محسن آزموده| متاسفانه اخلاق در عرف جامعه ما به معناي مجموعهاي از بايد و نبايدهاي نيكخواهانه اما بدون مبنا فروكاسته شده و وقتي كسي دم از اخلاق ميزند، ذهن همگان به سمت انباني از نصايح و توصيههاي خستهكننده و ملالآور سوق مييابد. اين در حالي است كه اخلاق در واقع سيمان مناسبات اجتماعي است و از قضا هنجارها و اصول اخلاقي، اموري منعندي و باري به هر جهت نيستند و اساسا بر عقلانيت و خرد استوار هستند. از اين حيث تامل در ضرورت اخلاقي زيستن و دشوارههاي آن، كوششي بايسته براي ارتقاي كيفيت زندگي انساني در سطح فردي و جمعي است. هفتمين همايش نظام اخلاقي مولانا، عصر جمعه 23 فروردين به موضوع موانع و مشكلات اخلاقي زيستن اختصاص داشت. در اين همايش كه به همت موسسه سروش مولانا در سالن همايشهاي كتابخانه ملي برگزار شد، شماري از پژوهشگران و دانشوران تراز اول ايراني درباره اين موضوع از جنبههاي مختلف سخنراني كردند. مهناز قانعيراد موانع و ممدات روانشناختي غيرمعرفتي اخلاقي زيستن را بررسي كرد و ميلاد نوري به نقش مثبت يا منفي عشق در اخلاقي زيستن پرداخت، محسن جوادي تاثير حب ذات را در اخلاقي زيستن بررسي و مقصود فراستخواه مساله را از جنبه جامعهشناختي مورد تحليل قرار داد. امير اكرمي نيز موضوع را از منظر مولانا مورد بحث قرار داد و مصطفي ملكيان موانع و ممدات روانشناختي معرفتي اخلاقي زيستن را تحليل كرد. در صفحه پيشرو به دليل كوتاهي مجال تنها گفتارهاي سه نفر از اين پژوهشگران يعني مصطفي ملكيان، مقصود فراستخواه و امير اكرمي عرضه ميشود و اميدواريم در فرصتي ديگر بتوانيم گزارشي از سخنراني پژوهشگران ديگر نيز ارايه دهيم.
چرا با اينكه همه ما آرزوي اخلاقي بودن را داريم، نميتوانيم اخلاقي باشيم؟ به عبارت ديگر چرا به صرف اراده به اخلاقي بودن، نميتوان اخلاقي شد؟ يعني چرا اخلاقي بودن بسيار دشوارتر از آن است كه در نگاه نخست به نظر ميرسد؟ به اين سوال در روانشناسي اخلاق و تا حدي نيز در فلسفه اخلاق مدتهاي مديدي ذهن انديشمندان را به خود مشغول كرده است. طبعا در پاسخ به اين سوال ميتوان گفت شايد يك سلسله عوامل بيروني و جامعهشناسي و اجتماعي وجود دارند كه مانع اخلاقي زيستن هر انساني ميشوند. اگر اين ديدگاه را قبول كنيم، آنگاه بحث موانع اجتماعي يا جامعهشناختي اخلاقي زيستن مطرح ميشود. اما ممكن است كسي به عوامل دروني و روانشناختي اخلاقي زيستن التفات دهد. اينجا بحث موانع روانشناختي اخلاقي زيستن مطرح است.
