«هنر ببايد و رادي و مردمي و خِرد/ بزرگزاده نه آنست كو دِرم دارد» (ابن يمين)
بيت بالا از ابن يمين، همچون منشوري است كه از آن ميتوان به حقيقت هنر در درازناي تاريخ و سرزمينهاي مختلف نگاه كرد. در نگاه ابن يمين، هنر تنها به آفرينش زيبايي محدود نميشود، بلكه به عنوان نيرويي با ريشههاي فلسفي و اخلاقي در نظر گرفته ميشود كه توانايي پرورش عقل و خرد را دارد. اين تعريف عميق از هنر، در روزگار ما، بهويژه در برابر عصر مصرفگرايي و تكنولوژيهاي پيشرفته، يك پرسش اساسي را مطرح ميكند: آيا هنوز هنر در خدمت خِرد و آگاهي بشر قرار دارد يا آنكه به ابزاري براي سود و شهرت تبديل شده است؟ از ديرباز، جلوههاي هنري هر سرزمين بازتابي از خرد، شكوفايي و عزت آن ملت بودهاند و آفرينندگان هنر، نگهبانان اين ميراث گرانبها. در گذر تاريخ، كاركردهاي هنر دگرگون شدهاند. در جوامع باستان، بيشتر در خدمت بيان مفاهيم ديني و آييني بود، حال آنكه در دوران جديد، به زبان گوياي پيچيدگيهاي اجتماعي و سياسي بدل شده است. با اين همه، هنرمندان همواره كوشيدهاند تا فراتر از زيبايي بصري، دغدغههايي چون هويت ملي، حقوق بشر و آزادي فردي را به تصوير كشند.
هنر هر ملتي برخاسته از انديشه خلاق هنرمنداني است كه پيشينهاي به وسعت تاريخ دارند و قوامبخش فرهنگ و هويت فرهنگي سرزمين خويش هستند. شايد بتوان با جرات گفت يكي از قدرتمندترين راههاي ارتباطي با ملل مختلف جهان، آثار هنري آنان است، زيرا اين آثار، بدون نياز به ارتباط زباني ميتوانند با ملتهاي مختلف در سراسر جهان پيوندي عميق برقرار كنند. نمونهاي بارز از اين مساله را ميتوان در موزههاي بزرگ جهان مشاهده كرد. در موزه لوور پاريس، بخشي به ايران اختصاص دارد؛ بخشي كه شكوه فرهنگ و هنر ملتي با پيشينهاي هزاران ساله را به نمايش ميگذارد، ملتي كه همواره مورد ستايش ديگر فرهنگها بوده است. اين مجموعه نهتنها يك جاذبه توريستي يا نمايهاي تزئيني از فرهنگ نيست، بلكه همچون «گفتوگويي جهاني» با ديگر فرهنگها و جوامع عمل ميكند. در اين مقاله، به بررسي ابعاد مختلف هويت فرهنگي در آثار هنري و ارتباط جهاني آن با ديگر ملل خواهيم پرداخت. نخست، ابعاد مختلف هويت فرهنگي در آثار هنري را بررسي ميكنيم. هنر به خودي خود داراي ويژگيهايي است كه از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر منتقل ميشود و ميتواند از نظر ساختاري و ظاهري درك شود، حتي اگر متعلق به فرهنگي ديگر باشد؛ اين ويژگي را ميتوان «فرهنگ هنري» ناميد. هر اثر هنري، بر اساس انديشه خالق آن، به فرهنگ يك جامعه وابسته است و اين جامعه در ايجاد معنا و تفسير اثر نقش دارد. اين ارتباط، هنر را به تاريخ، سنتها، باورها و تجربيات فرهنگي يك ملت پيوند ميزند و آن را بازتابدهنده فرهنگ آن ملت ميسازد.
