• 1404 يکشنبه 30 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6220 -
  • 1404 يکشنبه 30 آذر

موشي كه خيال مي‌كرد كسي رد پايش را كشف نمي‌كند

مهدي خاكي‌فيروز

اوايل دهه شصت بود. سال‌هايي كه مدرسه مي‌توانست با زندگي راه بيايد و بدون گواهي پزشكي قلابي، امور را سامان داد. گاهي دلِ مدير و ناظم به حال دانش‌آموزي كه قرار بود همراه خانواده راهي سفر شود، مي‌سوخت. با همان چند روز مرخصي مهربانانه، جهان من از حياط مدرسه و زنگ تفريح جدا شد و افتاد روي جاده. قرار شد پدر و مادرم را تا يزد همراهي كنم. سفري كه بعدها فهميدم بيش از آنكه جغرافيايي باشد، سفري در حافظه و فرهنگ است. ظهر روز 30 آذر بود و منتظر شب يلدا بوديم. با آنكه نور تند خورشيد چشم را اذيت مي‌كرد، اما هوا رو به سردي مي‌رفت. من بودم و پدرم و آقا محمدعلي، پسرخاله مادرم. مردي آرام كه با هر بهانه كوچكي، بلند بلند مي‌خنديد. سوار پيكان سفيد پسرخاله شديم و رفتيم تفت. در باغ انار پسرخاله، برگ‌هاي زرد زمين را پوشانده بود و سكوت حكمفرما بود، انگار نفس‌ها را حبس كرده باشند. آقا محمدعلي با يك بيل كوچك شروع كرد به كندن زمين. ضربه‌ها آرام و حساب‌شده بود. چند دقيقه نگذشته بود كه خاك كنار رفت و انبار مخفي انارها خودش را نشان داد. انارهايي كه براي زمستان دفن شده بودند، سالم، سرخ و براق، مثل دلِ گرم زير خاك سرد. براي من، كشف آن انارها چيزي شبيه افسانه بود. گنجي كه از دل زمين بيرون مي‌آمد. يكي ،دو جعبه‌اش را براي شب‌نشيني يلدا گذاشتيم در صندوق عقب پيكان. همان پيكاني كه بوي سفر مي‌داد و صدايش هنوز در گوشم هست. بعد راه افتاديم سمت ميدان اميرچخماق. شهر حال‌ و هواي يلدا داشت. چراغ‌ها روشن، مغازه‌ها شلوغ و مردم در رفت‌وآمد. ايستادند براي خريد شيريني و آجيل. يك پاكت بزرگ پسته خريدند و چند جعبه فلزي باقلوا، قطاب و لوز. جعبه‌هايي براق كه براي من بيشتر از خوراكي، شبيه اسباب‌بازي بود. بعد نوبت سر زدن به فاميل‌ها رسيد. براي تحويل انارها، براي سلام شب يلدا، براي همان رسم‌هاي ساده‌اي كه حالا كمياب شده‌اند. در يكي از همين توقف‌ها، پدرم و آقا محمدعلي رفتند داخل خانه فاميلي كه رفاقتش با پدرم قديمي‌تر و صميمي‌تر بود. گفتند زود برمي‌گرديم. من در ماشين تنها ماندم. با صندلي عقب پر از وسوسه. خورشيد آرام‌آرام پايين مي‌آمد و من با چراغ‌هاي خيابان چشم ‌در چشم بودم. اول فقط نگاه كردم. بعد دستم ناخودآگاه رفت سمت پاكت پسته. يكي خوردم، بعد يكي ديگر. سعي مي‌كردم مرتب باشم. پوست‌ها را هم توي همان پاكت مي‌ريختم، انگار نظم مي‌توانست اشتباهم را ببخشد. اما پاكت زود پر شد و راه‌حل كودكانه‌ام اين بود كه پوست‌ها را بفرستم زير پاكت. خيال كردم كسي نمي‌فهمد. خوردن ادامه پيدا كرد. زمان كش مي‌آمد و نيم ساعت مثل يك عصر كامل طولاني شد. بعد نوبت شيريني‌ها رسيد. از گوشه جعبه‌هاي فلزي، يكي، دو تكه برداشتم. بعد باز هم يكي ،دو تكه. صداي باز و بسته شدن در جعبه‌ها، در همهمه صداي عابران خيابان گم مي‌شد. وقتي پدرم و پسرخاله برگشتند، هوا كاملا تاريك شده بود. من نشسته بودم سر جايم، با دهاني كه هنوز مزه پسته و شيريني مي‌داد و دلي كه هم سير بود و هم كمي لرزان. چيزي نگفتم. آنها هم چيزي نپرسيدند. وقتي پاكت پسته‌ها و جعبه‌هاي شيريني را روي كرسي باز كردند، تازه فهميدند چه بلايي سرشان آمده است. سكوتي كوتاه حاكم شد و بعد صداي خنده مادرم بلند شد كه با نگاهي نيمه ‌متعجب گفت: «انگار موش به انبار شيريني و پسته‌ها زده!» همه خنديدند، اما نگاه‌ها آرام‌آرام به سمت من چرخيد. همان‌جا كه ساكت نشسته بودم و سعي مي‌كردم بي‌گناه‌ترين آدم دنيا به نظر برسم. من اما مي‌دانستم آن موش، فقط يك موش خيالي نيست. موش كوچولوي قصه، خودم بودم. با دندان‌هايي كه هنوز خرده‌هاي پسته و شيريني لابه‌لاي‌شان بود و دلي كه نتوانسته بود در برابر بوي پسته تازه و شيريني‌هاي خوشمزه يزد دوام بياورد. آن شب، زير كرسي، ميان خنده‌ها و نگاه‌هاي معني‌دار، فهميدم بعضي رازها هر قدر هم مخفي باشند، بالاخره خودشان را لو مي‌دهند. درست مثل موشي كه فكر مي‌كند كسي صداي خش‌خش قدم‌هايش را نمي‌شنود. هر بار يلدا از راه مي‌رسد، من برمي‌گردم به همان پيكان سفيد، به همان نيم ساعتِ طولاني، به آن كودك تنها در ماشين. حالا مي‌فهمم آن خوردنِ بي‌وقفه از هيجانِ سفر، از آزادي كوتاه و از شادي ساده‌اي بود كه بي‌صدا خودش را نشان مي‌داد. خاطره‌اي كه هر سال، با دانه‌اي انار و مشت كوچكي پسته دوباره زنده مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون