ساراتوف؛ ٨٦٥ كيلومتر
آن طرفتر از ميدان سرخ
احمد وخشيته
اين هفته فرصتي شد تا به واسطه شركت در كنفرانس سالانه اقتصادي به ساراتوف سفر كنم و كمي از ميدان سرخ و هياهوي آن در واپسين روزهاي باقيمانده تا انتخابات رياستجمهوري روسيه دور باشم. ساراتوف شهري در حاشيه رود ولگا است كه در اسطورهها به معناي شهري با كوههاي زرد شهرت دارد و نامگذاري اين شهر نيز به همين دليل بوده است؛ به نظرم براي خوانندگان هفتگي «در حوالي ميدان سرخ» روزنامه اعتماد نيز آشنايي با اين شهر و مردمان آن خالي از لطف نباشد. ساراتوف؛ شهري كه نيمي از مردم آن مسلمان هستند و سومين مرد پر قدرت روسيه، يعني «وياچسلاو والودين» رييس دوماي روسيه نيز اهل همين شهر است. حتما در اين شهر تصوير «يوري گاگارين» نخستين انساني كه به فضا رفت را بسيار خواهيد ديد، فردي كه از اهميت ويژهاي براي روسها برخوردار است و شمايل وي در يكي از پررفتوآمدترين بزرگراههاي مسكو نيز قرار دارد. در دوران كمونيستي، پل ساراتوف روي ولگا طولانيترين پل اروپا بود كه امروز به نماد اين شهر تبديل شده است. اين طرف شهر ساراتوف ناميده ميشود و طرف ديگر انگلس؛ كمي آن طرفتر نيز شهر ماركس وجود دارد؛ مجموعه شهرهايي كه تا قبل از فروپاشي شوروي به شهرهاي بسته معروف بودند و به واسطه كارخانههاي خاص نظامي در اين منطقه، تردد افراد به اين منطقه ممنوع بود و ساكنين آن نيز با مجوز اجازه خروج داشتند. گفته ميشود يكي از پايگاههايي كه مواضع داعش را هدف قرار ميدهد، همين منطقه قرار دارد. ناحيه شمالي شهر را كوههايي با ارتفاع كم در بر گرفته است و روي يكي از آنها نمايشگاهي از ادوات نظامي به صورت دايمي وجود دارد؛ كمي آن طرفتر نمادي سر به آسمان كشيده كه در بالاي آن چندين كبوتر به سمت ولگا پرواز كردهاند؛ نمادي كه تقريبا از تمامي شهر به چشم ميخورد؛ پرندههايي كه نماد همه مرداني است كه ميان سالهاي جنگ جهاني دوم براي دفاع از سرزمينشان رفتند و جنازه آنها ديگر بازنگشت؛ كوهي كه با وجود ارتفاع كمش بار وسيعي از حس ميهني روسهاي اين منطقه را بر دوش ميكشد. چندي پيش در يكي از شمارههاي در حوالي ميدان سرخ به جاي خالي روابط راهبردي فرهنگي ميان ايران و روسيه اشاره كردم كه البته با ادبار برخي يقه سفيدهاي فرهنگي روبهرو شد. امروز كه در حاشيه نشست به دانشگاه دولتي ساراتوف دعوت شده بودم، در برخورد با دانشجويان مطالعات خاورميانه بيشتر جاي خالي آن را احساس كردم. در پايان پرحرفيهاي من، نوبت به پرسش و پاسخ رسيد و آخرين پرسش آغازگر پنجرهاي جديد بود. دانشجويي پرسيد جامعه ايران چه تصوري از جامعه روسيه دارد و آيا نويسندگان ما را ميشناسند؟
وقتي از ترجمه آثار بزرگان ادبيات روسيه نظير داستايوفسكي، گوگل، چخوف، بونين و... ميگفتم، ذوق زدگي در صورتشان موج ميزد و ديگري با نشاطي گفت ما هم عمر خيام ميخوانيم. بار ديگر همان فرد پرسيد، اگر اين ميزان آشنايي ميان ما و پارسيان موج ميزند، چرا ديپلماسي فرهنگي ما به منصه راهبردي ظهور نكرده است و چه موانعي بر راه اين ماجرا وجود دارد؟ به نظرم آمد كه گفت و شنود امروز من، گفت و شنودي ميان جامعه و فرهنگ ايران و روسيه بود، ديالوگهايي كه بر سياست و دكترينهاي روابط بينالملل تمركز داشت اما خاستگاهش دغدغههاي فرهنگي بود. اين روزها كه روابط سياسي از بالا به پايين در طيف راهبردي طي ميكند، جاي خالي سياستگذاري راهبردي فرهنگي با مدل از پايين به بالا به چشم ميخورد كه نيازمند حمايت سياستگذاران و عاملان عرصه فرهنگي از بخشهاي خصوصي در اين حوزه است.