دوشنبه تا پنجشنبه هفتهاي كه گذشت(14 تا 17 مهرماه 1404) دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران شاهد گردهمايي بزرگ جامعهشناسان و اهالي علوم اجتماعي و علوم انساني بود. در اين چهار روز قريب به 170 نفر از اصحاب علوم اجتماعي و انساني اعم از استادان، پژوهشگران، دانشجويان جامعهشناسي و ساير رشتههاي مرتبط به علوم اجتماعي و انساني طي 42 پنل به ارائه ديدگاهها و نظرات خود درباره موضوع اصلي همايش يعني «آيندهها و امكانهاي جامعه ايران: فراسوي افول و بازسازي» پرداختند. بحثها و رويكردها متفاوت بود، از مباحث نظري و مفهومي مثل چالشهاي مطالعات بين رشتهاي و افقهاي نظريهپردازي تا بحثهاي روز مثل اقتصاد و نابرابري و آموزش و پرورش تا بحثهاي سياسي. سطح بحثها هم متغير بود، بعضي بسيار راديكال و تند بود و شماري با ملاحظهكاري و محافظهكاري بيشتر. سخنراني پرويز پيران در افتتاحيه همايش با عنوان «ايران، جامعه لحظهاي» بسيار سر و صدا كرد. همچنين اظهارات تند و راديكال ابراهيم توفيق در نقد دانشگاهيان و اصحاب علوم اجتماعي در پنل «زن، زندگي، آزادي» هم از اتفاقات مهم اين همايش بود. اين همايش دوسال يك بار و در دو سطح ملي (در تهران) و استاني (در شهرستانها) برگزار ميشود. ششمين همايش قرار بود خردادماه برگزار شود؛ بخش استاني آن هم برگزار شد، اما بخش ملي به علت جنگ 12 روزه به تعويق افتاد، ضرورت آن هم بيشتر شد. چون كم نيستند افرادي كه در جامعه ميخواهند بدانند كه در جامعه چه اتفاقي در حال وقوع است و روندها به كدام سمت پيش ميرود. كساني كه به تحليلها و اظهارنظرهاي غيركارشناسانه اعتماد ندارند. خلاصه كردن يك همايش چهار روزه در دو صفحه روزنامه كار سادهاي نيست. خوشبختانه در اين چند روز بسياري از رسانههاي مستقل مثل «اعتماد» بخشهايي از پنلها را پوشش دادند. در دو صفحه پيش رو تلاش خواهم كرد تنها بخشهايي از سخنان برخي سخنرانها در شماري از پنلها را بازتاب بدهم. همچنين در دو بخش جداگانه، بخشهايي از سخنرانيهاي استادان، علي ميرسپاسي و آصف بيات كه به صورت ويدیويي در اختتاميه همايش پخش شد، ارائه ميشود. با سپاس فراوان از عباس كاظمي، دبير علمي همايش و همكارانش حسن حسنزاده و مهدي سليمانيه در دسترسي به فايلها و پنلها و همچنين سپاس فراوان از دوستان دانشجو و خبرنگارم الهام عبادتي، آيدا آستاني، راضيه سيف، حسنا براتي، مرضيه قياسي و علي خيرآبادي براي تهيه گزارش از برخي پنلها. همكاري با اين دوستان جوان جذابترين بخش همايش بود. همچنين تشكر ويژه خانم فروغ حنطوشزاده عكاس براي در اختيار گذاشتن عكسهاي همايش.
بزنگاه تاريخي علوم اجتماعي غلامرضا غفاري
رييس دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران
علوم اجتماعي و جامعهشناسي در ايران اكنون در يك بزنگاه تاريخي قرار دارند؛ همانند خود ايران، كه با تغييرات عميق ساختاري، فرهنگي و اجتماعي مواجه است. سرفصلهاي اين همايش خود گواهي بر اين است كه جامعه ايران با دگرگونيهاي عميق و فراگير روبرو است؛ تغييراتي كه در تمام حوزههاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي رخ ميدهد و نيازمند فهمي جديد است. علوم اجتماعي بايد فراتر از يك علم دانشگاهي صرف عمل كند و وارد ميدان سياستگذاري و تصميمسازي شود. اين امر مستلزم گفتوگويي عميق و مستمر با سياستگذاران و نهادهاي تصميمساز است. اين گفتوگو نهتنها موجب غناي علوم اجتماعي ميشود، بلكه ترازي قابل قبول براي حيات جمعي ايران به وجود ميآورد. وقتي جامعهشناسي و سياستگذاري در يك تعامل سازنده قرار بگيرند، امكان توليد سياستهايي متناسب با واقعيتهاي اجتماعي فراهم ميشود. جامعهشناسي نبايد صرفا به تحليل بسنده كند، بلكه بايد به يك نيروي موثر در بازسازي و تحول اجتماعي تبديل شود. اين امر تنها از طريق گسترش گفتوگو، پذيرش حوزههاي تازه و تعامل سازنده با جامعه و سياستگذاران ممكن است.
گفتوگو براي پركردن خلأ
سعيد معيدفر، رييس وقت انجمن جامعهشناسي ايران
علوم اجتماعي كمتر منشأ ايده و خلاقيت بومي شدهاند. ايده اينكه ما تلاشهايي را در حوزه علوم اجتماعي داشتهايم و شايد مفاهيمي كه پايهگذاري كردند به اين مفهوم است كه ما داشتههايي داريم ولي تمركز بر آنها نيست؛ اين بسيار مهم است. جامعهاي كه بتواند اين ايدهها در آن پرورده شود، تقويت شود كمكم به يك نوع علوم اجتماعي متناسب با شرايط سرزميني دست پيدا ميكند. براي آنكه اين خلأ براي گفتوگو و نقد پر شود. صرف بيان ديدگاهها اگر چه خوب است اما كافي نيست و بايد نقد و گفتوگو درباره اين ديدگاهها باشد.
ايران، جامعه لحظهاي
پرويز پيران، جامعهشناس
در تاريخ ايران هرگز شرايط براي توسعه پايدار زيستمحيطي به اندازه امروز آماده نبوده است. ما درگير يك گذار پارادايمي هستيم كه مشابه آن در تاريخ معاصر كمتر مورد مطالعه قرار گرفته است. اين گذار، نقشي مستقيم براي مردم و خرد جمعي به وجود آورده است، اما متأسفانه در طول ۱۵۰ سال گذشته، خرد جمعي تاريخي ما تضعيف شده است. اولين بار در سال ۱۳۹۴ در دومين همايش كنكاشهاي مفهومي و نظري درباره جامعه ايران، مفهوم جامعه لحظهاي را مطرح كردم. جامعه لحظهاي وضعيتي است كه در آن زندگي جمعي، تصميمگيري و حتي آيندهنگري به شدت كوتاهمدت شدهاند. اين امر نتيجه تحولات تاريخي، فرهنگي و ساختاري گسترده است. سالها پيش در دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران، بعد از چند جلسه تدريس احساس ميكردم ايران در سخنان من غايب است. اين موضوع مرا به پروژهاي ۳۰ ساله رهنمون كرد كه شامل مطالعه منابع تاريخي و پرسشگري گسترده درباره شرايط تاريخي ايران بود. تاريخنگاري ايران اغلب رونويسي از روايت شاهان و سرداران بوده و كمتر به تحليل انتقادي پرداخته است. با اين وجود، تلاش ما بر استخراج گزارههاي بنيادين (گراندد تئوري) بود كه بدون قصد محقق، از گردآمدن دادهها شكل ميگيرد. از دل اين پژوهش، پنج نظريه مهم شكل گرفت: ۱- نظريه راهبرد و سياست سرزميني جامعه ايراني ۲- نظريه معماري كلان و خرد ۳- نظريه آبادي ۴- نظريه امتناع جامعه ايران از مشاركت فني و تخصصي ۵- نظريه نفي ويژگيهاي شخصيت فردي و جمعي ايراني.
