روايت هجدهم: جانشيني قائممقام
مرتضي ميرحسيني
چندتا از آنهايي كه در سرنگوني و قتل قائممقام دست داشتند، به مقامش طمع كرده بودند. از بينشان، برخي از قديميهاي دربار شناخته ميشدند و برخي هم از تبريز، همراه محمدشاه به تهران آمده بودند. همگي، حتي پستترينشان اميد داشتند كه جاي خالي وزير بزرگ را بگيرند و قدرت را- كه از نظرشان جز با سوءاستفاده از آن معني پيدا نميكرد- تصاحب كنند. اما اين اتفاق نيفتاد. محمدشاه حتي پيش از بركناري قائممقام، جانشين او را انتخاب كرده بود. معلم سالهاي كودكي و نوجوانياش، ميرزا آقاسي را كه هميشه و همهجا كنارش بود صدا زد و صدارت را - بدون استفاده از اين عنوان- به او داد و به قول مستوفي «مرتاض ايرواني روي پتوي آبي كرماني كه مخصوص شخص اول كشور بود نشست.» درويشمسلك بود. يا حداقل وانمود ميكرد چنين است. روايت ميكنند «محمدحسنخان پيشخدمت، پدر خانوادههاي رييس و مبشر كه پيشخدمت ناصرالدينشاه بوده ميگفته است كه من در بچگي در اندرون عباسميرزا غلامبچه بودم. نظرم نيست كدام يك از پسرهاي نايبالسلطنه به سوره ياسين رسيده بود. مادر جهانگيرميرزا كه خانم كدبانوي حرم نايبالسلطنه بود يك كاسه نبات به من داد كه براي حاجي ميرزا آقاسي معلم ببرم. من كاسه نبات را در سيني گذاشته و براي حاجي بردم. حاجي زير كرسي نشسته بود. سيني را روي كرسي گذاشتم. حاجي قدري دعا و ثنا و تشكر براي خانم پيغام داد. من سيني را از زير كاسه نبات درآوردم كه بيرون بيايم، حاجي به من گفت اغلان خيلي ميل داشتم در مقابل اين زحمت چيزي به تو بدهم، ولي پول نداشتم و در عوض دعايت ميكنم.» آن زمان و نيز بعدها ميگفتند كه اين مقام در طالع آقاسي ثبت بود. حتي قصهاي هم دربارهاش دهان به دهان ميشد. مستوفي مينويسد «بازهم محمدحسنخان نقل ميكرده من جوان شده و جزو پيشخدمتهاي وليعهدي ناصرالدينشاه بودم. روزي براي نماز به مسجد رفتم. حاجي ميرزا آقاسي با يكي از رفقايش در مسجد بودند. نماز آنها تمام شده بود. رفيق حاجي كفشهاي خود را به پا كرده و منتظر بود كه حاجي كارش تمام شود و بيايد، ولي او به سجده افتاده بود و مدتي رفيق خود را معطل كرد. وقتي سر از سجده برداشت، رفيقش به او گفت خدا مگر به تو چه داده است كه اينقدر سجده شكر را دراز ميكني؟ حاجي در جواب گفت خدا را شكر ميكنم كه سال ديگر در همين اوقات مرا روي پتوي آبي خواهي نشاند و شخص اول اين كشور خواهم شد. من از اين بيان غرق تعجب شدم و پيش خود او را ديوانه فرض كردم.» اما آقاسي نه ديوانه بود و نه خيالباف. البته كه لايق مقامي به اهميت صدارت نبود و از پس انجام درست وظايفي كه تصدي اين مقام ميطلبيد برنميآمد. اما شاه كه در بلاهتهاي زمانهاش سهيم بود، دوستش داشت. يقين داشت كه او كراماتي دارد و بر سعد و نحس امور تاثير ميگذارد. حداقل تا مدتي چنين باوري داشت. بعدتر، در گذر از حوادثي كه پيش آمد، در اين باورش اندكي ترديد افتاد. به نوشته زرينكوب «بهطور تعريض اين نكته را دريافت كه با اين كار نوكرهاي دلسوز بركنار ماندهاند و آدمهاي بي سررشته وارد كار شدهاند و وضع دولت مغشوش شده است.» اما آقاسي را كنار نگذاشت. ديد كه او مرد اداره كشور نيست، اما دل و جرأت عزلش را در خود نديد. ميدانست بيشتر مردان دولت و دربار از آقاسي اطاعت نميكنند و حتي او را لايق احترام نميبينند، اما تصميم به تغييرش نگرفت. باور به كرامات آقاسي چنان در جانش رخنه كرده- و جايي در عميقترين لايهها تهنشين شده بود- كه حتي از فكر بركناري او ميترسيد. ترسهاي خرافي محمدشاه بلاي جان كشور شد و مشكلات فراوان حكومت را از آنچه كه بود بدتر و پيچيدهتر كرد.