موانع و ممدات معرفتي اخلاقي زيستن
موانع روانشناختي اخلاقي زيستن به دو دسته تقسيم ميشوند:1- موانع روانشناختي غيرمعرفتي: موانع روانشناختي اخلاقي زيستن كه از مقوله باور و عقيده و معرفت نيستند بلكه از مقوله احساسات و عواطف يا مقوله خواستهها هستند؛ يعني هم احساسات و عواطف آدمي و هم خواستههاي او ميتوانند چنان شكل بگيرند كه مانعيتي در راه اخلاقي زيستن صاحب آن احساسات و عواطف يا صاحب آن خواستهها ايجاد كنند. 2- موانع روانشناختي معرفتي: شماري از باورها و عقايدي كه مانع اخلاقي زيستن انسان هستند. يعني گويا باورهايي در آدمي هستند كه اگر اين باورها در او محقق شوند، مزاحم اخلاقي زيستن انسان ميشوند. بحث من درباره عوامل روانشناختي معرفتي مخل و مزاحم اخلاقي زيستن است. البته شكي نيست كه وقتي سخن از مانعي خواه جامعهشناختي، خواه روانشناختي غيرمعرفتي(از مقوله احساسات و عواطف يا خواستهها) و خواه روانشناختي معرفتي (از مقوله باورها) در اخلاقي زيستن ميشود، آنگاه ضد آن مانع، ياريرسان و ممد اخلاقي زيستن ميشود بنابراين بحث موانع و ممدات تا حدودي مكمل يكديگر هستند. يعني اگر چيزي مانع اخلاقي زيستن بود، ضد آن چيز و نقيض آن ممد و كمك كار اخلاقي زيستن ميشود بنابراين بحث موانع اخلاقي زيستن با بحث ممدات آن تلازم دارند. اما چه باورهايي در انسان مانع يا مزاحم اخلاقي زيستن او ميشوند؟ در آنچه تا كنون خواندهام و بدان انديشيدهام به 8 مانع و مزاحم اخلاقي زيستن صاحب باور رسيدهام. البته در مجالي فعلي ممكن است نتوان همه آنها را مطرح كرد بنابراين ميكوشم به ترتيب اهميت آنها را برشمارم:
1- آنچه دارم را خودم به دست آوردهام
بزرگترين مانع معرفتي اخلاقي زيستن ناشي از اين عقيده است كه آنچه من دارم، خودم به دست آوردهام و بايد داراييهاي من را به حساب خودم بگذاريد و هنر خودم بوده كه من را به اين داراييها رسانده است. به تعبير ديگري من استحقاق داشتهام كه اينها را داشته باشم. اين عقيده كه آنچه من در زندگي دارم، استحقاق من بوده و گويا مزد تلاش و كوشش خود من بوده است، بزرگترين مانع اخلاقي زيستن است. تصور ما كم يا بيش به خصوص در لحظاتي از عمر كه متاسفانه كم نيستند، اين است كه اگر شهرتي يا ثروتي يا قدرتي يا احترامي يا محبوبيتي يا آبرويي يا زيبايي يا قدرت بياني دارم، خودمان به دست آوردهايم و حاصل تلاش و كوشش خودمان است. اثبات اين گزارهها مطلقا به استدلال فلسفي نياز ندارد. هر كس ميتواند به خودش رجوع كند و به تعبير معرفتشناسان اين گزارهها را شهود كند. هر انساني وقتي متولد ميشود 5 دسته ويژگي باعث ميشود كه در بازار زندگي اين جهاني، خوشيها عايدش شود و ما با اينها داد و ستد ميكند:
1- سلسله ويژگيهايي در بدن: 3 ويژگي تراز اول در ناحيه بدن انسان است كه هر انساني از درصد و ميزاني از آن برخوردار است: اول سلامتي، دوم نيرومندي و سوم زيبايي. اين 3 ويژگي امتياز يك بدن تلقي ميشوند و هر انساني از ميزاني از هر كدام اين ويژگيها بهرهمند است. كم نيستند كساني كه به جايي رسيدهاند چون به لحاظ جسماني زيبا بودهاند يا نيرومند بودهاند يا سالم بودهاند.
2- انسان در ناحيه ذهن نيز 8 امتياز دارد كه باعث ميشوند، آدمي در زندگي رشد كند يا شكست بخورد، اين ويژگيها عبارتند از: اول قدرت يادگيري، دوم قدرت يادسپاري، سوم قدرت يادآوري، چهارم قدرت هوش بهر(بهره هوشي)، پنجم سرعت انتقال، ششم قدرت تفكر، هفتم عمق فهم و هشتم قدرت اقناع. هر انساني از يكي يا چند تا از اين ويژگيها بهرههاي متفاوتي دارد. البته حصر اين ويژگيهاي ذهني استقرايي است و ميتوان با تحقيقات بر شمار آنها افزود.
3- روانشناسان 56 امتياز رواني در انسان كشف كردهاند كه هر آدمي از هر كدام از اين 56 ويژگي رواني درصدي بهرهمند است. مثلا قدرت حاضر جوابي يا قدرت بذلهگويي يا قدرت مديريت يا نفوذ كلام برخي از اين ويژگيها هستند.
4- ويژگيهاي اقليم جغرافيايي از ديگر امتيازاتي هستند كه هر انساني در بدو تولد از آن بهرهمند ميشود و ميان آدميان از اين حيث تفاوت هست.