هنر فراتر از مرزهاي ملي
با اعتقاد به اينكه هنر ميتواند از مرزهاي ملي و فرهنگي فراتر رود و در سطح جهاني درك و تفسير شود، بايد گفت كه در اين بخش، هنر به عنوان ابزاري براي ارتباط و درك متقابل ميان فرهنگهاي مختلف مطرح ميشود. موزهها همچون لوور، گنجينههايي از اين هنرها هستند كه علاوه بر نمايش زيباييها، بهطور غيرمستقيم «ديپلماسي فرهنگي» را به وجود ميآورند.از همينرو، تفسير آثار هنري نبايد تنها به چارچوب يك فرهنگ خاص محدود شود. هر اثر، در بستر جهاني نيز بايد قابل فهم و تحليل باشد؛ مفهومي كه از آن با عنوان «فرهنگ جهاني» ياد ميشود. اين پيوندهاي فرهنگي نه تنها از اصالت هنر ايراني نكاستهاند، بلكه با افزودن عناصر نو، آن را به زباني جهاني و چندلايه بدل كردهاند كه قابليت گفتوگو با فرهنگهاي گوناگون را دارد. اين همكاري ميان فرهنگها سبب شد تا هنر ايراني، ضمن پاسداري از اصالت خود، بتواند عناصر تازهاي را در خود جذب كند و به زباني هنري با ابعاد جهاني بدل شود.
رها كردن يك كوزه از دوره هان
در عصر حاضر، هنرمند چيني اي ويوي توجه جهاني را به خود جلب كرده است. آثار او آميزهاي از سنتهاي چيني با مفاهيم جهانياند كه به شكلي انتقادي با سياست، تاريخ و فرهنگ - چه در سطح ملي و چه بينالمللي -مواجه ميشوند.اي ويوي نمونهاي بارز از آن است كه چگونه هنر ميتواند از مرزهاي فرهنگي و جغرافيايي فراتر رود و به زبان مشترك جهاني بدل شود. او در يكي از مشهورترين آثار خود با عنوان «رها كردن يك كوزه از دوره هان» (۱۹۹۵)، كوزهاي دو هزار ساله را - كه يادگاري از دوره هان در تاريخ چين است - در برابر دوربين رها كرده و آن را ميشكند. اين اقدام، در ظاهر حركتي عليه ميراث فرهنگي به نظر ميرسد، اما در واقع تلاشي است براي بازانديشي در مفهوم هويت فرهنگي.اي ويوي با اين اثر، نهتنها به نقد ارزشهاي سنتي ميپردازد، بلكه نشان ميدهد كه اين ارزشها بايد به جاي آنكه به صورت ايستا و مقدس حفظ شوند، به مثابه فرآيندهايي زنده و قابل بازتعريف تلقي شوند. اين حركت هنري، همچون پرسشي فرهنگي نشان ميدهد كه هويت، برخلاف برداشتهاي محافظهكارانه، ضرورتي براي تغيير، بازانديشي و انطباق با شرايط نوين دارد.اي ويوي در اين اثر، هويت فرهنگي را نه يادماني ايستا از گذشته، بلكه جرياني زنده و پويا ميبيند كه در تعامل مداوم با زمان، جامعه و فرهنگهاي ديگر شكل ميگيرد. از اين منظر، هنر بستري است براي بازتعريف سنتها و گفتوگو با جهاني متغير. چنين نگاهي، در دوران جهاني شدن، فرصتي است براي هنرمندان تا با بهرهگيري از ميراث فرهنگي خويش و در عين حال گفتوگو با ديگر فرهنگها، به هنري بينافرهنگي، معاصر و جهاني دست يابند.
مكتب سقاخانه
در همين راستا ميتوان به مكتب سقاخانه اشاره كرد؛ جرياني هنري كه در دهه ۱۳۴۰ خورشيدي در ايران شكل گرفت و كوشيد تا ميان سنتهاي بصري بومي و زبان هنر معاصر پلي بزند. هنرمنداني همچون حسين زندهرودي، ناصر اويسي، صادق تبريزي، فرامرز پيلارام، منصور قندريز و ديگران، با بهرهگيري از عناصر فرهنگ عامه چون قفلها، دعاها، طلسمها، قبالههاي ازدواج، كتيبهها و خطوط خوشنويسي كوشيدند تا هويت فرهنگي ايران را از خلال فرمهايي نو بازآفريني كنند. آثار آنان تنها بازتابي از فرهنگ بومي نبود، بلكه به واسطه حضور در نمايشگاههاي بينالمللي، به بستري براي گفتوگوي ميان سنت و مدرنيته تبديل شد. به عنوان نمونه، حسين زندهرودي با تلفيق خوشنويسي اسلامي، رنگهاي ايراني و نشانههاي سنتي توانست زبان تازهاي خلق كند كه هم ريشه در ميراث فرهنگي داشت و هم قابليت ارتباط با مخاطب جهاني را دارا بود. اين نگاه نوآورانه، الهامبخش نسلي از هنرمندان شد تا با نگاهي معاصر، روايت تازهاي از هويت ملي خود ارايه دهند.
