• 1404 چهارشنبه 12 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6205 -
  • 1404 چهارشنبه 12 آذر

نگاهي به رمان «گُم در راه‌هاي گُم‌گشته» نوشته صمد طاهري

سر بر بالين راه

تازه‌ترين كتاب اين نويسنده نام‎آشناي جنوبي، روايتي است كه قحطي و خشكسالي زمان ورود متفقين به ايران را دستمايه قرار داده است

مهدي معرف

رمان «گم در راه‌هاي گم‌گشته» روايتي پركشش است كه خواننده را ميان امر خيال و امر زيسته آونگ مي‌كند. روايت آدم‌هايي كه نمي‌توانند عمر رفته را بي‌آنكه به گذشته‌هاي دور بازگردند، براي خودشان معنا كنند. از اين جهت رمان گم در راه‌هاي گم‌گشته، قصه سرگشتگي آدم‌هاست. تلاشي براي معنايابي زندگي. مواجهه دوباره با سرنوشت و تسليم شدن به واقعيت در بستري از تلاش براي بقا.

رمان، مجموعه روايت‌هايي است درباره دوران قحطي و خشكسالي در زمان ورود متفقين به ايران. حسينعلي به همراه برادرانش عباسعلي و درويش، مادرشان را در خانه رها مي‌كنند و پياده و بي‌آذوقه به سمت آبادان به راه مي‌افتند. در راه پيرمردي با نوه‌اش، اسفنديار، به آنها مي‌پيوندد. درويش را در راه گم مي‌كنند و پيرمرد مي‌ميرد و آنها درنهايت به آبادان مي‌رسند. حالا كه پنجاه، شصت سال از آن واقعه گذشته است، حسينعلي و عباسعلي ياد برادر كوچك‌شان درويش مي‌افتند و هر كسي واقعه را از زبان خودش نقل مي‌كند. 

سرنوشت و  انباشت 
در اين رمان، تنهايي آدم‌ها - كه در ظاهر وضعيتي فردي است در واقع ساختاري جمعي دارد. گويي در درون هر شخصيت، چيزي شبيه به چاه فاضلاب هست كه هيچ‌گاه سرريز نمي‌كند، اما هميشه بو و بخارش بيرون مي‌‌زند و حجم فضاي زندگي جمعي آدم‌ها را پر مي‌كند و روان‌شان را پريشان مي‌سازد. انباشت رنجي ديرينه، كه حضورش را به شكلي ناپيدا و ناملموس اما قوي و آزار‌دهنده، بروز مي‌دهد. در عمل و در در چنين جهاني، هيچ آدمي، در هيچ مكان و در هيچ لحظه‌اي از اثرگذاري سرنوشت و عذاب جمعي رها نمي‌شود. 
سرنوشت جامانده، چيزي است كه مثل خوره به جان آدم‌هاي قصه افتاده است. چيزي كه از نسلي به نسل بعدي رسيده. عذابي‌ شبيه يك نقطه يا خال. تجميع سلولي و جوش مانند وجدان، كه از ديرزماني آدم‌ها را همراهي مي‌كند. عذابي عميق كه روح و روان را مي‌جود و تفاله سياهش را روي صورت آدم‌ها تف مي‌كند. اين عذابي جمعي است. وجدان دردمند يك ملت. انگار كه تاريخ توي صورت ما نگاه مي‌كند و مي‌گويد: همين؟ تمام شد؟ داريد به خوشي و خرمي زندگي مي‌كنيد؟ و اين طوري آن نقطه يا خال، درون آدم‌هاي قصه كتاب، تبديل به حفره‌اي‌ مي‌شود، و حفره، گردابي مي‌شود كه نمي‌گذارد آدم‌هاي قصه، عرض رودخانه زندگي را به سلامت طي كنند.

