در اندرونِ من بشارتي هست. عجبم ميآيد از اين مردمان كه بيآن بشارت شادند...
(شمس تبريزي)
1- افسانهروايتي است كه ميگويد مولانا هنگامِ گذر از بازارِ زركوبانِ قونيه با آوازِ چكشهايي كه بر زرِ خام فرود ميآمد، بيخودانه دست افشاند و پاي كوبيد و سماع آغاز كرد. قصّهاي نيز در دفترِ نخستِ مثنوي شريف آمده كه سنگريزهها در كفِ ابوجهل بر صدقِ نبوّتِ پيامبر (ص) گواهي دادند:
از ميانِ مشتِ او هر پارهسنگ
در شهادت گفتن آمد بيدرنگ
و آمده است كه معجزه پيامبر، به ندا درآوردنِ ريزهسنگها نبود، بلكه اعجازِ او را بايد در گشودنِ دروازه گوشهاي ابوجهل بازجست. مولانا بر آن است كه «چيزها» در نطقِ هموارهاند و در گفتوگو، و اين جهان، در بنيادِ خويش روحمند است و زنده:
هركجا دست مينهم جان است
دست بر جان نهادن آسان نيست
بايد كوشيد تا غبارِ عادت از گوشِ روزمرّه تكانده شده، و «پيغامِ سروش» در «گوشِ محرم»، جاي گيرد، كه اگر چنين شود، بيهيچ نياز به «ناله سرنا و تهديدِ دهل»، «غذاي عاشقان» فراهم شده و اميال، يافت خواهد شد.
2- يكي از مهمترين آموزههاي مولانا در مثنوي شريف و ديوانِ كبير، گذشتنِ از عُرف و زيستن «بر قانونِ خويش» است. شيوه پيشنهادي مولانا براي زندگي، راهكاري است براي عدمِ ابتلا به «دردِ بيخويشتني» و در صورتِ ابتلا، درمانِ آن. سرنمونِ زيستِ اصيل و معنوي در نگرشِ مولانا، عاشق است. عاشق كه پشتِ پا به ننگ و نام زده و شوريده بر زيستِ متعارف است و رويگردان از هر آنچه صرفاً بر اساسِ پارادايمِ مسلّط بر شيوه زيستِ عمومي، مطلوب و الزامآور انگاشته ميشود. مولانا در آموزهاي فربه و بنيادين، بانگ برميزند كه:
عشق و ناموس اي برادر راست نيست
بر درِ ناموساي عاشق؛ مايست
ناموس؛ طلبِ آبرو كردن است و آنچه امروز ما با عنوانِ پرستيژ ميشناسيمش. مولانا بر آن است كه نميتوان ميانِ عاشقيت و پرستيژِ مطلوبِ عامّه، جمع حاصل كرد. لحظه برگزيدنِ رسمِ عاشقي و «شيوه شهرآشوبي»، لحظه دست كشيدن از هرگونه طلبِ پرستيژِ عمومي مقبولِ عامّه است. عاشق، در صف نميايستد. آن را بر هم ميزند و معنايي نو، ميآفريند. برآيندِ چنين شيوهاي از زيست نيز از زبانِ مولانا، زندگي اصيل و معنوي است.
3- دلم ميخواد برقصم... واپسين فيلمِ بهمن فرمانآرا است كه بر پرده نقرهاي ميدرخشد؛ فيلمي متفاوت با بيشترِ آنچه امروز بر پرده و در پسِ پرده سينما ميگذرد. چندي است كه مخاطبِ جدّي سينما را معتاد كردهاند به تماشا و شنيدنِ ضجّههايي كه در زندگي فيلمها ميگذرد. گو اينكه هرقدر، بدبختي افزونتري به تصوير كشيده شده و عربده بازيگران، عريانتر نشان داده شود، مخاطب با فيلمي جدّي و واقعيتر مواجه است در حالي كه او معتاد ميشود به سياهي و ضجّه و پوچي، و تا آن را در سينما نبيند، لذّتي نيز نصيبش نخواهد شد. گويا، هرچه درد و رنجِ فيلم بيشتر، لذّتِ مخاطب و فروشِ فيلم نيز افزونتر! (و نصيبِ مادّي بازيگرانِ حرفهاي در ضجّه زدن و نشان دادنِ تباهي و سياهي نيز!)
دلم ميخواد برقصم... همزمان در دو جبهه ميجنگد:
الف) عُرفِ سياهِ مسلّط به سينماي امروزِ ايران و سليقه مخاطبي كه به آن معتاد شده و از تماشاي رنج و درد، لذّت ميبرد.
ب) الزامِ عُرفِ مسلّط بر جامعه مبني بر تجويزِ نسخهاي يكسان براي زندگي در حوزه عمومي و به رسميت نشناختنِ نفس كشيدن به گونهاي ديگر.
بهرام (رضا كيانيان) نويسندهاي است در دهه ششمِ زندگياش، و آهنگي را ميشنود كه ديگران از شنيدنِ آن عاجزند. گوشِ او در اين مرحله از زندگي، شنوا به آن بانگِ بشارتي شده كه نتيجهاي جز شور و شادي و دستافشاني در پي ندارد. حاصلِ مراجعه او (و ديگران) به روانپزشكي مشهور نيز جز به دست آوردنِ نسخهاي از پيش آماده شده كه در اختيارِ منشي قرار گرفته، نيست. از روزي به بعد، بهرام تصميم ميگيرد كه بشورد بر عرفِ مسلّطِ جامعه و آنگونه كه دلش ميخواهد رفتار كند. از آن پس، «دگر نصيحتِ مردم، حكايت است به گوشش.» هرگاه ميشنود آن آهنگ را، منطبق با ريتمِ آهنگ، سر و دست تكان ميدهد و گاه گمان ميرود كه «به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش»!
يكي از درخشانترين لحظاتِ فيلم، رويارويي بهرام با زني است (مهناز افشار) كه خيابانگرد است و در انتظارِ سوار شدن بر ماشيني براي به دست آوردنِ پولي جهتِ مهاجرت به بهشتِ موعودِ غرب. اين زن، نخستين فردي است كه به بهرام، ايمان ميآورد و در اقتدا به او، آن آهنگ را ميشنود و دست و سري تكان ميدهد؛ چرا كه اين زن نيز، در نوع و جايگاهِ خويش، پيش از اين تصميم به نامتعارف زندگي كردن گرفته و در اصلِ عدمِ طلبِ پرستيژِ مطلوبِ عامّه، با بهرام (كه نويسندهاي است عاشقپيشه، آنگونه كه حتّي 12 سال پس از مرگِ همسرش هنوز به او وفادار است و حاضرش مييابد.) همافق جلوه ميكند. بهرام، در صحنهاي به باورهاي خورانده شده به مردم ميتازد و فرياد اعتراض برميآورد، اين زندگي اصيلِ او نيست كه شايسته طعن و تمسخر باشد، بلكه ذهنِ منجمدِ مردمان است كه بايد در آفتابِ خودآگاهي و فراتر رفتن از مرزهاي روزمرّه، به معيارِ اصيل بودگي بازگردد.
دلم ميخواد برقصم...؛ فراخواني است براي گريز از دردِ بيخويشتني. دعوتي به منظورِ عبور از زمستانِ رخوت و درماندگي. بازخواني مدرني است از تجربهاي كهن. بازگشت به «حكمتِ شادان».
پژوهشگر و فعّالِ حقوقِ فرهنگي