5- ويژگيهاي اقليم فرهنگي و اجتماعي نيز از ديگر امتيازاتي است كه هر آدمي هنگام تولد بهرهاي-كم يا زياد- از آن دارد. مثلا فرزند يك خانواده ثروتمند با فرزند يك خانواده فقير متفاوت است همچنان كه تحصيلات والدين در تربيت فرزندان تغيير ايجاد ميكند يا معلمان و آموزگاران فرد در پرورش او تاثيرگذارند و در پيروزي و شكست او موثرند. بنابراين 5 دسته عامل فوق سرمايههاي فرد در زندگي براي رشد و پيشرفت هستند. هيچ كدام از اين عوامل و سرمايهها را فرد به خودش نداده و دليل آن نيز آن است كه فرد خودش نميتواند بر ميزان آنها بيفزايد. همه اين ويژگيها به رايگان به انسان داده شده است. در اين بحث فرق نميكند كه فرد خداباور باشد يا شكاك يا منكر يا متدين يا... بلكه نكته مهم اين است كه اين ويژگيها را خود فرد به دست نياورده است. يعني ما حتي اگر نسبت به هستيشناسي در ظلمت محض و جهل مطلق باشيم، باز ميتوانيم اذعان كنيم كه اين ويژگيها را خودمان به دست نياوردهايم و دهنده اين ويژگيها خودمان نبودهايم. منشأ اين ويژگيها رايگانبخشي هستي است. يعني هر چه ما در هستي داريم به رايگان به ما داده شده و به دليل استحقاق قبلي به ما داده نشده است. نه دادهها و نه ندادهها، دال بر استحقاق يا عدم استحقاق قبلي نيست. هستي كه ما در آن غوطهور هستيم، اين ويژگيها را به رايگان به ما بخشيده و ما گمان ميكنيم خودمان آنها را به دست آوردهايم. ممكن است در مقام ايراد به من گفته شود، دو برادر دوقلوي همسان را در نظر بگيريد كه تمام دادههاي هستي به آنها يكسان باشد. حالا اگر يكي برنده جايزه نوبل شد و ديگري يك كاسب معمولي، آيا نميتوان موفقيت اجتماعي اولي(برندگي جايزه نوبل) ناشي از تلاش خودش شمرد؟ به نظر من اين سخن هم نادرست است، يعني اگر با پدر و مادر اين فرزندان صحبت كنيم، متوجه تفاوتهاي روانشناختي و روحيات متفاوت اين دو ميشويم بنابراين همه ما در رايگان بخشيهاي هستي غوطهور هستيم و خودمان اين ويژگيها را به دست نياوردهايم. با اين نگاه، انسان استغنايي كه در خودش مييابد را از دست ميدهد و اين احساس استغنا به نوعي احساس نياز تمامعيار بدل ميشود. ما يكپارچه رايگان دريافت ميكنيم و به همين دليل يكپارچه نياز هستيم. به عبارت ديگر وقتي متوجه رايگان بخشي هستي ميشويم، نفي هر گونه استغنا و احساس بينيازي در ما پديد ميآيد. در نتيجه «عجب» و انانيت و تبختر در انسان از ميان ميرود. هر چه نياز انسان به هستي بيشتر ميشود، عشقش به هستي نيز بيشتر ميشود. به نظر من عشق به خدا به معناي عشق به هستي است. انسان در زندگي عادي وقتي هر چه به چيزي نيازمندتر ميشود، عاشقتر به آن چيز ميشود. وقتي من به كل هستي نيازمند ميشوم به كل هستي عاشق ميشوم. اينكه تاكنون نميتوانستم به كل هستي عشق بورزم به اين دليل است كه تا كنون به اين نتيجه نرسيده بودم كه به اين كل نياز موكد دارم. به تعبير ملاصدراي شيرازي نبايد گفت من نيازمند به هستي هستم بلكه بايد گفت من عين نياز به هستي هستم. به همين دليل عرفا ميگفتند بايد انانيت و نفسانيت(ايگو) انسان از بين برود و انسان بايد مراقب خودش باشد. به تعبير قرآني«ولا تكُونُوا كالذِين نسُواالله فأنساهُمْ أنفُسهُمْ»(سوره حشر، آيه 19). يعني از كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردهاند زيرا در اين صورت خدا كاري ميكند كه خودشان را فراموش كنند. گويي خود فراموش كردن، نه فقط امر مطلوبي نيست بلكه بزرگترين كيفري است كه خدا ميتواند فرد را بدان دچار سازد. بنابراين نفي انانيت يعني نفي خودي كه گمان ميكند مستقل و قائم بالذات است و روي پاي خودش ايستاده است.