اين نظريهها نشان ميدهند مشكل اصلي ايران در مواجهه با مدرنيته نيست، بلكه در تجربهاي از «مدرنيته معكوس» نهفته است. ۱۵۰ سال تلاش براي مدرنيزاسيون، در بسياري موارد تبديل به روندي شده كه با ايدئولوژي جايگزين نگاه علمي شده و به ايجاد شكافها و بحرانهاي اجتماعي گسترده منجر گرديده است. ويژگيهاي كليدي جامعه لحظهاي چنين است: ناپايداري و فقدان آيندهنگري؛ فرسودگي نهادها و دشواري پايداري نهادهاي تازه؛ فروپاشي اخلاق و ضعف حافظه جمعي؛ تصميمگيري واكنشي و مديريت ناقص؛ كاهش سرمايه اجتماعي و روابط انساني و افزايش خودمحوري و تداوم خشونت ساختاري. جامعه ايران جزو پنج جامعه تروماتيك جهان است؛ جامعهاي كه تجربه مكرر خشونت، جنگ و بحران، ساختار رواني و اجتماعي آن را شكل داده است. ما نيازمند بازخواني تاريخ، نقد عميق وضعيت موجود و بازسازي فرهنگي هستيم. نابودي عرفان پويا، يكي از مهندسيهاي فرهنگي بيگانگان بوده است كه بايد بازسازي شود. عرفان پويا، برخلاف عرفان ايستا، با جامعه درگير است و ظرفيت توليد تحول اجتماعي را دارد. جامعه لحظهاي پايداري خاص خود را دارد، اما زنان نقش كليدي در ايجاد پادزهرهاي آن ايفا ميكنند. بيش از چهار دهه پيش گفتم كه كليد رهايي و توسعه ايران در دستان زنان است. جامعهشناسي نقاد است و بدون نقد نميتواند به حيات خود ادامه بدهد. ما بايد از خود بپرسيم كه جامعهشناسي ايراني چگونه ميتواند در خدمت فهم و ساخت آينده ايران باشد.
علوم اجتماعي دچار بنبست نسلي
مهدي سليمانيه پژوهشگر علوم اجتماعي
بايد پذيرفت كه علوم اجتماعي ما هم درگير بسياري از آن طردها و ستمهاست. ديده و ناديده، گفته و ناگفته. علوم اجتماعي كه همچنان مردانه است. در حالي كه بدنه دانشجويياش سالهاست بيش از 70 درصد چهره زنانه دارد، در گردهماييهايش به شدت مردانه است. علوم اجتماعي كه هياتعلميهايش، چه از پس فرآيندهاي جذب رسمي و روابط و ساز و كارهاي نابرابر غيررسمي و عرفي، همچنان غالبا مردند. علوم اجتماعي كه راه را براي ديده شدن نسل جوانتر باز نميكند. در توزيع امتيازات منزلتي و نمادين، دچار بنبست نسلي است. دانشجويان كارشناسي و ارشد را در دادن تريبون چندان به رسميت نميشناسد. علوم اجتماعي كه همچنان به كار جمعي و نهادي چندان عادت ندارد. انجمنهاي علمي دانشجويي را نميشناسد و چندان بازي نميدهد. كمتر به گفتوگو ميپردازد و بيشتر و در بهترين حالت، در خطوطي موازي پروژههاي فردي خود را پيش ميبرد. گاهي فاصله ميان مباحث علوم اجتماعي بهخصوص در درون دانشگاه با نيازها، دردها و رويشهاي واقعي اجتماعي زياد ميشود. همين نابرابريها و ويژگيها، در مناسك جمعي اجتماع علمي علوم اجتماعي ما هم ديده ميشود. در رخدادها و در همايشها.
دولت پدرسالار
زهرا سلطاني جامعهشناس
دوگانگي ميان دولت و جامعه به عنوان يكي از مهمترين چالشهاي تاريخي و كنوني ايران است. علوم اجتماعي ميتواند بستري براي بازسازي رابطهاي خلاق ميان اين دو فراهم كند و راهي براي عبور از چرخه انفعال و سلطه بگشايد. ظهور دولت مدرن در ايران، آرمان روشنفكران و مسلماناني بود كه ميخواستند كشور را از عقبماندگي برهانند. دولت مدرن در مقام منجي ظاهر شد و كوشيد با تكيه بر بروكراسي و اقتدار، جامعهاي نو بسازد، اما در عمل اين مسير با مقاومت فرهنگي و هويتي روبهرو شد كه در نهايت در انقلاب اسلامي متجلي گشت. پس از انقلاب نيز اگر چه گفتمان سياسي تغيير كرد، اما منطق پدرسالارانه و هدايتگرايانه دولت باقي ماند. دولت همچنان خود را متولي سرنوشت جامعه ميدانست و به نام خير عمومي، تصميماتي را بدون مشاركت واقعي مردم اتخاذ ميكرد. توسعه در ايران هرگز بهمثابه پروژهاي اجتماعي و مشاركتي شكل نگرفت. چه در دوران پهلوي و چه پس از انقلاب، محور توسعه بر عقلانيت ابزاري و مديريت تكنوكراتيك استوار بود. نخبگان فني و مديران دولتي با تكيه بر دانش غربي و درآمد نفتي، برنامههايي را پيش بردند كه مشاركت مردم و حساسيتهاي فرهنگي در آن غايب بود. اتكاي دولت به مشروعيت ايدئولوژيك و ناديده گرفتن الزامات اجتماعي و بينالمللي، به فرسايش اعتماد عمومي و كاهش ظرفيتهاي ملي انجاميده است. روح پدرسالارانه دولت هرچند در همه عرصهها مطلق نيست، اما همچنان مانع گفتوگو و يادگيري جمعي است. شوراهاي محلي و نهادهاي مشاركتي در ظاهر شكل گرفتهاند، اما در عمل به بازتوليد سلطه و تقسيم منافع محدود شدهاند. راه عبور از اين چرخه در تغيير رويكرد تصميمگيري از اقتدار به گفتوگو و يادگيري اجتماعي است. ما بايد به سمت فرآيندي حركت كنيم كه مبتني بر تعامل، تحليل جمعي و گفتوگو باشد؛ فرآيندي كه ظرفيت حل مساله را تقويت ميكند و دولت و جامعه را به هم نزديكتر ميسازد.