مكتب سقاخانه به روشني نشان داد كه چگونه ميتوان سنت را به مثابه مادهاي خام براي آفرينش هنري به كار گرفت؛ آثاري كه در عين ريشه داشتن در بستر محلي، توانايي برقراري گفتوگو با مخاطبان جهاني را نيز دارند. هنرمندان اين جريان، همانند اي ويوي، به عناصر فرهنگي نه به عنوان ميراثي ايستا، بلكه به مثابه فضايي زنده براي بازانديشي و آفرينش مجدد نگريستند. اين رويكرد، افزون بر پاسداري از حافظه تاريخي، بستري براي بيان مسائل معاصر و دغدغههاي زمانه فراهم ساخت. در حقيقت، مكتب سقاخانه نوعي مواجهه خلاق با هويت فرهنگي بود؛ هنرمنداني كه با دستكاري، بازتفسير و تركيب نشانههاي سنتي كوشيدند مفاهيمي چون هويت، مذهب و تاريخ را در چارچوبي نو بازنمايي كنند. اين نگرش، شباهت چشمگيري با نگاه اي ويوي دارد؛ هر دو نشان ميدهند كه هويت فرهنگي ميتواند هم حافظ گذشته باشد و هم به اقتضاي موقعيتهاي نو، دگرگون و زاينده شود. چنين ديدگاهي ما را به اين باور رهنمون ميسازد كه جهاني شدن هنر، لزوما به معناي يكدستي و حذف تنوع فرهنگي نيست، بلكه ميتواند بستر همزيستي و بالندگي متقابل باشد.
شاهنامه فردوسي
بدينگونه، اي ويوي و هنرمندان سقاخانه يادآور ميشوند كه ميراث فرهنگي، منبعي پويا و انعطافپذير و ظرفيتي براي گفتوگوي بينافرهنگي و گسترش مرزهاي هنر است. اين نگاه، در جهاني متكثر و به سرعت در حال دگرگوني، فرصتي كمنظير براي بازتعريف هويت ميآفريند؛ جايي كه هنر، به مثابه پلي ميان گذشته و آينده، تجربههاي گوناگون بشري را به هم پيوند ميزند.
در ادامه اين نگاه، با تاملي در انديشههاي حكيم ابوالقاسم فردوسي، ژرفترين پيوند ميان هنر و هويت فرهنگي نمايان ميشود. او در شاهنامه، با روايت اسطورهها و تاريخ ايران، نهتنها هويت ملي را بازسازي كرد، بلكه آن را در زبان و انديشه جاودانه ساخت:
«بسي رنج بردم در اين سالِ سي / عجم زنده كردم بدين پارسي».
اين ابيات، گوياترين نشانه تلاشي ماندگار براي پاسداري از فرهنگي فراموششوندهاند. همانگونه كه اي ويوي با شكستن كوزهاي دوهزار ساله معنايي نو از سنت ميسازد و هنرمندان مكتب سقاخانه با بازخواني نشانههاي مذهبي، زبان هنر معاصر را غنا ميبخشند، فردوسي نيز با نگاهي آيندهنگر نشان داد كه هويت فرهنگي، تنها با وفاداري به ريشهها زنده نميماند، بلكه نيازمند گفتوگو و دگرگوني در بستر زمان است. اين پيوند ميان گذشته و حال، جوهره هنر در مواجهه با جهاني متغير را شكل ميدهد.
روح جهاني
در غرب نيز فيلسوفاني چون هگل به ارتباط هنر با روح جهاني (World Spirit) اشاره كرده و بيان ميكند كه هنر در روند تاريخي بشر همواره در حال تحول است و ميتواند از مرزهاي ملي عبور كرده و به عنوان يك ابزار براي ارتباط فرهنگي عمل كند. هگل معتقد است كه هنر به صورت كلي در تكامل تاريخ بشري و در جهت نمايان كردن حقيقتهاي انساني رشد ميكند.با اين حال، براي درك بهتر اين ايده، بايد اشاره كرد كه «روح جهاني» به معناي تركيب افكار و باورهاي مشترك بشر است كه در آثار هنري تجلي مييابد و فرآيند جهاني شدن به تحقق اين امر كمك ميكند.