اولين تاثير پي بردن به رايگان بخشي هستي اين است كه ديگر انسان به خاطر بهرهمند بودن از مواهب هستي به خودش به ديگران تفاخر نميكند و به خودش مباهات نميورزد و ديگران را تحقير نميكند و فاصله عاطفياش با ديگران از بين ميرود. بنابراين انسان بهرهمند از يك ويژگي به جاي تبختر و تفرعن نسبت به ديگران شفقت مييابد و دلش به تعبير دقيق براي ديگري ميسوزد كه چرا بدون استحقاق به من دادهاند و ديگري بدون عدم استحقاق از اين ويژگي بهرهمند نيست. به عبارت ديگر انسان درمييابد كه رايگان بخشيهاي هستي ميان آدميان تفاوت ايجاد ميكند و ميكوشد اين تفاوت ناشي از رايگان بخشيهاي هستي را كم كند. يعني اولين اثر درك و پذيرش رايگان بخشي هستي در انسان، نوعي شفقت عام نسبت به همگان است و ميكوشد با رايگان بخشيهاي ارادي خودش، تفاوتهاي ناشي از رايگان بخشيهاي هستي را به حداقل برساند. اين به حداقل رساندن تفاوتهاي ناشي از رايگان بخشيهاي هستي، اگر به صورت ارادي صورت بگيرد به معناي اخلاقي زيستن است. اخلاقي زيستن يعني من با اراده خودم رايگان بخشي ميكنم براي اينكه تفاوتهاي ناشي از رايگان بخشيهاي هستي را به حداقل برسانم. اثر دوم باور به رايگان بخشي هستي اين است كه من در ميان مواهبي كه از آنها بهرهمند هستم، ميسنجم و آنهايي كه مهمتر هستند در نظر ميگيرم و در مورد فاقدان اين مواهب، شفقت بيشتري احساس ميكنم در حالي كه انساني كه به رايگان بخشي هستي باور ندارد در مورد مواهب مهمتري كه در اختيار دارد، تفاخر بيشتري نسبت به ديگراني كه از آن مواهب برخوردار نيستند يا كمتر برخوردارند، احساس ميكند. اثر سوم باور به رايگان بخشي هستي در فرد نوعي قدرداني(appreciation) نسبت به هستي است زيرا ما نبوديم و تقاضامان نبود. قدرشناسي انسان نسبت به هستي، نوعي ابتهاج دروني در او پديد ميآورد، ابتهاجي كه از عجب فاصله دارد. متاسفانه شاديهاي ما، عجبآميز هستند اما اين شادي ناشي از دريافت رايگانيهاست و ناشي از يك سپاسمندي دروني است. البته اگر اين سپاسمندي دروني بخواهد به سپاسگزاري بدل شود، فرد بايد به يك موجود متشخص قائل شود. اما اگر به آن موجود متشخص هم قائل نباشد، باز با پذيرش رايگان بخشي هستي، سپاسمندي دروني را دارد. اما در هر صورت سپاسمندي دروني شادي بدون عجبي در انسان پديد ميآورد كه از دستاوردهاي خودش نيست بلكه از به دست آمدههاي خودش است و نسبت به هستي شكر و سپاسمندي دارد. تاثير چهارم اين نگرش به هستي اين است كه من علاوه بر توجه به چيزهاي ناداشته به چيزهاي داده هم توجه ميكنم. بخش عظيمي از اندوه عميق ما اين است كه به ناداشتهها توجه ميكنيم اما به داشتهها نگاه نميكنيم و نسبتسنجي ميان اين دو را نميكنيم. بسياري از رواندرمانگران براي درمان برخي از نابسامانيهاي رواني از جمله بعضي از انواع افسردگي مثل اندوهزدگي(ملانكوليا) به فرد توصيه ميكنند كه شبانه 5 تا از مواهبي كه در اختيار داري را بنويس و هيچ زمان چيز تكراري ننويس. آنگاه متوجه ميشوي كه هيچ زمان اين فهرست به پايان نميرسد و در نتيجه درمييابي كه واقعا دادهها نسبت به نادادهها قابل احصا و شمارش نيستند. اين امر در ما احساس نوعي سرمايه وجودي ايجاد ميكند.
به نظر من عارفان ما اين سير را دنبال ميكردند. يعني اول به رايگان بخشي هستي ميرسيدند، بعد استغنايشان از ميان ميرفت و عجبشان از ميان ميرفت و در نتيجه عشق به هستي در آنها افزون ميشد. در اولين جملات مقالات شمس ميگويد هر وقت ميخواهي به دوستي هديهاي بدهي، ميكوشي هديهاي ببري كه او نداشته باشد. پيش خدا هم چنين كن. يعني نيازت را نزد خدا ببر زيرا خدا نياز ندارد. متاسفانه احساس نياز در ما از ميان رفته و به همين دليل با هم اينگونه رفتار ميكنيم.