مرگ جامعهشناس
احمد بخارايي جامعهشناس
جامعهشناسي در ايران هنوز از انسجام نظري و دانشي كامل برخوردار نيست. ما نيازمند نوعي بازانديشي در نگاه نقادانه هستيم تا ما را به زايش فكري تازهاي بينجامد وگرنه دچار ركود و تكرار خواهيم شد. اين نگاه نقادانه بيرحم ميتواند مفيد و كمككننده باشد. جامعهشناس زماني ميميرد كه توانايي فهم خود از جهان پيرامون خود را از دست بدهد. اگر امكان فهم از ميان برود يا از زبان افتاده باشد، در واقع جامعهشناس مرده است. جامعهشناس حقيقي همواره در تلاش براي فهم تازه از جامعه است و وقتي اين تلاش متوقف شود، مرگ او نيز آغاز ميشود. مرگ جامعهشناس را ميتوان به عنوان هشدار جدي در نظر گرفت؛ هشداري كه نبايد به سادگي از كنار آن گذشت.
حرف زدن از نظريه شوخي است
ابراهيم توفيق جامعهشناس
مهمترين مانع تأمل نظري درباره جامعه ايران خود دانشگاه است. ساختار آكادميك كنوني نهتنها كمكي به نظريهپردازي نميكند، بلكه اساسا آن را بيمعنا كرده است. وقتي در همين دانشگاه تهران ۵۵ استاد عليه يك دانشجو اعلاميه ميدهند، حرف زدن از نظريه شوخي است. در فروردين امسال ۸۰۰ نفر از جمله استادان علوم انساني نامه نوشتند كه رقص در غرب كشور نوروز ما را قومي ميكند! در چنين فضايي، آيا اصلا نظريهپردازي موضوعيت دارد؟ در دانشگاه امروز ايران، نهتنها استقلال علمي از ميان رفته، بلكه اخلاق علمي نيز فروپاشيده است. دانشگاه ساحت علم است، اما استادي كه عليه دانشجويش بيانيه ميدهد، معناي استاد بودن را از ميان ميبرد. در چنين شرايطي، نظريهپردازي به جاي آنكه ضرورتي علمي باشد، نوعي «رفع تكليف» است: ارجاع مكرر به چهرههايي چون احمد اشرف يا پرهام، بدون آنكه نظام آكادميك كنوني نسبتي با آنها داشته باشد، نادرست است. در دو سال گذشته صدها موضوع مهم اجتماعي داشتيم كه ميتوانست موضوع پژوهش باشد، اما دانشگاه عملا تلاش كرده از روي واقعيت بپرد. در يكي از مهمترين لحظات تاريخي معاصر، دانشگاه سكوت كرد. اين يعني نهاد علم ديگر به واقعيت جامعه وصل نيست. از بعد از انقلاب فرهنگي، دانشگاه ياد گرفته نه كار علمي كند نه دلسوزانه بينديشد. امروز با نوعي اشغال پستهاي دانشگاهي روبهرو هستيم كه حتي اجازه شكلگيري شكافهاي كوچك فكري را نميدهد. من در اين شرايط زور ميزنم تا ببينم آيا ميشود از ميان اين شكافها حرف خود را زد يا نه.
مقايسه دانشگاه ايرانی با آكادمي غربی نيز نادرست است. در آنجا نظم سياسي و نظم دانشي روشن است. همه چيز شفاف است. اما در اينجا، حتي سادهترين مناسبات علمي در مه غليظ بياعتمادي غرق شده است. سخن گفتن از نظريهپردازي در چنين بستري نوعي «انكار واقعيت» است. كسي كه نميخواهد ببيند در جامعه چه ميگذرد، بيخود ميكند از نظريه حرف بزند. بايد واقعيت را به رسميت شناخت و حتي از آن عصباني شد. علوم انساني در ايران سالهاست درگير بقاست و تنها از دل «كار گل» و تجربههاي حاشيهاي ميتواند به انديشه برسد.
فرسايش تمدن ايران در كشاكش سنت و مدرنيته
ابوالفضل دلاوري، استاد دانشگاه علامه طباطبايي
تمامي تحولات معاصر ايران، ازجمله وضعيت كنوني را ميتوان محصول مستقيم صورتبندي دوگانه و متضاد سنت و مدرنيته خواند و گفت مواجهه ايران با جهان مدرن در ۲۲۵ سال گذشته يكي از دردناكترين مواجهههاي جوامع بشري است كه از همان ابتدا يك شكاف ادراكي بنيادين و به تبع آن، شكافي بزرگ در ساختار اجتماعي - فرهنگي جامعه ايران پديد آورد؛ شكافي كه هرگز رو به كاهش يا همگرايي نرفت.
اين وضعيت شبيه به بيماري مزمن قانقاريايي است كه به طور مداوم به پيكره جامعه آسيب زده . هسته اين شكاف ادراكي در اتخاذ يك رويكرد منطق زنوني در قبال مدرنيته است. منطق زنوني مقولههاي اجتماعي را به صورت افراطي به اعداد و رياضيات تقليل ميدهد و همه چيز را از ديد رياضياتي مينگرد. اين منطق در تحولات ايران به شكل دو مرحله كاملا ناهمسو ظاهر شد كه نتيجه آن چيزي جز فرسايش تمدني نبوده است. در حالي كه تمدن طولاني ايران ظرفيت ادغام لايههاي جهان را داشته است. چنان كه دكتر جنادله گفتند، روشنفكران ايراني هر دوره تاريخي ايراني را معادل يكي از دوره بنديهاي تاريخي ماركس دانستند. لايه سوم در مواجهه با تجدد دچار اين پارادوكس شد.
مرحله اول اين ناهمسويي، ناشي از دو نگرش انتزاعي بود: موافقان مدرنيته، آن را با نگاهي سادهانگارانه و يكپارچه پذيرفتند، در حالي كه مخالفان آن را به كلي نفي و تكفير كردند. اين قطببندي تخاصمي، عرصه را به ميدان منازعه تبديل كرد كه در آن پيروزي تنها با حذف كامل طرف مقابل ممكن بود. اگر چه جريانهاي فكري مدرن توانستند پايگاههاي اجتماعي و سياسي كسب كنند، اما شدت تعارضات بيش از آن بود كه پيروزي قطعي را براي آنها رقم بزند. در نتيجه، اين نيروها به حاشيه رانده شدند و نيروهاي سنتي فرصت يافتند تا با محملهاي جديدي ايدههاي خود را توجيه كرده و برگردند. اين چرخههاي ناهمسو، بدون درك درست از اصالت مدرنيته، به تحليل تمدن ايران ادامه داده و آن را مستمرا دچار فرسايش تمدني كرده است.