خانه پدري و سينه شكافته مادر
در جايي از رمان، حسينعلي و عباسعلي براي آنكه خواهر بيمارشان را به آبادان بياورند تا درمان شود، به روستاي مادري بازمي‌گردند. حالا كه آمده‌اند، برادرها مي‌خواهند جسد مادرشان را هم از خانه بردارند و در جوار امامزاده خاك كنند. بازگشت برادرها به خانه پدري، بازگشتي براي ترميم بخشي از گذشته نيست. ورود به قلمرويي است كه گذشته در آن به‌ شكل جسدي فروپاشيده باقي مانده است. صمد طاهري، صحنه را با صدايي آغاز مي‌كند كه گويي از عمق سال‌ها همچنان دارد برمي‌خيزد. صداي لالايي مادر. اين صدا بيش از آنكه نشانه‌اي از حضور باشد، پژواك به جامانده يك حافظه است. حافظه‌اي كه همچون زمان گسسته عمل مي‌كند‌. زماني كه ميان خاطره و جهان كنوني، پيوند دردناكي باقي گذاشته است و در عين حال فاصله‌اي مي‌گذارد. فاصله، وقتي در خانه باز مي‌شود، خود را به شكل حقيقتي هولناك نشان مي‌دهد. تصوير جسد پوسيده مادر، زير لحافي پاره‌پاره. در توصيفي كه نويسنده برابرمان مي‌گذارد، وقتي حسنعلي، لحاف را كنار مي‌زند، پنبه‌هاي زرد لحاف از هم وا مي‌شوند و قفسه سينه مادر دو نيم مي‌شود. مادر پوسيده است. بدل به استخوان‌هاي پوكي شده است كه از انسجام افتاده‌اند. اين بازگشت، به دليل بيماري خواهر است. گويي كه حتي نفس بازگشت، وضعيتي از نكبت با خود دارد. وضعيتي از عذاب چيزي جا مانده. مثل برادر كوچك‌شان درويش، كه از پس قحطي و راه، به آبادان نرسيد. اين بازگشت حامل عذابي بر سينه است. از اين رو، تصوير سينه دوپاره شده مادر، مانند فعليت يافتن و آشكار شدن امري دروني است.
در نمادشناسي، مادر با وطن پيوندي دارد و در اينجا مادر، در حكم وطني است كه فروپاشيده. پنبه‌هاي زرد لحاف كه از هم وا مي‌شوند و قفسه سينه‌اي كه دو نيم شده، تنها توصيفي از جسد مادر نيست، استعاره‌اي است از يك گسست هويتي و تاريخي. خانه‌ پدري، سرزميني است كه درهم‌ريخته و بي‌جان مانده. پس اين بازگشت به خانه، بازگشتي است به ويراني. يك نوستالژي معكوس. ميل بازگرداندن گذشته‌اي كه ديگر وجود ندارد و هر تلاشي براي احضارش، تنها ژرفاي خرابي را بيشتر آشكار مي‌كند. هر چند كه در خود آن گذشته هم جز درد و نكبت و فقر چيزي براي يادآوري نيست.
تصوير قفسه سينه دوپاره شده مادر، برشي در سطح واقعيت است. شكاف نماديني كه نشان مي‌دهد، آنچه سال‌ها، پوشيده مانده بود، عاقبت عريان مي‌شود. لحاف پاره‌پاره، حافظه‌اي است كه ديگر توان پوشاندن حقيقت را ندارد. در اين لحظه، امر واقعي، به معناي لاكاني آن، بازمي‌گردد. بدن مادر در اينجا نه منشا آرامش، بلكه تجسد هراسناك فقدان است. خانه‌اي كه در تعريف، بايد پناه باشد، اكنون به چيزي ترسناك بدل شده است. همراه درخت بزرگي كه تمامي حيات را پوشانده است. وضعيتي آشنا و در عين حال بسيار بيگانه، نزديك و هولناك. آرامش‌بخش، مثل صداي لالايي مادر و هولناك همچون استخوان‌هايي پوك و اسكلتي متلاشي شده. نبود برادر كوچك‌تر - درويش- كه هرگز به آبادان نرسيد، براي برادرانش فقداني جبران‌ناپذير است. فقداني كه بر لايه‌هاي روايت سايه مي‌اندازد. از اين منظر، مشاهده بازمانده جسد مادر، ادامه‌اي است بر مرگ درويش. استخواني لاي زخمي كهنه. بخشي از تاريخ خانوادگي كه نه دفن شده و نه التيام يافته است. فقدان كسي كه در ذهن عباسعلي و حسينعلي، همچنان در وضعيت تعليق و پوسيدگي باقي مانده. در چنين فضايي، بازگشت به خانه مادري، بازگشتي به ريشه‌هاي آباواجدادي نيست، مواجهه با ريشه‌اي پوسيده‌ است كه زماني در جايي مانده. از اين رو شكافته شدن اسكلت سينه مادر، همچون شكافته شدن يك تاريخِ شخصي و جمعي عمل مي‌كند. نشان پريشاني و رنج و وجداني است كه تا به اكنون آمده است. 