هانس-گئورگ گادامر در كتاب حقيقت و روش نيز به موجوديتهاي عيني همچون آثار هنري اشاره دارد. او معتقد است كه هنر بايد بهطور جهاني درك شود، نه فقط از منظر فرهنگهاي خاص. گادامر به ايده «تركيب افقها» اشاره ميكند كه در آن ميتوان با درك و تفسير آثار هنري از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر، افقهاي مختلف فرهنگي را به هم پيوند داد. در اينجا، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه اين مفهوم همافزايي ميان فرهنگها در جهان معاصر، در نتيجه تعاملات فرهنگي ناشي از جهاني شدن و ارتباطات سريع در عصر ديجيتال تقويت شده است.
جهاني شدن و هويت فرهنگي
اما ديويد مارگوليس، از فيلسوفان معاصر در زمينه هنر، برخلاف نظر هگل و ديگران، به هويت ثابت آثار هنري اعتراض دارد و پيشنهاد ميكند كه هويت آثار هنري بايد در ارتباط با تاريخ و زمان خاص تفسير شوند. به بيان ديگر، هويت هنري به تغييرات اجتماعي و تاريخي بستگي دارد و اين تغييرات در هنگام انتقال آثار هنري از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر نيز قابل مشاهده است.
كورتيس كارتر، استاد فلسفه در دانشگاه ماركت، در مقالهاي با عنوان «جهاني شدن و هويت فرهنگي آثار هنري» تاكيد ميكند كه آثار هنري صرفا اشياي فيزيكي نيستند، بلكه «اشياي فرهنگي» هستند كه در بستر تاريخي خاص، با بهرهگيري از تركيبي آگاهانه از رسانه، ايدهها، ارزشها و مهارتهاي فرهنگي خلق ميشوند. او بر اين باور است كه هويت آثار هنري در تعامل با فرهنگهاي مختلف، بهويژه در جهان معاصر كه تحت تاثير جهانيشدن و رسانههاي ديجيتال است، همواره در حال دگرگوني و بازتعريف است.
در امتداد اين ديدگاه ميتوان گفت كه آثار هنري در بسياري از جنبهها هويت خود را حفظ ميكنند، اما در روند انتقال از يك فرهنگ به فرهنگي ديگر، ممكن است تغييرات گوناگوني را تجربه كرده و ويژگيهايي نو بر هويت آنها افزوده شود. در اينجا، بازتعريفي جامعتر از مفهوم «فرهنگ» ضروري به نظر ميرسد؛ فرهنگي كه ميتواند در سه سطح عمده بررسي شود: نخست، فرهنگهاي هنري خاص كه شامل فرآيندهاي توليد و تفسير آثار در زمينههاي اجتماعي متفاوتند؛ دوم، فرهنگ يك ملت به مثابه مجموعهاي از نهادها و كنشهاي اجتماعي، سياسي، مذهبي و ايدئولوژيك و سوم، فرهنگ جهاني كه امكان درك متقابل هنر ميان فرهنگهاي گوناگون را فراهم ميآورد. چنين نگرشي، فهم پوياي هويت آثار هنري را در بستري جهاني و تاريخي ممكن ميسازد.
در اين راستا، موزهها و نمايشگاههاي هنري بينالمللي نظير بينال ونيز، بنياد بينال و نمايشگاههايي همچونDocumenta، بهطور منظم ميزبان هنرمندان از سراسر جهانند و نقشي كليدي در ترويج «فرهنگ جهاني» در هنر معاصر ايفا ميكنند. اين رويدادها به نقاط تماس فرهنگي بدل شدهاند كه در آنها تبادل ايدهها، بازآفريني سنتها و خلق گفتوگويي ميانفرهنگي ممكن ميشود.
فرهنگ در تقاطع هنر و سياست و رسانه
هنرمندان معاصر، بهويژه در زمينههاي هنر اجرايي، عكاسي و ويديوآرت، به پرسشهاي بنيادين هويتي چون نژاد، جنسيت، مليت و... ميپردازند. آنها با استفاده از رسانههاي گوناگون، پيوسته مرزهاي هويت فردي و اجتماعي را كاوش كرده و به چالش ميكشند. آثار اين هنرمندان اغلب بازتابي از درك ما از «خود» و «ديگري»اند و موضوعاتي چون گرايش جنسي، نژاد، ميراث فرهنگي و تبعيضهاي اجتماعي را در بستر فرهنگي و سياسي نقد ميكنند.
