديگر خورشيد فرونشست پس وقت جنگ نيست، اما تو خواهي ديد كه فردا با اين دژ و باشندگانش چه خواهم كرد.
چون سهراب به سوي سپاه تورانيان بازگشت؛ گژدهم پير، دبير دژ سپيد را فراخواند تا نامهاي كه او ميگويد را براي پادشاه ايران بنويسد، دبير نزد پهلوان آمد و كژدهم نخست آفرين و درود بر كردگار كرد و پس از آن از بازيهاي روزگار نوشت و گفت: كه نزديك ما سپاهي بزرگ از توران رسيده است و همه ايشان جنگآور و رزمجو هستند؛ اما در ميانشان پهلواني سپهدار است كه سنش بيش از دوازده سال نيست؛ اما قامتش بسان سرو است و اندامش چون خورشيد تابان ميماند، پهناي شانههايش بسان پيل جنگي است و اندامش مانند كوه، كمتر پهلواني را ديدهام كه چنين با گرز بجنگد و در ميدان كه شمشير از ميان بر ميكشد ديگر ترسي از دريا و كوه ندارد و هنگامي كه فرياد ميكشد از غرندگي رعد هراسناكتر است و هيچ شمشيري بسان بازويش برنده نيست! چون تورانيان و اين پهلوانشان به نزديك دژ رسيدند هجير دلاور لباس رزم پوشيد و بر پشت اسب چالاك خودنشست و به نبرد سهراب شتافت، پهلوانمان تا آمد مژه بر هم زند و نفس از بيني به سر دهد، سهراب از روي زين برداشتش و ما همگان حيرت كرديم از آن بازوان توانمند! هر چند هجير را نكشت؛ اما اكنون پهلوان ما اسير سپاه تركان است و انديشه ما پيش اوست. شاهنشاها! منِ پيرپهلوان سواران و يلان بسيار از تركان ديدهام؛ اما چنين زورمند پهلواني در تورانيان هرگز نديدم، واي بر روزي كه در ميدان جنگ يلي را ببيند!
وقتي بر پشت اسبش در ميدان نبرد ميتازد كوه و زمين شرمسار قدرتنمايي او هست، چون او دلاوري نديدهام و هرچه بيشتر در ميدان نبرد ميبينمش بيشتر ياد سامِسوار ميافتم، تو گويي خود سام پهلوان است كه دوباره زنده شده و شمشير كشيده است! شاها نام او بسيار بلند خواهد شد و هيچ پهلواني ياراي جنگ با او را نخواهد داشت، اگر دست نجنبانيد و كوششي نكنيد ديگر از تخت و تاج ايرانزمين چيزي نخواهد ماند، پس بشتابيد و فرمان حركت سپاه و كمين زدن پيشروي لشكر توران را بدهيد كه هدف سهراب تنها گرفتن دژ سپيد نيست؛ او چون شيري به سوي شما ميشتابد. كژدهم نامه را مهر و موم كرد و شبانه آن را به پيكي تيزپا داد و فرمودش چنان از اينجا خارج شو و به سوي كاووس شاه برو كه كسي از لشكر توران خبردار نگردد؛ پيك به سرعت به سوي دربار شاه ايران تاخت و از پشت پيك، كژدهم و هر كه در دژ سپيد بود بنهها را جمع كردند و مخفيانه در پناه تاريكي دژ را ترك نمودند و سوي ايران رفتند.
چون خورشيد جهان را روشن كرد، تورانيان لشكري آراستند و پيشاپيش لشكر سهراب ايستاد و همگي بهپاي دژ آمدند، سهراب سپهدار با نيزهاي در دست پيش در دژ رفت و در را گشود و ديد كسي در دژ نيست و تمام رزمجويان ايران شبانه گريختهاند؛ سپاه توران گرداگرد سهراب جمع شد تا ببيند فرمان سپهدار چيست.
پيك نامه كژدهم را به دربار شاهنشاه ايران رساند، كيكاووس نامه را وقتي خواند در دلش غمي بزرگ نشست، دستور داد تا بزرگان لشكر ايران به حضورش رسند. تمام بزرگان سپاه ايرانزمين بهپيش پادشاه درآمدند و شهريار نامه كژدهم را براي ايشان بخواند و ايشان همگي حيرتزده ماندند!
شهريار روي به آنها گفت: با اين سخنها كه كژدهم پير گفته است انديشه و خيال از ما رفته، اينك شما بگوييد چه بايد كرد؟! كدام پهلوان ايران توان رزميدن با اين سپهدار توراني را دارد؟!
همه يلان يك نظر شدند كه راه نجات از اين گرفتاري آن است كه گيو پهلوان به زابل رود و به رستم آگهي دهد كه مصيبتي بزرگ براي تخت شاهي ايران درآمده و جهانپهلوان را به آوردگاه فرابخواند كه بيشك رستم پشت و پناه سپاه ايرانزمين است. پس كاووس شاه دبير را فراخواند تا نامهاي براي رستم بنويسند...
نشست آنگهي راي زد با دبير
كه كاري گزاينده بد ناگزير