تخيل و پادتخيل
سالار كاشاني، پژوهشگر
مفهوم تخيل سياسي يكي از نيروهاي پنهان در دگرگونيهاي اجتماعي ايران است. اين مفهوم دعوتي است براي انديشيدن به امكانهاي تازه در سياست و جامعه. فهم وضعيت امروز ايران بدون درك تخيلهاي سياسي مردم و حاكمان ممكن نيست. در ادبيات نظري، تخيل سياسي به معناي توانايي جمعي انسانها براي پديد آوردن معاني و نشانههاي اجتماعي تازه است؛ به زبان ساده، يعني تصور جمعي از آنچه هنوز وجود ندارد. انسانها ميتوانند تصوري از نهادها و فرآيندهاي سياسي داشته باشند كه در لحظه اكنون حضور ندارند.
در جامعهشناسي معمولا تمركز بر عوامل مادي است، اما برخي ديدگاهها معتقدند پديدهاي مانند تخيل سياسي نيز ميتواند جهتگيري تحولات تاريخي و دگرگونيهاي اجتماعي را برانگيزد. البته اين به آن معنا نيست كه تخيل سياسي پديدهاي جدا از زمينههاي اجتماعي، تاريخي و اقتصادي باشد.
هر تخيل سياسي در هر دورهاي افقي ممكن دارد؛ يعني چيزهايي هست كه ميتوان آنها را تصور كرد و چيزهايي كه زمان و مكان اجازه تخيلشان را نميدهند. عوامل متعددي در شكلگيري و محدوديت اين افقها تأثيرگذارند.
اما براي بررسي وضعيت تخيل سياسي در جامعه ايران بايد مفهومي در برابر تخيل سياسي معرفي كنيم به نام پادتخيل. حاكمان و صاحبان قدرت سياسي و اقتصادي نيز تخيل خاص خود را دارند؛ الگويي از آينده كه محقق ميشود. در شرايطي كه امكان شكوفايي تخيلهاي سياسي جايگزين وجود ندارد، پديدهاي به نام پادتخيل سياسي شكل ميگيرد؛ تخيلي كه در برابر تخيل رسمي حاكم قد علم ميكند.
در ايران نوعي تخيل سياسي رسمي وجود دارد كه همه آن را ميشناسند. اگر بخواهيم كليدواژههاي آن را برشماريم، ميتوان به مفاهيمي چون تمدن نوين اسلامي اشاره كرد. اين تخيل در عرصههاي سياست خارجي، نظام فرهنگي و اجتماعي، روابط اجتماعي و حتي پوشش نمود پيدا ميكند و در همه سطوح نگاهي آيندهنگر دارد؛ نگاهي كه ميخواهد توضيح بدهد اگر اين تخيل پابرجا بماند، چه آيندهاي رقم خواهد خورد.در برابر اين، پادتخيلي وجود دارد كه جهاني متفاوت را تصور ميكند؛ جهاني در نقطه مقابل تخيل رسمي. اگر بتوانيم فاصله ميان نگرش عمومي مردم و شكل مطلوب تخيل سياسي رسمي را شناسايي كنيم، شايد بتوان روزنهاي براي فهم تخيل سياسي در ايران گشود. امروز در يكي از متكثرترين دورههاي تاريخي ايران زندگي ميكنيم. آنچه در ذهن بخش بزرگي از جامعه شكل گرفته، تصويري از يك دولت دموكراتيك، كارآمد و پاسخگو است؛ دولتي كه با مشاركت مردم اداره ميشود، به برابري و مسووليت اجتماعي متعهد است و كارآمدي آن براي شهروندان اهميت فراواني دارد.
فرهنگ ضامن بقاي ايران است
تقي آزاد ارمكي استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران
ما با وضعيت بلاتكليفي سياسي، اجتماعي و سازماني مواجهيم؛ نظام سياسي بلاتصميم است و جامعه بلاتكليف. در چنين شرايطي اين پرسش پيش ميآيد كه آيا جامعه مرده است؟ آيا ما از حيات تاريخي خود فرو افتادهايم؟ اگر اين بيارادگي ادامه پيدا كند، ممكن است به حذف تاريخي دچار بشويم؛ خطري كه بسياري از مديران و انديشمندان نيز نسبت به آن هشدار ميدهند. چنين وضعي ما را وادار ميكند تا يكبار ديگر به بازخواني تاريخ، روايتهاي تاريخي و فهم گذشته ايران بازگرديم.
هرگاه ايران دچار فروپاشي يا بحران بزرگ شده، روشنفكران و سياستمداران كوشيدهاند با رجوع به تاريخ، پاسخهايي تازه بيابند. پس از سقوط صفويه و در دوره بلاتكليفي سياسي، متفكران قاجار هم با همين پرسشها روبهرو بودند و در تلاش براي بازسازي دولت مقتدر از دل آن هرجومرج بودند. تكرار تاريخي فروپاشي و بازسازي. دو پرسش كليدي مطرح است. اول اينكه اگر فروپاشيهاي مكرر در تاريخ ايران رخ داده، چرا اين سرزمين همچنان مانده و ايرانيان ماندگارند دوم اينكه اساسا اين ماندگاري چگونه ممكن شده است؟ پاسخهاي متفكراني مانند شايگان، بيش از آنكه بر زيست اجتماعي متمركز باشد، هويتي است؛ يعني به ذات و فرهنگ ايراني توجه دارد، نه به ساز و كارهاي اجتماعي و نهادي. در ميان متفكران ما، نوعي غفلت مفهومي و نظري وجود دارد؛ يعني كساني كه درباره تاريخ ايران نوشتهاند، اغلب درگير اغتشاش فكرياند و نميتوانند از دل آن راهي براي امروز بيابند. در اين ميان، دو چهره مهم اما كمتر شناخته شدهاند: زندهياد شاهرخ مسكوب و شاهين احمدي؛ اين دو، با رويكردي فرهنگي به تاريخ، كوشيدند ايران را از خلال روايتهاي فرهنگياش بفهمند، نه از خلال تغييرات سياسي صرف. اين دو متفكر در پسكوچههاي تاريخ فرهنگ ايران به دنبال معنا بودند و نوعي روايت فرهنگي از هويت ايراني ارائه دادند. چنين رويكردي ميتواند مبناي جامعهشناسي تاريخي ايران باشد؛ جامعهشناسياي كه بر بينش تاريخي استوار است، نه صرفا بر تحليل نهادي يا سياسي. بايد پارادايم فكريمان را تغيير بدهيم و به بازخواني شكستهاي تاريخي برگرديم، نه صرفا انحطاطها. ميان شكست و انحطاط تفاوت است؛ شكست همراه با برپايي دوباره است، اما انحطاط با تحقير و انفعال همراه است. در مسير شكست، امكان مقاومت آگاهانه وجود دارد، اما در انحطاط، تنها فروپاشي فرهنگي و اخلاقي باقي ميماند. راه برونرفت از بلاتكليفي امروز، بازگشت به درك فرهنگي از تاريخ ايران است. بايد از درون فرهنگ، معنا و بينشي تازه براي ادامه حيات تاريخي خود بيابيم؛ چراكه فرهنگ، نه سياست يا اقتصاد، ضامن بقاي ايران بوده و هست.