2- اخلاقي زيستن
شك نيست كه اخلاقي زيستن هزينه دارد و كساني كه اخلاقي زندگي ميكنند در قياس با كساني كه اخلاقي زندگي نميكنند بايد هزينههايي پرداخت كنند. البته خبر خوب اين است كه هيچ طرز زندگي نيست كه هزينهاي در برنداشته باشد حتي لذتطلبانهترين سبكهاي زندگي نيز هزينه دارند. بنابراين نبايد گفت بدا به حال اخلاقيان كه بايد براي اخلاقي زيستن هزينه پرداخت كنند. اما معناي اين سخن آن است فردي كه اخلاقي زندگي ميكند، ممكن است حتي به محبوبيت فرد لطمه بزند زيرا مثلا عدالتطلبي ممكن است، ناراضيتراشي كند. فرد اگر بخواهد اخلاقي زندگي كند، نميتواند ثروت و شهرت و قدرت و احترام و آبرو و محبوبيت چنداني داشته باشد. فرد براي پرداخت اين هزينهها به يك عقيده نياز دارد: 5 مطلوب روانشناختي يعني خوشي و بهروزي و شادي و آرامش و رضايت(صرف نظر از تفاوتشان) با مطلوبهاي اجتماعي به دست نميآيند. يكي از بزرگترين دستاوردهاي روانشناسي از نيمه سده بيستم به اين سو آن است كه به مبرمترين و متقنترين صورت در آزمايشگاههاي روانشناختي تجربي نشان داده كه ثروت و شهرت و قدرت شادي نميآورند و اگر فرد به دنبال خوشي يا بهروزي يا شادي يا آرامش يا رضايت است از راه كسب 7 مطلوب اجتماعي(ثروت، قدرت، شهرت، احترام، آبرو، محبوبيت، علم دانشگاهي) نميتواند آنها را كسب كند.
در پايان صرفا به رئوس برخي ديگر از باورهايي كه مانع اخلاقي زيستن هستند، اشاره ميكنم.
3- ما گمان ميكنيم نظم دادن به خود در ما ضعف ايجاد ميكند. در حالي كه برعكس انسانهاي باپرنسيب كه به حدود و صغوري قائل هستند و اهل محاسبهالنفس هستند و با خودشان قرارداد ميبندند، قدرتمندتر هستند. به اين نكته متفكراني چون اسپينوزا و ديويد هيوم تاكيد كردهاند.
4- ما گمان ميكنيم كه ارزش داوريهاي ديگران ميتواند زندگي ما را بهبود ببخشد. اين يك باور خطاست.
5- باور خطاي ديگر اين است كه گمان ميكنيم كه كم و بيش با ديگران تفاوت داريم و گويي از يك بافت ديگر هستيم.
6- ما گمان ميكنيم كه لذتهاي روحاني به عنوان يك دسته لذت مستقل وجود ندارند و لذتها فقط يا جسماني هستند يا بالمآل به لذت جسماني ختم ميشوند و اين مانع اخلاقي زيستن است.
7- ما گمان ميكنيم، شكستهاي بسياري از انسانها بر اثر اخلاقي بودن آنها بوده است.
8- ما گمان ميكنيم كه اخلاق ملالآور است و نشاط زندگي را از انسان ميگيرد.
9- باور غلط ديگر اين است كه ما گمان ميكنيم كه نظام جهان اخلاقي نيست و در يك نظامي كه اخلاقي نيست از ما خواستهاند كه اخلاقي باشيم.
پژوهشگر و استاد فلسفه
وقتي من به كل هستي نيازمند ميشوم به كل هستي عاشق ميشوم. اينكه تاكنون نميتوانستم به كل هستي عشق بورزم به اين دليل است كه تا كنون به اين نتيجه نرسيده بودم كه به اين كل نياز موكد دارم. به تعبير ملاصدراي شيرازي نبايد گفت من نيازمند به هستي هستم بلكه بايد گفت من عين نياز به هستي هستم.
به نظر من عارفان اول به رايگان بخشي هستي ميرسيدند، بعد استغنايشان از ميان ميرفت. در اولين جملات مقالات شمس ميگويد هر وقت ميخواهي به دوستي هديهاي بدهي، ميكوشي هديهاي ببري كه او نداشته باشد. پيش خدا هم چنين كن. يعني نيازت را نزد خدا ببر زيرا خدا نياز ندارد. متاسفانه احساس نياز در ما از ميان رفته است.