موانع و ممدات اخلاقي زيستن از ديدگاه مولانا
عشق طبيب جمله علتهاي ما
امير اكرمي
تعريف اخلاقي زيستن دشوار است، اگر ممتنع نباشد و بهتر است آن را توصيف كرد، يعني بيان جنبههاي محورها يا شاخصهاي اصلي اخلاقي زيستن. مدخل خوب براي اين كار قاعده زرين اخلاق است كه بن مايهاش اين است: آنچه بر خود ميپسندي بر ديگران بپسند و آنچه بر خود نميپسندي بر ديگران مپسند. چگونه ميتوان در ارتباط با ديگران به اين قاعده عمل كرد؟ لازمه آن نخست جدي گرفتن ديگري و ثانيا جدي گرفتن او به اندازه خودم است. بنابر اين قاعده فرد از محدوده خواستههاي خودش فراتر برود و ديگران را نيز ببيند و مطلوبات و خواستههاي آنها را به رسميت بشناسد و بكوشد به همان اندازه كه به خودش حق ميدهد به مطلوباتش برسد، آنها نيز برسند. در نتيجه عمل به قاعده طلايي اخلاق يا به تعبير من اخلاقي زيستن به معناي نفي خودشيفتگي است و محدود كردن تمنيات است. البته اخلاقي بودن امري ذومراتب است. همچنين اخلاقي زيستن عبارت است از اينكه فرد بتواند به سهولت و رواني منافع ديگران را به اندازه منافع خودش محترم بشمارد. در اخلاقي زيستن بايد گرانيگاه وجودمان دگرگون شود، يعني ما به اقتضاي طبيعت اولي خود به سمت برآوردن خواستههاي خود بر ميآييم و اخلاقي زيستن به معناي كف نفس (self continence) است، يعني فرد بتواند خواستههاي خودش را ضبط و هدايت كند و بر خود سوار شود (به تعبير كانت
self mastering) و در ارتباط با خودش شجاعت به خرج دهد. يعني كوشش كنيم عقل ما بر مطلوبات و خواستهها و شهوات ما غلبه يابد.
اما وقتي به مولانا مينگريم، با متفكر و نويسندهاي مثل ساير متفكران و نويسندگان مواجه نيستيم. او كسي است كه چيزهايي را در اين زندگي از بن جان تجربه كرده است. او از ناديده و تجربه ناشده و مسائل انتزاعي سخن نميگويد. آموزههاي او ديدهها و شنيدهها و تجربيات است. در عين حال همين متفكر تجربه كرده از اهميت اخلاقي زيستن آگاه بوده است. درست است كه افق پرواز او از دايره اخلاق فراتر بوده، اما نسبت به اخلاقي زيستن هم بهشدت حساس بوده است. به همين جهت ميگويد: من نديدم در جهان جستوجو/ هيچ اهليت به جز خلق نكو.
اما مولانا پيش از بحث از اخلاقي زيستن از اين صحبت ميكند كه آيا هر كسي ميتواند اخلاقي زندگي كند يا بايد دغدغهاي در او شكل بگيرد؟ مولانا ميگويد اگر كسي خود را كامل بپندارد، از اخلاقي بودن فرسنگها فاصله دارد. بنابراين انسان بايد نخست نقصي در خود بيابد تا در جهت استكمال خود بكوشد. مانع ديگر اخلاقي زيستن از ديد مولانا اشتغال به عيوب ديگران و نديدن نقص خود است. اما در مقابل كسي كه اخلاقي است، از نظر مولانا: عيبگو و عيبجوي خود بده است/ با همه نيكو و با خود بد بده است. عيب ديگران را يا نميبيند يا اگر هم ببيند، ميكوشد بپوشاند.
مهمترين اين عيوب اخلاقي از ديد مولانا عبارتند از: خشم و شهوت و حسد و تعصب و كبر. از همه مهمتر از نظر او كبر است. او ميگويد: مهر و رقت وصف انساني بود/ خشم و شهوت وصف حيواني بود.
از ديد مولانا اخلاقي زيستن به معناي مهار بخش حيواني وجود و مجال جولان دادن به آن بخش انساني وجود است. او در مورد حسد ميگويد: عقبهاي زين صعبتر در راه نيست/اي خنك آن كش حسد در راه نيست. در مورد تعصب ميگويد: سختگيري و تعصب خامي است/ تا جنيني كار خون آشامي است. اما در مورد كبر ميگويد: اين تكبر زهر قاتل دان كه هست/ از ميپر زهر شد آن گيج مست// نردبان خلق اين ما و مني ست/ عاقبت اين نردبان افتادني است// هر كه بالاتر رود ابلهتر است/ استخوان او بتر خواهد شكست// ...// اين فروع است و اصولش آن بود/ كه ترفع شركت يزدان بود. يعني ميگويد تكبر ورزيدن شركت ورزيدن در الوهيت خداوند است. در برخي آثار غربي اين تكبر را نوعي عقده خود خدابيني نام ميدهند. يعني انسان نبايد خود را خدا ببيند و اين كاري است كه فرد متكبر انجام ميدهد. مولانا تكبر و ترفع را مادر خشم نيز ميداند: جمله خشم از كبر خيزد از تكبر پاك شو/گر نخواهي كبر را رو بي تكبر خاك شو// خشم هرگز بر نخيزد جز ز كبر و ما و من/ هر دو را چون نردبان زير آر و بر افلاك شو.
اما مولانا معتقد است در برابر اين دردها و معايبي كه نوعا به آنها مبتلا هستيم، بايد مزاج مان را تغيير دهيم. براي تبديل مزاج بايد گردن تكبر و انانيت را بزنيم. براي او براي جمع كردن اين معايب همچون برادههاي آهن بايد از آهنرباي عشق مدد گرفت و با آنها مزاج بد را تغيير داد و فضايل را به خلق و خو بدل كرد تا كبر برود و كبريا بنشيند. آن كيميايي كه چنين ميكند، عشق است: هر كه را جامه ز عشقي چاك شد/ او ز حرص و عيب كلي پاك شد// شاد باشاي عشق خوش سوداي ما/اي طبيب جمله علتهاي ما//اي دواي نخوت و ناموس ما/اي تو افلاطون و جالينوس ما. همه سخن مولانا اين است كه دواي همه ناراستيهاي اخلاقي، عشق است. عشق و تكبر از ديد او جمع نميشوند.
بنابراين درد از ديد مولانا گرفتاري در چنبره انانيت و تكبر است و راه درمان عشق است كه مس وجود را به كيمياي اخلاقي زيستن بدل ميكند.
مولانا اين وضعيت را در ديدار با شمس تجربه كرده است و آن را در غزل مشهور «مرده بدم، زنده شدم» بيان ميكند. بنابراين نيازمند تغيير محور وجودمان هستيم و عشق اين كار را ميكند. عشق ما را به خلوتگاه حق ميبرد و وجودمان را به گل بن ميبرد و از تنگناي وجودمان بيرون ميبرد. هر كه بي من شد همه منها خود اوست/ دوست جمله شد چو خود را نيز دوست. مولانا در كنار عشق و عاشقي مصاحبت با پاكان و راستي كردن و مهرباني كردن با ناپاكان را توصيه ميكند. پژوهشگر فلسفه دين