چرا فيلسوفان ترسناكند؟
محسن آزموده
ميتوان فلسفهخوان بود يا فلسفهدان يا پژوهشگر يا شارح فلسفه. بسياري هستند كه متخصص فلسفه افلاطون هستند، مترجم آثار كانت هستند، مدعياند انديشههاي هايدگر را بهتر از خود او ميتوانند شرح دهند، صد برابر نيچه آثار كانت را خواندهاند و با زير و بم آن آشنايند، زبانهاي بيشتري از ابنسينا ميدانند، فلسفه لايب نيتس را با شيوايي تدريس ميكنند و... اما هيچ كدام اينها فيلسوف نيستند. ممكن است از بزرگترين و بهترين دانشگاههاي دنيا در رشته فلسفه فارغالتحصيل شده باشند و نزد مشهورترين ارسطوشناسان و اسپينوزاشناسان درس خوانده باشند، نمرههاي خوبي هم گرفته باشند و رسالههاي دقيق و تروتميز زيادي هم نوشته باشند. بعيد نيست در بهترين دانشگاههاي دنيا فلسفه تدريس كرده باشند. اما ايشان الزاما فيلسوف نيستند.
واجب نيست يك فيلسوف حتما چندين زبان بداند يا در آكسفورد و هاروارد و كمبريج و هايدلبرگ فلسفه خوانده باشد. او ممكن است فقط يك زبان بداند و از قضا آن را هم مثل يك اديب خيلي خوب و دقيق بلد نباشد. ميگويند فارابي يا ابنسينا يوناني بلد نبودند، اما خيلي بهتر از هر يونانيداني ميتوانستند با افلاطون و ارسطو گفتوگو كنند. در زندگينامه نيچه نوشته شده كه از شواهد بر ميآيد او خيلي هم آثار كانت را نخوانده بود و به هيچ عنوان يك متخصص يا خواننده پيگير آثار كانت نبود، اما بدون ترديد يكي از بزرگترين منتقدان كانت، نيچه است.
خلاصه اينكه كار فلسفه يا فلسفهورزي، با زبانداني و زياد خواندن و مدرك فلسفه داشتن از اين يا آن آكادميا و شاگردي نزد استادان بزرگ فرق ميكند. قصدم تخفيف يا تحقير هيچ يك از اين مهارتها نيست. البته كه همه اينها ممكن است باعث شود كه فرد بهتر بتواند فلسفهورزي كند. اگرچه عكس آن هم ممكن است. يعني گاهي كثرت دانايي يا عناوين پرطمطراق باعث ميشود كه آدم محتاط شود و از طرح سوالهاي به ظاهر بديهي بترسد يا فكر كند قبليها بهتر به آنها پاسخ دادهاند. در حالي كه فلسفهورزي در وهله اول مستلزم شجاعت داشتن در انديشيدن و پرسشگري است. فيلسوف كارش را با ترديد آغاز ميكند، ترديد در آنچه همگان (common sense) بديهي و آشكار ميپندارند. او سوالهايي مطرح ميكند كه ممكن است به ذهن عموم خطور كند، اما به آنها توجه نميكند يا شهامت طرح آنها را ندارد.
اما فيلسوف سر نترسي دارد و دوست ندارد كه به آنچه ديگران ميگويند، اكتفا كند، خواه اين «ديگران»، سنت باشد يا ساير مردم يا حتي فيلسوفان ديگر. او ميخواهد خودش بينديشد و ميكوشد همهچيز را با محك عقل بسنجد. او براي همه باورهايش دليل ميخواهد و برايش فرقي نميكند اين حرف را مسيح گفته يا ارسطو. در آثار فيلسوفان بزرگ، كمتر ارجاع يا اشارهاي سرراست و دقيق به آثار ساير فيلسوفان ميبينيد. فلاسفه خودشان به يك نتيجه ميرسند و آن را بيان ميكنند. به همين علت است كه يكي از انتقادهاي رايج به فلاسفه بزرگ آن است كه آنچه گفتهاند، تكراري است يا قبل از آنها توسط بسياري مطرح شده است. فيلسوفان اما به اين سخن اهميت نميدهند، چون خودشان به اين نتيجه رسيدهاند. در واقع قوت و قدرت سخن يك فيلسوف، از استنادات او يا ارجاعاتش نيست، بلكه بستگي و ربط مستقيم به قوت و قدرت استدلالهايي كه طرح كرده و نيروي توضيح دهندگي ايدهها و مفاهيمش دارد.
فيلسوف سرسپرده هيچ قدرت يا نيروي بيروني نيست و خود را فقط پاسخگوي عقل ميداند. به همين خاطر بيواهمه ترديدافكني ميكند و باورهاي همگاني را به سخره ميگيرد. سقراط يك پيرمرد يك لاقبا بود كه در كوچه پس كوچههاي آتن جلوي اين و آن را ميگرفت و از آنها سوالهاي به ظاهر معمولي و بديهي ميپرسيد. به همين خاطر مجبورش كردند شوكران بنوشد. اسپينوزا يك عدسيتراش ساده بود كه متفاوت از همكيشهايش فكر ميكرد، در نهايت از جامعه يهوديها طرد شد. جوردانو برونو و سهروردي و ابنسينا همين طور. اولي را شمع آجين كردند، دومي را آنقدر گرسنگي دادند كه مرد و سومي هميشه آواره بود. شوپنهاور يك آدم بياعصاب و منزوي بود كه به خاطر افكار و رفتار عجيب و غريبش خيلي مطبوع اطرافيانش نبود. نيچه هم يك هميشه بيمار نحيف بود كه از سردردهاي شديد رنج ميبرد و از ديدن آزار يك اسب، دچار هيجانات شديد روحي ميشد. بقيه فيلسوفان هم همين طور هستند. ماركس كه اين همه از او ميترسند و انواع و اقسام اتهامها را به او منتسب ميكنند، مگر چه كار كرد جز فكر كردن و نوشتن؟
اتفاقا مشكل همينجاست. فلسفهورزي در ذات خود اقدامي راديكال و انقلابي است. باورها بخش مهمي از وجود ما هستند. حتي آنها كه معتقدند اميال رانه اصلي و مهمترین علت كنشهاي ما هستند، از نقش و اهميت باورها غافل نيستند. باورها حتي ميتوانند در ما اميالي را برانگيزانند، ما را به چيزي متمايل كنند يا از چيز ديگري متنفر. فيلسوف با باورهاي ما ور ميرود و آنها را به چالش ميكشد. همين كار فيلسوف را بيخدار ميكند. فيلسوف به ما ياد ميدهد كه در هر چه شنيديم شك كنيم و باورهايي را كه به ما به ارث رسيده و در انبان ذهنمان ذخيره كردهايم، يك به يك و با محك عقل و استدلال غربال كنيم. ايدهها و مفاهيمي كه يك فيلسوف در كتابها و مقالات يا سخنرانيهايش عرضه ميكند، بسيار مهمند، اما از آن مهمتر كار فلسفي يا نفس فلسفهورزي است. با خواندن يا شنيدن مطالب يك فيلسوف، ممكن است از حدت ذهن و تيزهوشي او شگفتزده شويم، اما آنچه براي همه نظامهاي باور خطرناك است، شيوه فلسفهورزي است. روش كار فيلسوف يا همان فلسفهورزي است كه فيلسوف را ترسناك ميكند.