خيال و اسطوره بخشهايي از منطق فرهنگي ما هستند
احسان هوشمند پژوهشگر علوم اجتماعي
جامعه ايراني در غياب گفتوگوهاي كلان و مناقشهبرانگيز، از انديشيدن به ريشههاي تاريخي و اسطورهاي خود بازمانده است. علوم اجتماعي موجود در ايران «بيمساله» است. ما هنوز نتوانستهايم مساله ايران را در ساحت علم و نظر بازنمايي كنيم. در تاريخ معاصر، به دلايل متعدد و پيچيده، از تأمل درباره مسائل كلان و چالشبرانگيز جامعه ايران غفلت كردهايم. امروز نيز در حالي با انبوهي از بحرانها روبهرو هستيم كه ظرفيت گفتوگو و انديشيدن در سطح كلان به شدت كاهش يافته است. به جاي آنكه در باب ريشههاي تاريخي، ساخت قدرت، يا نسبت فرهنگ و سياست بينديشيم، بيشتر گرفتار روزمرّگي و واكنشهاي سطحي شدهايم. اين بيتأملي مزمن ما را از فهم موقعيت تاريخي خود بازداشته است. علوم اجتماعي در ايران به معناي عام، هيچگاه مسالهاش ايران نبوده است. نه مساله قدرت، نه مساله فرهنگ، نه مساله دولت و جامعه را از دل واقعيت ايراني بيرون نكشيدهايم. بيشتر ترجمه كردهايم تا تفسير و بازانديشي. در نتيجه، انديشههاي ما جهانوطني و كليگو باقي ماندهاند، بيآنكه درگير بافت تاريخي، فرهنگي و اجتماعي ايران باشند. ما نياز به بازگشت به زمين داريم؛ به بازشناسي بستر واقعياي كه در آن زيست ميكنيم. ما ميراثدار جامعهاي هستيم كه بنيان آن اسطورهاي است؛ مناسبات اجتماعيمان بر بستر روايتها، اسطورهها و تصورات كهن سوار شده است. اگر اين لايههاي اسطورهاي را درك نكنيم، نميتوانيم پويايي يا بحران امروز را بفهميم. تقريبا تمام متون تاريخي دوره اسلامي يك ويژگي مشترك دارند: همگي تأكيد ميكنند كه ايرانيان در طول تاريخ خود را مدعي دانستهاند؛ مدعي دانايي، فرهنگ و تمدن. اين ادعا بخشي از حافظه فرهنگي ماست و بايد دوباره به صورت انتقادي فهميده شود؛ نه انكار شود و نه صرفا ستايش.
بازانديشي در خيال ايراني ضرورت دارد. اگر جامعه ايراني بر بنيان اسطورهاي شكل گرفته، بايد بياموزيم چگونه اين اسطورهها را بفهميم و از نو تفسير كنيم، نه اينكه از آنها بگريزيم. خيال و اسطوره بخشهايي از منطق فرهنگي ما هستند و اگر از آنها غفلت كنيم، از فهم خودمان غافل ماندهايم.
دانشگاه تماما فرو نريخته است
مقصود فراستخواه جامعهشناس
در ابتدا بايد به مفهوم «فقدان نظريه» اشاره كنم. بايد در اين تلقي بازنگري شود. در تاريخ علوم اجتماعي ايران نه خلأ نظري وجود داشته و نه ناتواني ذاتي در انديشيدن، بلكه «امر نظري» در بستر تجربههاي تاريخي و اجتماعي خاص ايران شكل گرفته است.
دو گونه نظريه در علوم اجتماعي – نظريههاي سلبي و نظريههاي ايجابي - وجود دارد. انديشمنداني چون احمد اشرف، كاتوزيان و مرتضي فرهادي در سنت فكري ما هر يك سهمي در نظريهسازي داشتهاند. اشرف پس از انباشت دانش و تجربه توانست ضعف ساختار سرمايهداري در ايران را توضيح بدهد، اگر چه نظريهاي سلبي است، اما توضيح ميدهد. كاتوزيان نيز با طرح نظريه استبداد و هرجومرج، به فهم چرخه تاريخي قدرت در ايران ياري رساند. در كنار اينها، مرتضي فرهادي با مفهوم ياريگري، مناسبات اجتماعي و تقسيم كار را از منظر انسانشناسي شرح داده است. امر ذهني در بستري عيني پديد ميآيد و اگر امر اجتماعي در ايران به مرحلهاي از بلوغ برسد كه بتواند خودش را تبيين كند، نظريه هم به طور طبيعي از دل آن برميخيزد. نظريه در خلأ زاده نميشود. اگر امر اجتماعي توسعه پيدا كند، نيازي به توضيح نقيضهوار ناتواني ما در نظريهپردازي نيست. نظريه امكاني، يعني نگاهي كه امكانها را در دل محدوديتها ميبيند، بهتر از هر نظريهاي ميتواند دشواريهاي انديشه در ايران را توضيح بدهد. نظريهپردازي در ايران نه ممتنع است و نه بيريشه، بلكه «كمآورده» است؛ و براي جبران اين كم آوردن بايد به بازسازي شرايط امكان انديشيدن پرداخت: از نهاد علم گرفته تا زبان، روش و اخلاق دانشگاهي. دانشگاه در ايران هرچند آسيبديده است، اما تماما فرو نريخته. در دانشگاه انسانهاي شريفي هستند، پاياننامههاي خوبي نوشته ميشود و نسل تازهاي از اعضاي هيات علمي آمدهاند كه نصيبي از رانت ندارند. ما نبايد زندگي در دانشگاه را ساده كنيم. دانشگاه در ايران بخشي از پروژه توسعه بود و وقتي توسعه شكست خورد، دانشگاه هم دچار شكست شد. بعد از انقلاب فرهنگي، دانشگاه تسخير شد و از دل آن نظريه بيرون نميآيد. با اين حال بايد شرايط امكان نظريه را بازسازي كرد؛ از روشهاي تدريس تا تربيت نسلهاي تازه. ما دانشگاه را در بهترين حالت بازوي اجرايي دولت ميدانيم، نه يك ذهن مستقل. در حالي كه دانشگاه محلل نيست، مسالهساز است. نظريه از دل مسالهمندي ميزايد. غلبه كميتگرايي و اثباتگرايي خام در دانشگاه ايراني اجازه زايش نظريه را نميدهد. وقتي همه چيز درگير شاخص و آمار است، چرخش علمي رخ نميدهد. نظريهپردازي سفلهپرور نيست، انديشمند متفاوت ميخواهد. بعد از مغول، ايران ادامه پيدا كرد. هر غارتگري كه بيايد، زندگي و علم در اين سرزمين هست. اين تصوير دانشجوي تنبل و استاد نالايق، تمام واقعيت دانشگاه نيست. شهروندان علمي جديدي در حال شكلگيرياند و نبايد دستكم گرفته شوند.
