مسوولان مسافركشي كنند گاهي
با خود عهد كردم تا به سر اتوبان برسم حتما بايد مسافري پيدا كنم و اگر هم نشد همين مسير را برگردم و از اول شروع! نزديكهاي ورودي اتوبان بودم. ميانسال مردي با دو پلاستيك در دستش ايستاده بود. چراغي دادم و بسان رانندههاي حرفهاي شيشه را پايين دادم و از كتف كمي خم شدم و از مسيرش پرسيدم. به ادامه راهم تا حدودي ميخورد. گفتم دربست ميروم. انگار فشار قيمتهاي ميوه خريداري شده؛ داشت اثر ميكرد! مسافر سوار شد و روي قيمتي توافق كرديم. تا برسيم به مقصد از همه دري حرف شد. وقتي هم متوجه شد دستي بر قلم دارم؛ بيشتر بحثمان گل انداخت. القصه به مقصد كه رسيديم شماره كارت خواست براي واريز وجه؛ داشتم شماره را ميخواندم در ذهن كه يكهو به خود آمدم. گفتم مسيرم بود. مهمان من. گفت پس چرا اين همه چك و چونه براي قيمت زدي؟ گفتم خواستم اداي دربستيها را در بياورم! و اينكه پايان سفر هم براي شما بيشتر خوشايند شود اين نگرفتن كرايه! پياده شد و رفت. من ماندم و كلي پرسش در ذهن. اينكه فشار خريد روزانه براي قشري از مردمي كه نان و قوتشان به روز هست؛ چقدر سخت و طاقتفرساست. اينكه ساعتها در پي مسافر باشي و پيدا نشود. اينكه ماشينت قابليت تبديل شدن به تاكسي اينترنتي را نداشته باشد و هزاران انگارههاي درست و غلط كه ذهن را ميشورد و ميكاود. ايكاش مسوولان رده مياني اقتصادي و اجتماعي اين بررسيهاي ميداني را جدي بگيرند. از حال و روز مردم فقط تئورياش را ندانند. گاهي
سر زده به ميان مردم بروند. مشتري شوند. خريدار شوند. براي آن تخفيف ساعتها بازار را بگردند. درك كنند چند كيلو ميوه خريدن يعني چه؟ تازه اين مردماني هستند كه هنوز دستشان به دهانشان ميرسد به هر طريقي. بمانند بينوا انسانهايي كه در دل اين قصه هيچ جايگاهي ندارند. گاهي مسافركشي كنند بد نيست اين مديران تصميمگير؛ آنهم با ماشينهاي بعضا غيرايرانيشان. شايد شاسي آن ماشينها به كمكشان آيد تا از قامتي بلندتر مشكلات مردم را رصد كنند. باور كنيم در دل مردم بودن به شعار نيست. زندگي كردن با آنان است. نگرهاي كه فقط حرفش را ميشنويم. ناشناخته به ميان مردم رفتن و دردشان را لمس كردن؛ حتي اگر نشود كاري برايشان انجام داد؛ هم به صواب است و ثواب...