نود دقيقه بيوفايي!
اميد مافي
در روزهاي سرد و سوزناك انتهاي برگريزان، وقتي حقوقِ ناچيز هنوز گرماي جيبشان را حس نكرده و آرامش در نيني چشمهايشان ندويده، راهي ورزشخانهها ميشوند.با پاهاي خسته از شيفتِ كارخانه، دستهاي زمخت و چشماني كه گردِ خاك مسير در آنها نشسته است.با خطوط دستهايي كه زودتر از موعد پير شدهاند. بليت ارزانِ سرپا را مثل نشانِ افتخاري در مشت ميفشارند و پا به معبدي ميگذارند كه خدايانش، پاهايي مثلا طلايي دارند و قراردادي به وزنِ كوه.ستارههاي كاغدي كه همراه نور پشت پرده و روي پرده يشمي ميدوند! آن سوتر، مرداني حيرتزده به پر و پاي هم ميپيچند كه نفسهايشان بوي اسكناس تازه و عطرهاي گران ميدهد. حركاتي نه چندان حساب شده، موهايي آراسته و نگاهي كه گاه به تماشاگران ميافتد، اما از آنها نميگذرد.آنها به پردهاي رنگين خيره شدهاند، نه به چهرههاي عرقچكاني كه سرما تا مغز استخوانشان نفوذ كرده و فرياد ميزنند. آنها از روي سيري ميدوند، از روي امنيتي كه هرگز لغزشِ زندگي را حس نكرده است. اينجا در جايگاهِ سرپاي يك ورزشگاه آغشته به ريا، قلبها عريان ميتپد و هر پاس غلط و هر شوتِ به تيرك خورده به استخوانهاي خسته جماعتي شكسته برخورد ميكند.اينگونه است كه فريادشان از تهِ چاهِ زندگي بلند و شهر به عذابي مكرر برايشان بدل ميشود... گاهي رنجور و دژم، گاهي مشتاق و سر به راه و گاهي مالامال از حسرتي كه ريشه در نابرابري روزگار دارد. آنها ميدانند كه نود دقيقه نمايش ستارههاي ميلياردر، شايد برابرِ دستمزدِ يكسالِ كارِ خودشان باشد. اما باز ميآيند و باز حنجرههاي خويش را زخمي ميكنند و در غلغله كف و هورا تمام ميشوند. چرا؟ پاسخ سهل و ممتنع است. شايد براي اينكه در آن دقايق دهشتناك، خود نيز بخشي از آن هيجانِ لوكس و فريبنده ميشوند. شايد براي آنكه فرياد ميزنند بر سرِ كساني كه گوشي براي شنيدن ندارند. شايد براي آنكه رنگِ سبز چمن، براي ساعتي، خاكستري آسفالتِ كارخانه را از خاطرشان ببرد تا روي سكوهاي يخزده غلت بزنند. و پايانِ بازي سلبريتيهاي مقوايي عزيز كه با حولههايي پرنيان بر دوش به رختكن ميروند تا نفسي چاق كنند و در پورشههايشان محو شوند.آن سوتر دوآتشهها با گامي سنگينتر و هراسي هولناكتر به سوي ايستگاهِ اتوبوسِ قدم برميدارند و ساندويچهاي كالباس دو نونه را سق ميزنند و حسرت ميخورند. حسرت، نه فقط براي نتيجه بازي كه براي بيتفاوتي و انفعال مرداني متبختر كه حتي براي امتنان، نگاهي به جايگاهِ سرپاي سراپا مغبون نينداختند. و زندگي ادامه دارد و آنها آدينه بعد دوباره برخواهند گشت. با همان اسكناسهاي كهنه ته جيب و همان خستگي و همان عشقِ لجوجانهاي كه براي فروخته شدن به ثروت، زيادي ارزانقيمت است.