كارل ماركس يا ماكس وبر
علي جنادلهm پژوهشگر علوم اجتماعي
سنتهاي رايج تحليلي جامعهشناسي را ميتوان به دو جريان اصلي، يعني سنت ماركسيستي و سنت وبري تقسيم كرد و با توجه به آن به مقايسه نقش اين دو در روايت تاريخ ايران پرداخت. جامعه امروز با كنشگري سوژههاي اجتماعي جديدي روبهرو است كه هر كدام سنتهاي تحليلي هژمون يا غالب در يك دوره خاص را نمايندگي ميكنند.
ريشه اصلي منازعه نظري مسلط در جامعه ايران دوگانه سنت و مدرنيته است. اين منازعه در اصل، محصول ديدگاه ماركسيستي است. اين سنت چپگرا، با محوريت قرار دادن مبارزه كارگران به عنوان نيروي پيشرو، به مهمترين سنت هژمون در تحليلهاي اجتماعي ايران تبديل شد.
در تقابل با اين ديدگاه، سنت وبري صورتبندي متفاوتي از ميدان اجتماعي ارائه داد كه تجلي آن به ويژه در آثار احمد اشرف مشهود است. در چارچوب وبري، دوگانه سنتي - مدرن نه در قالب نزاع كارگر و سرمايهدار، بلكه به صورت منازعه ميان نيروهاي سنتي و طبقاتي كه خواهان استقلال و خودگرداني هستند، مانند تجار و خرده بورژوازي تعريف ميشود. در اين ساختار، تمام تضادها بر اساس نزاع طبقه كارگر با بورژوازي فهم نميشود، بلكه نيروهاي پدرسالار به عنوان بقاياي نظام سنتي تلقي شده و در مقابل تجار و خرده بورژوازي به عنوان حاملان نظم نوين مدرن معرفي ميشوند. سنت وبري، برخلاف سنت ماركسيستي، نتوانست به يك ايدئولوژي فراگير تبديل شود و فراتر از مرزهاي آكادميك توسعه يابد، اما بزرگترين دستاورد آن فراهم كردن فضا براي خلق طبقه متوسط به عنوان يك سوژه مدرن بود زيرا در اين سنت، دوگانه اصلي به مبارزه طبقه متوسط با استبداد تبديل شد. با اين وجود، محوريت اصلي طبقه متوسط در تاريخ ايران، به سنت فكري ديگري گره ميخورد كه جنادله ترجيح ميدهد آن را گفتمان اصالت دولت بنامد. در صورتبنديهاي نظري ذيل اين گفتمان، دولت به مركزيت مطلق رسيده و عامليت نيروهاي اجتماعي به حاشيه رانده ميشود. به عبارت ديگر، تاريخ اجتماعي ايران به يكپروژه انحصاري دولت تقليل مييابد.
رمزگشايي از كلانايده انقلاب صنعتي ششم
سيدجواد ميري، پژوهشگر حوزه علوم اجتماعي
طرح پرسش درست در عرصه آكادميك و علمي بسيار مهم است. فرآيند پرسيدن اهميت بنيادينتري نسبت به پاسخ دارد. فيلسوفاني چون سقراط دانش واقعي را مستلزم به چالش كشيدن مفروضات از طريق پرسشگري مداوم ميدانند. روش سقراطي همچنان مسير اصلي هدايت به سوي حقيقت است، حتي اگر به يك پاسخ نهايي ختم نشود. اين مقدمه زمينهساز طرح پرسشهاي كليدي پيرامون تحولات جهاني است؛ پرسشهايي در باب پروژه دولت ترامپ و ماهيت كلانروايتي كه طراحان آن در واشنگتن ترسيم ميكنند. ايدئولوژيهاي قديمي مانند ليبراليسم، كاپيتاليسم، فاشيسم يا سوسياليسم، ديگر فاقد قدرت كلانروايت شدن براي قرن بيستويكم هستند، چرا كه جهان كنوني ديگر تاب تحمل جامههاي قرون هجدهم و نوزدهم را ندارد. اين وضعيت نشان ميدهد كه ما با يك پديده قرن بيستودومي مواجهيم كه در حال شكلگيري است؛ اما اگر كلان ايده اين پديده در ذهن فعالان و تحليلگران وجود نداشته باشد، بسياري از تحركات جهاني، از جمله رويكرد دولت ترامپ و معماران پشت پرده، صرفا به يك ميدان سيرك تقليل داده خواهد شد كه مقصدي جز تداوم بازي خود ندارد.
اهميت همراهي بازيگران منطقهاي، قفقاز، اوكراين و آسياي مركزي با اين معماري نوين به وزن استراتژيك انرژي در تعيين پارامترهاي قرن آينده بازميگردد. از اين رو، موضع عقلاني ايران بايد برآمده از درك اين كلانايده قرن بيستويكم باشد؛ ايدهاي كه بازيگران جهاني بر سر صورتبندي آن در حال منازعه، مفاهمه و معامله جدي هستند. درك اين كلانايده مستلزم فهم ششمين مرحله انقلاب صنعتي است. اين انقلاب، كه هنوز تعاريف دقيقي ندارد، بر ادغام گسترده فناوريهايي چون بيوتكنولوژي، هوش مصنوعي، نانوتكنولوژي و علوم شناختي متمركز است و به دنبال خلق سيستمهاي پيچيدهاي است كه قابليت تطبيق و يادگيري مستقل دارند. پيامدهاي اين انقلاب براي بشريت در قرن آينده، اگر چه قابل پيشبيني دقيق نيست، پتانسيلهايي نظير بهبود چشمگير كيفيت زندگي، تغيير بنيادين ماهيت كار، اما همزمان خطر نابرابري فزاينده، تغييرات ساختار اجتماعي و چالشهاي اخلاقي و امنيتي را به همراه دارد؛ پتانسيلي كه ميتواند هم مايه پيشرفت و هم نابودي زندگي بشر باشد.
جامعه جنبشي
حميدرضا جلاييپور استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران
«جامعه» جنبشي يك نظريه شناسنامهدار در «جامعهشناسي جوامع پساصنعتي» است كه پيشكسوت اين بحث آلتورن فرانسوي است. درباره اعتراضات و جنبشهاي جامعه ايران بيش از دو دهه است حداقل سه دسته مفهومپردازي شكل گرفته و كتاب و مقاله نوشته شده است. دسته اول، مطالعات آصف بيات است كه از جنبشهاي مبتني بر «پيشروي آرام» در ايران صحبت ميكرد كه مهمترينش حركت اجتماعي زنان بود. دسته دوم، مطالعاتي است كه سعيد مدني، جامعهشناس محبوس درباره جنبشهاي ايران انجام داده است و او از نظريه «جامعه جنبشي ايران» دفاع ميكند. دسته سوم، نوشتههاي من درباره 12 جريان جنبشي ايران در 25 سال گذشته است. من تا دو سال پيش جامعه ايران را بيشتر «جامعه جنبشي» ميدانستم، اما به نظر ميرسد وضعيت جامعه از «جنبشي» كه اتفاقا امر مثبتي بود، دارد عبور ميكند. در شرايط فعلي جامعه ايران تركيبي پويا از يك «جامعه جنبشي، ناجنبشي و در شرايط جنگي» است.