بايد توجه داشت فرهنگ ما در تقاطع هنر، سياست، موسيقي، رسانه و ديگر مولفههاي اجتماعي شكل ميگيرد. اين پيچيدگيهاي فرهنگي موجب شد تا در دهه ۱۹۵۰م، «مطالعات فرهنگي (Cultural Studies) » به عنوان حوزهاي ميانرشتهاي و انتقادي پديد آيد. اين حوزه كه در ابتدا با پژوهشهاي ريچارد هاگارت، ريموند ويليامز و بعدها استوارت هال در «مركز مطالعات فرهنگي معاصر» در دانشگاه بيرمنگام شكل گرفت، تحت تاثير جريانهاي راديكال فكري مانند ماركسيسم، فمينيسم و پسامدرنيسم، ابزارهايي تازه براي تحليل قدرت، هويت و ايدئولوژي در فرهنگ معاصر را فراهم آورد.
از آلمان تا امريكا
در دوران جمهوري وايمار (۱۹33-۱۹19) در آلمان، برلين به يكي از كانونهاي پرجنبوجوش هنر مدرن بدل شد. در اين دوره، هنرمنداني چون آگوست ساندر، اتو ديكس و جورج گروس، با آثارشان تصويري از جامعه آشفته و پرتلاطم آلمان ارايه دادند. آگوست ساندر، از پيشگامان عكاسي مستند، با پروژه بلندپروازانهاش تلاش داشت پرترهاي جامع از جامعه آلمان ترسيم كند و اقشار گوناگون را بر مبناي شغل، طبقه و موقعيت اجتماعي مستند سازد. هر چند بخش بزرگي از آثارش در دوران حكومت نازيها از بين رفت، اما آنچه باقي مانده است، تصويري تاثيرگذار از ساختارهاي اجتماعي و دگرگونيهاي هويتي آن دوران ارايه ميدهد.
همزمان هنرمنداني مانند دايان آرباس در امريكا با تمركز بر افرادي كه در حاشيه جامعه زندگي ميكردند -افرادي با هويتهاي فيزيكي غيرمتعارف-به چالش كشيدن مرزهاي تثبيت شده هويت پرداختند. رابرت مپلتورپ با پرترههايي جسورانه، به نمايش بدن، جنسيت و مناسبات قدرت در روابط انساني پرداخت و توجه گستردهاي را به خود جلب كرد. همچنين بروس نومان، با بهرهگيري از زبان هنر مفهومي، چيدمان و اجرا، وضعيت رواني و فيزيكي انسان مدرن را به تصوير كشيد. اين هنرمندان با زبانهاي بصري و بيانهاي گوناگون خود، نهتنها تجربههاي فردي را بازنمايي كردهاند، بلكه پرسشهايي بنيادين درباره ساختارهاي هويتي، طبقه، جنسيت و جايگاه انسان در جامعه مطرح كردهاند. آنها تابوهاي اجتماعي را به چالش كشيده و نقش هنر را در افشاي لايههاي پنهان هويت انساني برجسته ساختهاند.
ابزار نقد اجتماعي
هنر به ويژه در دورههاي اخير به ابزاري مهم براي نقد اجتماعي تبديل شده است.در عصر جهاني شدن، هنر به عنوان عنصري پويا و تاثيرگذار در شكلدهي هويت فرهنگي ملتها مطرح است. اين پيوند ميان هنر و هويت فرهنگي، نهتنها موجب حفظ ارزشهاي بومي ميشود، بلكه به تعامل خلاقانه با فرهنگهاي ديگر نيز ميانجامد. هنر، زبان مشتركي است كه از مرزهاي جغرافيايي عبور ميكند و زمينه را براي گفتوگوي فرهنگي فراهم ميآورد. اين گفتوگو، فرصتي براي بازانديشي در عناصر سنتي و خلق روايتهاي نو از خود و ديگري است. هنرمند، به عنوان ميانجي اين فرآيند موقعيتي فراهم ميكند كه در آن تفاوتها نه به عنوان موانع، بلكه به منزله پلي براي درك عميقتر انسانيت ديده ميشوند.
