فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني- 19
علومانساني
اميرعلي مالكي
علومانساني فهمي است كه نميتواند هرگز «بيطرف» باشد، همواره در تمامِ ابعاد حضور دارد و به ابعاد گستردهاي از انديشه اعتبار ميبخشد كه وظيفه آنان هيچ نيست مگر صرفا «انديشيدن»، «بودن» و «تغيير»ي متناسب ايجاد كردن. به باور هايدگر، دستيابي به يك فهم خالصِ پيراسته از هرگونه پيشساخت و در نهايت بيطرفانه خيالي بيش نيست، زيرا پيشساخت، يعني چيزي كه ما را در مسير تكميلِ فهم خود همراهي ميكند [پيشداشت، پيشديد و پيشدريافت]، فهم يك هستي پايانمند چون انسان را، هدايت ميكند. بدون حضورِ پيشساختهاي بنيادين، بشر فهم كاركردش (روي آوري به سوي زندگي) را از دست ميدهد. بنابراين هيچ فهم بهخصوصي وجود ندارد كه توسط درك ويژهاي هدايت نشده باشد، به همين علت، هايدگر اصرار ميورزد كه تفسير چيزي نيست مگر «ازهمگشايي» فهم. شايد بتوان باورِ بولتمان به «فهم مشاركتي» را با اين مساله همخوان دانست، تفكري كه گادامر در نخستين سطرِ «حقيقت و روش» آن را «مساله هرمنوتيك» مينامدش. فهمِ براي بولتمان، همواره معطوف است به موضوع متن، به مضمون و محتوايش، نه به روانشناسي مولف (يا همان فرآيند ذهني خلاق). اما فهمِ موضوع متن لاجرم تحتتاثيرِ پيشفهم مفسر از آن موضوع نسبت به شرايطِ خويش قرار ميگيرد. به ياد دارم در اوجِ نوجواني، زماني كه داستان مسخ از كافكا را ميخواندم، ازآنجاييكه چون هر آدم ديگري در اين دوران، دلخوشي از والدينِ خود نداشتم، مسخِ حقيقي را امر تجلييافته در درونِ خانواده گرگور (شخصيت اصلي) ميدانستم، آدمهايي كه او را در اقيانوسِ بيتوجهي خود، غرق كرده بودند. اين لحظه همان نقطهاي است كه بولتمان آن را چنين ميبيند: «پرسشگري بنيادين از اغراض و علايقي نشأت ميگيرد كه در زندگي شخصِ پرسنده بنيان دارند. پيشفرضِ هر تفسيرِ جامعي اين است كه اغراض و علايقِ موردِبحث، در متنِ مورد تفسير زنده است و ارتباط ميان متن و مفسر را شكل ميدهد.» فهم در اين موقعيت، چون زماني كه من در سنين نوجواني والدين خود را چون خانواده گرگور ميديدم كه من را چون سوسكي بيپشتوانه تنها گذاشتهاند و حرفِ من را نميفهمند، بهمنزله گفتوگويي است ميان متن، موضوع دقيقِ آن و رابطه چيزها در تفكر خواننده.
علومانساني بهمثابه يك متنِ زنده و توليدگر پيوسته چنين است، يعني بدونِ پيشفهمهاي روزمره ما از آن، كه چون پرسهزناني به سفر در درون نظريهها و مسائل متفاوت ميپردازيم، امكان حضور ندارد. اين سفر، از متونِ گسترده و متفاوتي شروع ميشود، زيرا فهمِ متناسب يك خواننده از يك متنِ بهخصوص را نميتوان صرفا با درك ويژه خود از همان تقليل داد و هر آدمي ميتواند باتوجه به شرايطي كه در آن زيست ميكند «پرسهزنِ» نظري خاصي باشد كه بهجاي ايستگاه مدنظر ما، در اقامتگاه ديگري در طولِ اين سفر براي مدتي اقامت ميگزيند و بعد بهراه خود ادامه ميدهد (البته اگر تنبل باشد، به همان توقفگاه بينراهي بسنده ميكند) با اين حال، «اخلاقيات سفر» همواره حرفِ اول را ميزند، به عبارت ديگر، آدمي نميتواند در يك «هتل» بپاشد، تخريب سازد و حالِ اطرافيانِ خود را از حضورِ خويش بد كند، بلكه بايد «دمخور» باشد، يعني تلاش كند تا به ممكنترين روشهاي ممكن براي «همراهي» ديگران چنگ بيندازد تا خاطره خوبي از اقامتِ خود بهجاي بگذارد. براي مثال، چه اشكالي دارد كه آدمي از كتابي چون قرآن امري روزمره را بيرون بكشد و به تحليل آن بپردازد؟ هيچ، اما به شرطي كه اين ايده بتواند قوه «پرسشگري» و «تفسير» را براي خوانندگان آن ديدگاه فراهم كند و به آنها اجازه بدهد تا با پيشفهمِ خود به فهمِ آن مشغول شوند، نه اينكه جز سخنِ راوي، هيچ آواي ديگري خوش نباشد. اساسا، مساله حقيقي علومانساني، چيزي نيست مگر تقويت قوه تشخيص افراد، كه در پرورش و تربيت آنها مشاركت داشته باشد. بنابر اين تعريف، علومانساني يك علمِ قابلاندازهگيري نيست، بل «پيشاعلمي» همواره موجود است، دركي كه در هر شرايطي، در هر علم و در هر موقعيتي نياز به حضور آن احساس ميشود، زيرا با مفاهيمي قابل اندازهگيري و همواره عينيتپذير سر و كله نميزند و چون ابزاري، هر كجايي كه نياز باشد، به افرادي كه قصدِ فهمِ چيزي را باتوجه به موقعيت خود دارند، ياري ميرساند. در اين نقطه، آنطور كه گويا گادامر در ذهن داشته، آدمي با يك «فهم عرفي همگاني» روبهرو ميشود، يعني شناخت آنچه كلي و صحيح است. علومانسانيدان (بهطورِ كلي، هر آدمي) در چنين لحظهاي، شناخت براساس تفسيرِ خود را، مشروع و موجه ميداند، البته به شرطي كه مفسرِ داستان ما به خود اين اجازه را ندهد كه شناختِ خود را به عنوان يگانه الگوي معرفت در نظر بگيرد. به بيان ديگر، ما در علومانساني يك روششناسي مشخص نداريم، بل هر تحليلي، حتي تاحدودي آسيبرسان، ميتواند محرك دريافتهايي پسيني باشد كه ما را به انديشيدن، حتي در سختترينِ اوقات، وا ميدارند. آنطور كه ابوالحسن عامري در برخوردِ فلسفه با دين در پاسخ به حشويان بيان ميكند: «انسان بايد هر عقيده و باوري را كه در نيروي گمان پديد ميآيد، به نيروي خرد خويش عرضه كند تا از آفات كذب، ايمن ماند، اما گاهي انسان از چنين عرضه كردني، خودداري ميورزد تا مبادا به نقص و كذب سرزنش و نكوهش شود.» به باور اين فيلسوف، گفتوگو با امورِ متفاوت براي بهتر انديشيدن، كه به لطف فلسفه (و علومانساني) امكان ميپذيرد، آدمي را به سوي برخورد درست، حتي با دين، رهسپار ميكند، زيرا با قوه پرسشگرياي كه به انسان ميبخشد، ما را از تقليدِ امور و سخنان وهمآلود دور ميكند. عقل آدمي در اين تفسير، دريچهاي گشاده براي فهم و شناخت است، جايي كه تفسيرِ هر جنبدهاي، مجالي خواهد بود براي گفتوگو و بازانديشي درباره امور مختلفي كه شايد پيامي درخور را در درونِ خود پنهان كرده باشند.