نكته مهم اينكه عللي كه خيزشهاي اعتراضي ايران را توضيح ميدهد، همچنان در جامعه حضور دارد، مثل بحران اقتصادي؛ كاهش ظرفيت خدمترساني دولت و... و از اين نظر جامعه ايران جامعه بيثبات و نامتعيني است. به بيان ديگر زمينههاي بحرانساز همچنان در جامعه كار ميكند. چه ميتوان كرد؟ اول اينكه براي درمان اين وضعيت اعتراضي پاسخ و داروي سريعي در دسترس نيست. دوم اينكه عليالاصول بهترين راه براي درمان طولانيمدت پتانسيل اعتراضي جامعه، پاسخگويي به مطالبات جنبشها و ناجنبشهاي جامعه ايران است، كه متاسفانه ساختار سياسي هنوز به صورت همه جانبه چنين آمادگي ندارد، مگر اينكه فشار از «واقعيت كف جامعه» به حكومت وارد شود. سوم اينكه حل بحران سياست خارجي در ايران فوقالعاده مهم است. چهارم اينكه باز راه درمان پتانسيل «جامعه اعتراضي» انجام دو كار به صورت همزمان است. يكي اينكه نظام سياسي به سمت «حكومت در برگيرنده» حكومت قانون و حكومت شايستهگزين حركت كند، نه به سمت «حكومت گزينشي و حراستي». دوم اينكه انجمنها، محافل، اصناف داوطلبانه در جامعه مدني تقويت شوند. پنجم اينكه آينده هيچ جامعهاي ازجمله جامعه ناراضي ايران را نميتوان به صورت قطعي پيشبيني كرد. بيشتر ميتوان بر اساس روندها حدسياتي را مطرح كرد. حدس من اين است كه در آينده اعتراضات بزرگ يا شورشها در ايران رخ نميدهد، اما ميتوان حدس زد كه مثل گذشته هر روز در گوشه و كنار كشور شاهد «اعتراضات كوچك و غيركوچك» باشيم. مهم اين است كه پليس آن قدر كارآمد و مسوول باشد كه در مواجهه با اعتراضات مردمي از دماغ يك نفر هم خون نيايد.
زوال همبستگي و كاهش سرمايه اجتماعي
هادي خانيكي استاد علوم ارتباطات
ما معمولا در مواجهه با مسالههاي اجتماعي يا بيش از حد مهندسي و فني عمل ميكنيم و پديده را به اجزاي خرد آماري و عددي تقسيم ميكنيم، يا آنقدر كلي و مبهم نگاه ميكنيم كه از روايت و قصه تاريخي آن غافل ميمانيم. ظرفيت اتحاديه انجمنهاي علوم اجتماعي و تنوع رشتههاي علوم انساني و اجتماعي در كشور، فرصت كمنظيري است براي آنكه بتوانيم به صورت چندوجهي و درهمتنيده به مساله مركزي جامعه ايران بپردازيم؛ مسالهاي كه به باور من، ريشه بسياري از بحرانهاي امروز ماست و آن چيزي نيست جز زوال همبستگي اجتماعي و كاهش سرمايه اجتماعي. اين روند، بهويژه از منظر ارتباطات، صرفا مسالهاي نظري يا سياسي نيست، بلكه واقعيتي است كه در تحقيقات و دادههاي ميداني نيز قابل مشاهده است. در شرايط كنوني، جامعه ايران با نوعي شكاف ارتباطي ميان نهادهاي رسمي و جامعه مدني روبهرو است: امروز صداي نهادهاي رسمي در جامعه شنيده نميشود، همان طور كه تجربهها و واقعيتهاي اجتماعي مردم هم به گوش نهادهاي رسمي نميرسد. اين گسست ارتباطي در واقع به نوعي بحران تبديل شده است. بحران سرمايه اجتماعي و زوال همبستگي اجتماعي، در سطح ارتباطات به صورت مستقيم خود را در قالب بحران اعتماد نشان ميدهد؛ بحراني كه به نظر ميرسد مهمترين چالش امروز علوم اجتماعي و جامعه ايران است.
توسعه اجتماعي مقدم بر توسعه سياسي
علي ربيعي، دستيار اجتماعي رييسجمهور
ميخواهم نقدي از درون نسبت به انجمنهاي علمي ارائه كنم. در سالهاي اخير، جامعه ما با مفاهيمي چون «ابرچالشها» و «ابربحرانها» آشنا شده، اما مساله اين است كه اين بحرانها معمولا در حوزه خاص خود باقي نميمانند و به ساير حوزهها سرريز ميشوند. از بحران فقر و نابرابري گرفته تا بحرانهاي اجتماعي نوپديد.
يكي از علل اصلي تشديد اين وضعيت، نبود نظام ارزيابي تأثيرات اجتماعي تصميمات و طرحهاست. در كشور ما، پيش از تصميمگيري درباره طرحهاي كلان، تأثيرات اجتماعي آنها بررسي نميشود. مثلا وقتي رييسجمهور در يك استان تصميمي درباره آب ميگيرد، بدون توجه به پيشينه تاريخي تقسيم منابع، ممكن است بحرانهاي مياناستاني ايجاد شود. نهاد علم بايد در اين زمينه نقش هشداردهنده و اصلاحگر ايفا كند. همچنين نبود پيوست اجتماعي در سياستگذاريها را يكي از ضعفهاي بنيادين نظام اداري كشور است. خود نهاد علم نيز در قبال اين خلأ، دغدغهمندي كافي ندارد. به طور كلي، علوم انساني و اجتماعي در ساخت قدرت به نوعي «ديگرسازي» شدهاند؛ از يك سو بخشهايي از حاكميت با نگاه نقادانه سازگار نيستند و از سوي ديگر، برخي كنشگران علمي همكاري با سياستگذار را نوعي انگ منفي ميدانند. اين دو امتناع متقابل موجب شده ارتباط نهاد علم و قدرت، ناكارآمد و گسسته بماند.
نقش انجمنهاي علمي به سه سطح ميانجيگري سه دست است: ۱- ميانجيگري درون جامعه علمي؛ يعني ترجمه صداي اعضا به زبان نياز عمومي. ۲- ميانجيگري افقي بين انجمنها و رشتهها. ۳- ميانجيگري بيروني ميان نهاد علم و نهادهاي مدني يا سياستگذار. در هر سه سطح، انجمنها عملكردي ضعيف داشتهاند. حتي درون خودشان نيز گفتوگوي مشترك براي فهم مساله كمرنگ است. ما در انجمنها بيشتر درگير ترويج و نقد علمي ماندهايم و هنوز به مرحله كنشگري علمي نرسيدهايم. اگر ميانجيگري را بازتعريف نكنيم، نهاد علم به سلبريتي علمي تبديل ميشود؛ پرصدا اما بياثر.