كمپاني سرنوشت
انگلستان و كمپاني نفتي‌اش در اين رمان نقش سرنوشت را ايفا مي‌كنند. نيرويي دوگانه كه هم مي‌دهد و هم مي‌استاند، هم به خاطر حمله متفقين، باعث قحطي و فلاكت مي‌شود و هم پناه‌دهنده است. قحطي‌زده‌هايي كه به سوي آبادان سرازير مي‌شوند، در واقع نيروي كاري هستند كه مي‌خواهند براي زنده ماندن به هر جان‌كندني هم كه شده، خود را به آبادان و پالايشگاه برسانند. آنها در بين راه، مجبور مي‌شوند كه از گياهان سمي تغذيه كنند. بعد استفراغ سبز مي‌كنند و جان مي‌دهند. رنگ سبز، كه معمولا نماد حيات است، در اين رمان يادآور مرگ و ميرايي است. يا اگر دقيق‌تر بگويم، نمادي از هم‌زماني مرگ و زندگي است. درست مثل آن پريزاد سبزپوش. زني رويايي، زيبا، مادرگونه، كه زماني سراغ آدم‌ها مي‌آيد كه مي‌خواهد آنها را با خود ببرد. 
حتي كفن استخوان‌هاي مادر عباسعلي و حسينعلي، در گوني آرد كمپاني انگليسي گذاشته مي‌شود تا دفن شود. آرد كه نماد زندگي و بقاست، در اينجا تبديل به نشان مرگ مي‌شود. يعني تصوري از واژگوني ابزار زندگي به ابزار مرگ. به بيان ديگر، تبديل بقا به فنا. آرم كمپاني انگليسي شركت نفت، كه با شست‌وشو چندباره، كمرنگ شده است اما ازبين نرفته، نشان مي‌دهد كه اثرات كمپاني و استعمار، همچنان بر بدن، روان و فرهنگ جمعي جاري است. نشانه‌اي ماندگار كه در عين زنده بودن مرگبار است. انگلستان و كمپاني نفتي‌اش در اين داستان، نه تنها بازيگري خارجي، بلكه نيرويي نمادين است كه مي‌تواند سرنوشت، تاريخ و زندگي جمعي آدم‌ها را شكل دهد. هم بهره‌‌دهنده و هم بهره‌گير است. هم احيا‌كننده و هم مرگ‌آفرين. تقابل‌هايي كه در يك سامانه نشانه‌اي پيچيده در اين رمان بازتاب مي‌يابند. از اين رو، صمد طاهري به شكل هوشمندانه‌اي مبارزات چريكي و اعتراضات و اعتصابات كاركنان صنعت نفت را در حاشيه‌ داستان نگه مي‌دارد و تنها اشارات كوتاهي به آن مي‌شود. ما در يكي از روايت‌‌ها كه از زبان حسينعلي است، خدايار را مي‌بينيم. پهلواني كه روبه‌روي انگليسي‌ها ايستاد و نهايتا اخراج شد و به روستاي اجدادي برگشت و كشاورزي كرد. سال‌ها بعد كه پايش شكست و عفونت كرد و براي درمان به بيمارستان نفت آبادان آمد، پايش قطع مي‌شود. تصويري نمادين كه نشان مي‌دهد درافتادن با كمپاني نفتي انگليس، تاوان دارد. از همين دريچه، عباسعلي كه يكي از راويان رمان است، خود را متعلق به صنعت نفت مي‌داند. كارگري كه هويت خود را به رشد و گسترش پالايشگاه گره مي‌زند. با اين نگاه، تصوير دقيق‌تري از وضعيت زيست نفتي به دست مي‌آيد. تصويري كه با ادبيات چپ و ضد سلطه امپرياليستي دهه‌هاي چهل و پنجاه متفاوت است.