با رشد ارتباطات جهاني، هنرمندان بيش از پيش به مخاطبان گوناگوني دسترسي دارند و آثارشان در شبكهاي گسترده از تفسيرها بازخواني ميشود. اين امر به بازتعريف مداوم هويت فرهنگي ميانجامد، به گونهاي كه فرهنگها در مواجهه با يكديگر، نهتنها غنيتر، بلكه منعطفتر و پذيراتر ميشوند. در اين فرآيند، مسووليت هنرمند دوچندان ميشود: او بايد ميان وفاداري به ريشهها و پذيرش تغيير، تعادلي ظريف برقرار كند. هنر، هنگامي كه از انديشه هنرمند برميآيد، ميتواند به صدايي اصيل تبديل شود كه در هياهوي جهانيشدن، پژواك هويتهاي پرشماري را زنده نگه دارد.
بنابراين هنر در مسير جهاني شدن، نه تنها تهديدي براي هويت فرهنگي نيست، بلكه ميتواند بستري براي شكوفايي و تعامل پايدار ميان فرهنگها باشد. اين تعامل، فرصتي است براي كشف افقهايي تازه از همزيستي، جايي كه تفاوتها به جاي جدايي، به پيوندهاي مستحكمتر ميان انسانها ميانجامد.
هنر و هويت
در نهايت، هنر و هويت در دنياي معاصر بايد با دقت و توجه به روابط قدرت و ساختارهاي اجتماعي موجود مورد استفاده قرار گيرند تا بتوانند به تغييرات اجتماعي و فرهنگي موثر منجر شوند. راستكو موچنيك، جامعهشناس در مقالهاي با عنوان «هويت و هنرها»كه توسط موزه هنر مدرن نيويورك منتشر شده، بر اين باور است كه هويت در دنياي معاصر به سازوكاري ايدئولوژيك بدل شده و در تعاملات فرهنگي و سياستهاي جهاني نقشي محوري يافته است. بسياري از كشورها، تحت فشار نهادها و سازمانهاي بينالمللي، به سوي خصوصيسازي فرهنگها سوق يافتهاند و در اين روند، هويتهاي ملي و فرهنگي به ابزاري براي حفاظت از فرهنگهاي بومي و نيز واكنشي در برابر تهديدات جهاني تبديل شدهاند.
در اين ميان، مفهوم «تنوع فرهنگي» گاه به پيشفرضهايي درباره هويتها ميانجامد كه ميتواند فرهنگهاي چندلايه و پيچيده را به دستههايي يكدست و سادهسازي شده فرو بكاهد.
هويتها با ويژگيهايي همچون جايگاه اجتماعي، قوميت، مذهب و حتي جنسيت تعريف ميشوند و ميتوانند روابطي مبتني بر قدرت يا برابري اجتماعي را بازتاب دهند. اين روابط، در بسياري موارد منجر به تنشها و تعارضهاي اجتماعي ميشوند، بهويژه زماني كه يك هويت در برابر اكثريت يا در تقابل با هويتهاي ديگر قرار گيرد. در جهاني كه به واسطه سرمايهداري نئوليبرال دگرگون شده است، ساختارهاي سنتي اجتماعي و اقتصادي فرو پاشيدهاند و هويتها اكنون نقشي تعيينكننده در بازسازي روابط اجتماعي و مواجهه با بحرانها ايفا ميكنند.
موچنيك تاكيد ميكند كه فرهنگ و هويت، در فرآيندهاي معاصر، نهتنها به منزله ابزارهايي براي بيان تضادهاي اجتماعي به كار ميروند، بلكه ميتوانند در خدمت تحكيم و بازتوليد روابط نابرابر سياسي و اجتماعي نيز قرار گيرند. در اين ميان، هنر، به ويژه در جوامعي كه با بحرانهاي هويتي و اجتماعي روبهرو هستند، نقشي دوگانه ايفا ميكند؛ از سويي ميتواند وسيلهاي براي نقد وضعيت موجود و برانگيختن تغييرات باشد و از سوي ديگر، قابليت آن را دارد كه به ابزاري براي تقويت نظم مسلط و بازتوليد ساختارهاي نابرابر بدل شود. در جهان مدرن، فشارهاي اقتصادي و حقوقي ناشي از جهاني شدن و سرمايهداري نئوليبرال، زمينهساز شكلگيري تقابلهاي تازهاي ميان نيروهاي جهاني و ملي شدهاند. هويتها و فرهنگها، در واكنش به اين فشارها، به عرصههايي براي مقاومت يا انطباق بدل شدهاند. دولتها كه در موقعيتي ميانجي ميان نيروهاي جهاني و كنشگران محلي قرار گرفتهاند، ميكوشند فرهنگها و هويتهاي بومي را در نظم جهاني ادغام كنند. اين تلاشها گرچه گاه به تقويت پيوندهاي اجتماعي ميانجامد، اما در عين حال، خطر تشديد نابرابريها و خشونتهاي پنهان و آشكار اجتماعي را نيز به همراه دارد.
بازنمايي هويتهاي فرهنگي
در چنين بستري، هنر به يكي از ابزارهاي كليدي در شكلدهي، بازنمايي و ترويج هويتهاي فرهنگي و رويكرد چندفرهنگگرايانه تبديل شده است. چندفرهنگگرايي كه بر همزيستي مسالمتآميز و احترام متقابل ميان گروههاي فرهنگي مختلف تاكيد دارد، از طريق زبان هنر به بيان ميرسد. هنر، با ظرفيتهاي گستردهاش در زمينههايي چون تصوير، صدا، حركت و روايت، به خلق فضاهايي براي گفتوگو، همزيستي و تعامل فرهنگي كمك ميكند. هنرمندان معاصر با بهرهگيري از رسانههايي چون هنرهاي تجسمي، موسيقي، رقص، ادبيات و... مرزهاي فرهنگي را به چالش ميكشند و افقهاي تازهاي از زيست انساني و نگاه بينافرهنگي را به نمايش ميگذارند. آثار آنها، با بازنمايي زندگي و تجربههاي گوناگون انساني، بستري براي درك متقابل فراهم ميآورند و از اين رهگذر، در تغيير نگرشها، زدودن كليشهها و كاستن از شكافهاي فرهنگي نقشي بنيادين ايفا ميكنند. هنر، در اين معنا، نه فقط زبان زيبايي كه زبان تفاهم، مقاومت و چشمانداز آيندهاي ديگر است.
بازانديشي در مرزها
در خاتمه، شايان ذكر است كه در جهان معاصر، هنرمندان همچون انديشمندان، با بهرهگيري از هنر به عنوان رسانهاي توانمند، نقشي اساسي در تعامل ميان فرهنگها و همگرايي جهاني ايفا ميكنند. آنها با تكيه بر ريشههاي هويتي و فرهنگي خويش، نهتنها بازتابدهنده فرهنگهاي ملي، بلكه زمينهاي براي طرح و ترويج اين فرهنگها در مقياسي جهاني فراهم ميسازند.
فرآيند جهاني شدن، با همه پيچيدگيها و چالشهايش، فرصتي پيش روي هنرمندان نهاده تا هويتهاي فرهنگي را از رهگذر آفرينشهاي هنري به صحنه بينالمللي بياورند؛ مرزها را بازانديشي كنند و در عين حال به حفظ و تقويت ريشههاي بومي ياري رسانند. اين آثار، الهام گرفته از سنتها، باورها و تجربههاي انساني، روايتگر تاريخ و هويت ملتها هستند؛ در حالي كه تاثيرات جهاني را نيز در خود جذب كردهاند.
هنرمندان از طريق رسانههايي چون نقاشي، عكاسي، سينما، موسيقي و ديگر قالبهاي هنري، امكان آن را يافتهاند كه تجربههاي فرهنگي خود را عرضه كرده و به گفتوگويي ميان فرهنگها دامن بزنند. اين تعامل دوسويه ميان هويتهاي ملي و جهاني، به خلق آثاري منتهي ميشود كه نهتنها آيينه تنوع فرهنگياند، بلكه ابزاري براي نقد، بازانديشي و بازتعريف مفاهيم هويت نيز به شمار ميروند.
از اين منظر، هنرمند با آميختن خلاقانه عناصر بومي و جهاني ميتواند آثاري بيافريند كه در سپهر جهاني بدرخشند و جهاني شدني را رقم زنند كه بر پايه غناي فرهنگي و تفاوتهاي ارزنده ملتها استوار است.
عكاس - مدرس دانشگاه علم و صنعت ايران