توسعه اجتماعي مقدم بر توسعه سياسي و اقتصادي است. علت ناكامي ما در توسعه سياسي اين است كه در توسعه اجتماعي ضعف داريم؛ چون در نهادهاي مدني، اتحاديهها و سنديكاها تجربه زيسته كافي نداريم و مستقيما به سياست پريديم. به تعبير زيبايي كه از دكتر خانيكي وام ميگيرم، گنجشكي كه منقارش را به آب زد تا آتش ابراهيم را خاموش كند، گفت من به اندازه وسع خود تلاش ميكنم. ما نيز به اندازه آبي بر نوك منقارمان بايد براي مشكلگشايي اين سرزمين بكوشيم. خوشبختي جامعه زماني است كه جامعه قوي و حاكميت فهيم باشد، و اين جز با پيوند ميان علم، دولت و جامعه ممكن نيست.
چرا چنين شد؟
عبدالامير نبوي، پژوهشگر
وضعيت فعلي كشور چندان مطلوب نيست. احساس عمومي جامعه و نگراني نسبت به آينده كشور ديگر محدود به استادان دانشگاه يا نخبگان فكري نيست، بلكه در سطح جامعه نيز عموميت يافته است. مجموعهاي از تحولات سياسي و اجتماعي اخير، بهويژه «جنگ ۱۲ روزه در تابستان»، موجب اوجگيري اين احساس نگراني جمعي شده است. در پايان جنگ اول ايران و روسيه (۱۸۰۳ تا ۱۸۱۳) جامعه ايراني با احساس تحقير و ناتواني روبهرو شد. ما كه خود را همواره پيروز ميدانستيم، ناگهان با شكست سختي مواجه شديم و اين پرسش به وجود آمد كه چرا چنين شد؟ تصور ميكردند علت، نداشتن توپ و تفنگ جديد است، اما در جنگ دوم و شكست دوباره در تركمانچاي (۱۸۲۸) معلوم شد كه مساله، صرفا فناوري نظامي نيست؛ بلكه منطق دنياي جديد تغيير كرده بود. در آن زمان تازه متوجه شديم كه بايد روندهاي جهاني را درك كنيم تا بتوانيم بقا و پايداري كشور را حفظ كنيم. اكنون نيز شايد در شرايطي مشابه هستيم. امروز هم اگر گمان كنيم صرفا با آوردن فناوريهايي مانند هوش مصنوعي يا ابزارهاي فناورانه جديد ميتوانيم مشكلات را حل كنيم، ممكن است همان اشتباه پس از جنگ اول با روسيه را تكرار كنيم. مساله اصلي، تغيير در منطق قدرت جهاني و منطقهاي است؛ منطقي كه اگر آن را درنيابيم، حتي با مدرنترين فناوريها هم آينده خوبي در انتظارمان نيست.
بقاي ايران در گروي حفظ تكثر و تنوع است
محمد عثماني، پژوهشگر
اگر به تاريخ ايران نگاه كنيم، از دوره ايلاميها تا امروز با يك تداوم تاريخي روبهرو هستيم؛ تاريخي كه در بستر آن، خردهفرهنگها و گروههاي گوناگون در فلات ايران در برهمكنش با يكديگر، كل فرهنگي واحدي را پديد آوردهاند. ايران نه به صورت مصنوعي، بلكه از دل مناسبات اجتماعي و تعاملهاي فرهنگي شكل گرفته است. برخلاف بسياري از كشورها، هيچ بخشي از ايران هرگز به خواست مردمش جدا نشده است. اين سرزمين هميشه توانسته در درون خود گوناگونيها را حفظ كند و از دل اين تنوع، هويتي كلنگر و فراگير بسازد. در دوره ايلاميها، براي نخستينبار تحت تأثير انديشههاي بينالنهرين، مفهومي به نام شاهنشاه پديد آمد؛ ايدهاي كه هدفش اتحاد شاهان محلي در ذيل يك كل سياسي بود. در واقع، ريشه انديشه حكومتي در ايران بر حفظ تنوع و يكپارچگي همزمان استوار بوده است. در دورههاي مختلف از سلوكيان و اشكانيان تا ساسانيان، اين تنوع فرهنگي نهتنها تهديد تلقي نميشد بلكه عامل پويايي و شكلگيري تمدن ايراني بود. ايران همواره توانسته از دل تكثر، كليتی فرهنگي بسازد كه بر ديگران غلبه نميجويد، بلكه با گفتوگو و تركيب فرهنگي به بقا ميرسد. در دوره اسلامي نيز ايرانيان كه از بنيان اجتماعي و فرهنگي قدرتمندي برخوردار بودند، در تعامل با فرهنگ عربي و اسلامي، سنتزي تازه پديد آوردند. اگر تمدن اسلامي را بنگريم، در هر عرصهاي رد پاي نخبگان و انديشهورزان ايراني ديده ميشود؛ ايرانيان نقشي اساسي در شكلگيري خودآگاهي مسلمانان و شكوفايي علوم اسلامي داشتند. در تمام اين دورهها، ايران سرزميني از گوناگونيها و تكثرها بوده و همين ويژگي، عنصر بقاي آن را رقم زده است.
منظور از خيالانديشي، مجموعهاي از تصورات، ارزشها و هنجارهايي است كه در طول تاريخ از طريق كنش اجتماعي ايرانيان شكل گرفته و در ذهن و ضمير جمعي آنها نهادينه شده است. اين اندوخته فرهنگي در طول تاريخ امتداد يافته و به هويت امروز ما معنا ميدهد. در دوره مدرن از مشروطه به بعد، اين خيالانديشي ايراني در مواجهه با جهان مدرن دستخوش تغيير شد، اما همچنان بقاي ايران در گروی حفظ همين تنوع و تكثر است. هر يك از اقوام ايراني در تعريف خود، ابتدا به كل فرهنگ ايراني تكيه دارند و سپس به خردهفرهنگ خويش؛ همين امر راز تداوم تاريخي ايران است. ايران سرزميني است كه همواره توانسته ميان گوناگونيها همزيستي برقرار كند. اين همزيستي محصول پذيرش ديگري است. اگر امروز بخواهيم از هويت ملي و پيوند اجتماعي سخن بگوييم، بايد عناصر پيونددهنده و اشتراكات فرهنگي ايرانيان را بازشناسيم، نه تفاوتها را. او تأكيد كرد: «هيچ انديشمند خردمندي به دنبال احياي گذشته در امروز نيست؛ بلكه بايد از طريق مطالعه و بازخواني ايران تاريخي، به شناخت ريشههاي فرهنگي وحدت و همزيستي برسيم تا بتوانيم بر پايه آن، آيندهاي مشترك و پايدار بسازيم.