درويش و يوسف
ماجراي درويش و چاه و برادرانش، در نگاه نخست، يادآور داستان يوسف است، اما در روايت اين رمان، اين تمثيل، به شكل ريشه‌اي دگرگون مي‌شود. در اينجا ديگر ما با روايت يوسف روبه‌رو نيستيم بلكه با روايت برادران يوسف مواجهيم. برادراني كه در روايات يوسف پيامبر در حاشيه هستند. رمان اين حاشيه را به متن مي‌آورد و مركز روايت را بر نيروي تاريك، حسرت‌بار و گناه‌آلود انتظارِ ديگران بنا مي‌كند. گويي يعقوب كه چشم‌انتظارِ فرزند است، در اينجا در هيات برادران ظاهر مي‌شود. پدري كه نابينايي‌اش نه پيامدِ فقدان، بلكه علت آن است. در چنين وارونگي‌اي، اسطوره از محور نجات به محور عذاب ممتد منتقل مي‌شود. انتظار، كه در قصه يوسف، وعده‌اي براي بازگشت بود، در اين رمان بدل به نوعي مكث رنج‌بار، نوعي معلق‌ بودن ميان گناه و اميد مي‌شود. انتظاري كه نه نجاتي در پي دارد و نه گشايشي، بلكه همچون زخمي طولاني در جان روايت تكرار مي‌شود.

خيال و واژگوني تراژدي
در اين رمان، تراژدي همواره در حال دگرگوني به امر خيالي است. واقعه به گونه‌اي دگرگون مي‌شود كه وحشت، وضعيتي از رضايت‌مندي به خود مي‌گيرد. گويي رويا شكل ديگري از كابوس است. يا كابوس، زماني كه به درازا كشيده مي‌شود، وجهي روياگونه مي‌يابد. وضعيتي كه مفهوم امر فانتزي و رويايي را به شكل پيچيده‌اي براي خواننده دگرگون مي‌كند. يعني، خواندن تصويري رويايي، تلخي وضعيت تراژدي را بيشتر تداعي مي‌كند. در اين وضعيت روياپردازي، احضار نكبت است. تلخي مكرري كه شيرين مي‌زند. چيزي شبيه به مكيدن ساقه گل‌هاي ريز و سفيد شمشاد، كه شيرين است اما رگه‌هايي از تلخي هم دارد.
فرويد در مقالات مربوط به امر هولناك و نيز در تحليل فرافكني‌ها، نشان مي‌دهد كه ذهن در مواجهه با رنج، تحريف خيالين مي‌سازد تا فشار تراژدي را قابل تحمل كند. در اينجا هم فانتزي همچون يك سازوكار دفاعي، همان رضايت پنهاني است كه فرويد از آن ياد مي‌كند. در روانكاوي متأخر هم، لاكان توضيح مي‌دهد كه فانتزي، چارچوبي است كه واقعيت در آن قابل تحمل مي‌شود. يعني فانتزي، دردناك‌ترين وضعيت‌ها را به امري قابل تماشا  و زيست تبديل مي‌كند.
از اين منظر خود خواندن اين كتاب همچنين وضعيتي دارد. خواندن رمان گم در راه‌هاي گم‌گشته، لذت بخش است. اما درون زيست آدم‌هاي اين كتاب بودن، بسيار پررنج و عذاب‌ خواهد بود. امر تراژديك و هولناك، وقتي با يك فاصله نگريسته شود، تماشايي است. از اين رو خواندن اين رمان، فاصله‌اي زيبايي شناختي ميان وضع موجود و وقايع قصه ايجاد مي‌كند. يعني لذت خواندن ادبي ما يا ماندگاري اين رمان، از پالايشي زيباشناختي شكل مي‌گيرد. وضعيتي كه بسياري از ادبيات و به شكل كلي، آثار هنري ماندگار را شامل مي‌شود.
در بستر خشكسالي و قحطي و كوچ نااميدانه‌اي كه مردان در اين رمان دارند، مرگ، تنهايي و رنج، از سطح جمعي، به وضعيتي فردي مي‌رسد و دوباره اين رنج فردي دروني شده، به سطح جمعي سرايت مي‌كند. چيزي كه رمان را به روايتي نشانه‌شناختي و روان‌شناختي كشانده است. به نوشتاري ملموس و در عين حال اسطوره‌اي. روايتي كه خواننده را با تصويري روبه‌رو مي‌سازد كه هم تاريخي و هم فلسفي است.
اميل دوركيم هم در نظرياتش نشان مي‌دهد كه چگونه رنج اجتماعي، مثلا بحران، فقر، فقدان، در آغاز، وضعيتي جمعي است، اما در سطح فردي دروني‌سازي مي‌شود و سپس دوباره به شكل آيين‌ها، رفتارها و نمادها، به جمع بازمي‌گردد.
از نمونه‌هاي ادبي مشابه با اين نگاه، مي‌توان به رمان طاعون آلبر كامو اشاره كرد. در طاعون، رنج  ابتدا جمعي است، سپس در شخصيت‌ها دروني مي‌شود و دوباره به شكل كنش‌هاي جمعي برمي‌گردد. 
يا در مثالي ديگر مي‌توان صد سال تنهايي ماركز را درنظر آورد. در صد سال تنهايي، قحطي، جنگ و مرگ از سطح جمعي به وضعيتي فردي مي‌رسند و سپس در قالب اسطوره دوباره به سطح جمعي بازمي‌گردند.
يونگ، در روانشناسي تحليلي نشان مي‌دهد كه بحران‌هاي جمعي مثل خشكسالي، جنگ و قحطي، در ذهن فرد، به كهن الگوهاي رنج بدل مي‌شوند. 
كهن الگوهايي مثل پير دانا، قهرمان شكست‌خورده، تبعيد يا سفر اجباري و سپس به صورت داستان، اسطوره يا نماد به سطح جمعي برمي‌گردند. عباسعلي در اين رمان، هميشه قصه‌اي افسانه‌اي و خيالي براي تعريف كردن دارد. كسي كه درونش از رنجي عميق دارد آزار مي‌بيند.
 
گم‌گشته در روايت‌ها

داستان‌هاي صمد طاهري عموما راوي اول شخص دارند. اما تمام اين رمان، فصل‌هايي است كه از زبان آدم‌هاي متعدد روايت مي‌شود. ما با تعدد راويان روبه‌رو هستيم و چند صدايي در اين رمان، شكلي چند وجهي به روايت مي‌دهد. رويكردي كه با نظريه باختين درباره گفت‌وگوگرايي و چند صدايي رمان، قابل فهم و همسو است. تكثر نگاه‌ها، بافت پيچيده رمان را غلظت مي‌بخشد و خواننده را در شبكه‌اي از دال‌ها و مدلول‌ها قرار مي‌دهد. وضعيتي كه باعث مي‌شود خواننده، تراژدي تاريخي، رنج جمعي، درد نسلي و ورود به رويا و تخيل را به شيوه‌اي همزمان، مستقل و مرتبط، تجربه كند. 
آدم‌هاي اين كتاب، هر كدام دردهاي خودشان را دارند، يا از چشمي منحصر جهان را مي‌نگرند. اما مجموعه اين روايت‌ها، در طول رمان، كمك مي‌كند كه وقايع زير روايت‌هاي مختلف چند لايه بماند. يعني تكثر نگاه، بافت پيچيده داستاني را غلظت مي‌دهد. هر روايت، نگاه، درد و رويا، صدايي مستقل است كه با يكديگر تعامل دارند و غناي معنايي كل رمان را  مي‌سازد.
از اين رو، روايت‌ها در اين رمان درد را از دريچه‌اي ديگر مي‌نگرند: با چشمي شوخ‌طبع و رازآلود و از ميان تكثر صداها و روايت‌ها. درد، خود را در قامت چيزي شيرين نشان مي‌دهد. چرخه‌اي بسته كه در آن درمان، گويي همان درد است و درد همان درمان. نگاهي كه در آن نمي‌توان نقطه‌اي ثابت يافت. رخدادها در حركتند و ايستايي ندارند. اين تكثر رنگ‌ها، حركت‌ها و زاويه‌ها، نمايانگر شبكه‌اي علّي و دلالتي است كه تراژدي تاريخي، رنج جمعي، فروپاشي رواني و نظام قدرت خارجي را در هم مي‌آميزد و تجربه خوانش را همزمان چندلايه، روياگونه و تلخ  و شيرين مي‌كند.
راه‌حلي كه صمد طاهري، براي خروج از اين وضعيت پيش روي درد آدمي مي‌گذارد، بخشش است. نه ناديده‌ گرفتن رنج، بلكه گذاشتن نقطه‌اي براي انتها دادن به راهي بي‌پايان. بدون اين بخشش، درد همچنان خود را تكرار مي‌كند. مثل راه‌هاي گم‌گشته‌اي كه نه آغازي دارند و نه پاياني.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون