يادي از يارعلي پورمقدم
خالق تكگوييهاي ماندگار
نسيم خليلي
سالها پيش از آنكه نويسنده طناز و خوشقلمي در حوالي خيابان گاندي تهران كافهاي بزند و قصههايش را با راوي تكگويي براي دوستان و اهالي قلمي كه پاتوقشان كافه او بود، بخواند، به عنوان يك جوان 25 ساله اهل مسجدسليمان كه تازه خدمت نظام را تمام كرده بود، در مسابقه نمايشنامهنويسي سومين جشن طوس برگزيده شد. آن هم به خاطر نمايشنامه با فر و شكوهي كه با نام «آه اسفنديار مغموم» قلمي كرده بود؛ در تجليل از اين نمايشنامه در همان سالهاي دور آمده است كه «گروه داوران آن را به خاطر برداشت نو آن از داستان رستم و اسفنديار و به خاطر برخوردار بودن از زبان نمايشي مناسبي كه به زبان شاهنامه فردوسي نزديك است، ستودهاند.» (پورمقدم، 2536: 7) و اين همه نشان از آن دارد كه يارعلي پورمقدم از عنفوان جواني آن شكوه ديالوگنويسي - مونولوگنويسياش را به ظهوري تحسينبرانگيز رسانيده بوده و در همين مسير داستانهاي كوتاه شكوهمندي خلق كرده است كه قهرمانانش اغلب راويان مونولوگهايي اسطقسدارند چنانكه در همان نمايشنامهاي كه در 25 سالگي قلمي كرد نيز نشان داد كه تا چه اندازه ديالوگنويس خوبي است كه گوشه چشمش هم به نثر كهن و ادبيات كلاسيك است: «كتايون: ميدانستم برايش بازگشتي نيست. در درونم جغدي مدام شيون ميكرد و مرداب دلم را آشوب، اسب سياه! ديگر كدام مرد؟ ديگر زهره كدام مرد ترا به رزمگاه باز خواهد گردانيد. پشوتن! شاهزاده در ميدان مبارزه چگونه مرد؟پشوتن: آنچنانكه دليران و پهلوانان را فراخور بود.
در اولين روز رخش و رستم، هر يك به كوهي گريختند و مركب با خداوندگارش بيگانه شد. اگرچه، در گيرودار مبارزه، سگزيان نقض عهد كردند و نوشآذر و مهرنوش را از دم تيغ گذرانيدند، لكن، شاهزاده در پايان روز هنگامي كه هماورد، تير خلاص را انتظار ميكشيد، به او زنهار داد تا از ميدان به ايوان رود و پورزال، زخمهايي چنان جانكاه داشت كه ممكن بود روانش هر آن از ايوان به كيوان رود. زان پس رويينتن در غم فرزندان به سوگ نشست و فرداي كارزار چنان كرد كه درخور بود.» (همو: 10) بعدها كيهان خانجاني به بهانه درگذشت يارعلي پورمقدم، در چهاردهم اسفند 1401 و در روزنامه اعتماد، يادداشتي نوشت و در آن اشاره كرد كه «يارعلي پورمقدم چه براي كار ويراستاري و چه به سبب همنشيني با ادباي ادبيات قديم و چه به دليل تقويت نثر خود، رو به مطالعه متون كهن آورد و از آنها براي زيرلايههاي داستانهايش سود جست.» و اين رويكرد چنان براي پورمقدم مهم و ارزنده بوده است كه حتي در دل داستانهايي از جهان معاصر، باز هم به اين متون كهن نقب ميزند و از آن جمله در يكي از درخشانترين داستانهايش، «هفت خاج رستم» كه تو گويي بايد با لحني حماسي خواندش- و از همين رو نه فقط داستان كه يك پردهخواني باشكوه را ميماند - ادبيات رستم و تهمينه را در قالب ادبيات امروزي بازآفريني كرده است: «يه بازويند جد اندر جدي داشتم كه بيدروغ، سه سير اشرفي بش جرنگجرنگ ميكرد. گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اينو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب. چشماي زن عرب شد جيحون و بازبندمو بوسيد و نهادش به ليفه و بانگ شيون را گذاشت به همون صحرا صحرا. گفتم: اي زني كه نميدونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن ميكني؟ گفت: بيشيريني خورون ميخواي بذاري بري خداشناس؟ گفتم: ز رفتن كه بايد برم ولي يه روز برميگردم اگه خدا زندگي داد.» اينكه اين سخنان كوشش مهرعلي قصه پورمقدم براي سرگرم كردن خودش و رفيق الكنش هنگام نگهباني لولههاي نفت است و واقعيت ندارد، باعث شده است افزون بر اينكه اين ديالوگها وجهي حماسي دارند، در شكلي كميك بازتوليد شوند و اين خود توانايي و مهارتي فراوان ميطلبد كه تنها از نويسندهاي برميآيد كه ميخواهد در كافهاش با نقل طنازانه اندوهي تاريخي از بار غصه مسائل روز بر شانههاي مخاطبانش كم كند. بازخواني ديگر پارههاي اين مونولوگ تپنده و شورانگيز راوي داستان «هفت خاج رستم» نشان ميدهد كه نويسنده تا چه اندازه در شخصيتپردازيهاي خود نيز به مدد اين مونولوگهاي پاكيزه و پيراسته موفق عمل ميكرده است: «اگه عمارت دنيا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمينهاد كه پدرداري مثل مو نبايد ناطور اين چاه شماره يك ويليام دارسي باشه و از سر شب تا چاك روز بگرده و شيت و شات كنه. اون زمان چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازه شير ميخوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مينشست و گرز كه ميجنبوندم، خون تا خود زانو قلقل ميكرد، اشكبوس تو كجا بودي كه به چرم خاقان چين بدوزمش تا يه وقت دم چك و نهيبم، دست به جيب و چقو نبري؟» و در اين ميان نكته نغز و ارزنده ديگري هم هست كه بر تارك اين روايتهايي كه پورمقدم قلمي كرده، به روشني ميدرخشد و آن توجه ظريف او به فرهنگ محلي و فولكلور است مثلا آنجا كه با مستر كلارك به شكار پازن ميروند از قبح تير انداختن به سمت حيواني كه انگار رو به خنده گشاده است، سخن ميگويد و به زيبايي آن را در قالب مونولوگ راوي داستان ميگنجاند: «يه پازن برنا ديدم كه چي سيمرغي به ستيغه. دنده هوايي زدم و جيب چي پركاه كه ور باد بيفته از جاده مالرو كشيد بالا تا رسيديم به صخره نامسكون. تيررس، چشم نهاديم به مگسك و پيش كه بزنيم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، ديدم نخجير خنديد - اي امان غشغش بزكوهي ديدن داره - بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هي خارجي پدسگ كي ديده و شنيده كه شكارچي تير بندازه به پازني كه ميخنده؟ با غيظ گفت: no good كار شما مهرعلي. گفتم: ميذاشتم بكشيش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره ميشد، goodبود مردكه؟» و همين ويژگيهاي بيبديل بوده است كه باعث شده شكرخدا گودرزي اين داستان را به روي صحنه تئاتر ببرد و تلاش كند اين مونولوگهاي زنده و خوشخوان در داستان را تنپوشي از كنشمندي نمايشي بپوشاند. هر چند كه در بازنويسي او خللهايي اتفاق افتاده و باعث شده است، منتقدان در نقد اين بازنويسي همچنان قدرت قلم و تسلط يارعلي پورمقدم را ستايش كنند از آن جمله، بهزاد صديقي در نقدي بر اين نمايش، تحت عنوان «كوششي براي بهرهگيري از نمايشهاي ايراني از متني داستانپرداز» كه در شماره 113 و 114 نشريه نمايش منتشر شده است، چنين مينويسد: «يارعلي پورمقدم از آنجا كه دستي در نمايشنامهنويسي دارد اگر خود در تغيير و تحول متن داستانياش نقش داشت، قطعا متن او به يكي از نمايشنامههاي كميك مدرن تبديل ميشد و ميتوانست اقشار بسياري را در اجرا متوجه خود كند، زيرا نمايشنامهاش از جسارتهاي لازم برخوردار است و قابليتهاي نمايشي و پتانسيل خوبي براي به چالش درآمدن دارد.»
منابع:
آه اسفنديار مغموم. يارعلي پورمقدم. نشر سروش. 2536
روزنامه اعتماد. شماره 5441. 14 اسفند 1401
نشريه نمايش. بهمن و اسفند 1387. شماره 113 و 114. مقاله «كوششي براي بهرهگيري از نمايشهاي ايراني از متني داستانپرداز» بهزاد صديقي
مجله نوپا. تابستان و پاييز 1402. شماره 7. داستان هفت خاج رستم. يارعلي پورمقدم