سکوتِ بلند
مهدی خاکیفیروز
ساعت دیواری در اداره فرهنگ روی عدد دوازده گیر کرده بود؛ هیچ کس نفهمید کی از کار افتاده. همان روز رییس اداره تصمیم گرفت برای ۹ مهر، «روز جهانی ناشنوایان» یک مراسم باشکوه بگیرند. همه موافق بودند، البته به شرطی که زیاد خرج نداشته باشد و کمی هم وجهه رسانهای داشته باشد. طرح ساده بود: اجرای موسیقی زنده، چند سخنرانی طولانی و در پایان یک ویديو پر از موسیقی حماسی. کارمند روابط عمومی هشدار داد: «ولی قربان! مهمانان ناشنوا هستند.»
رییس با بیحوصلگی جواب داد: «خب چه بهتر، پس اگر خواننده بد بخواند هم نمیفهمند. موسیقی را بگذارید. مهم عکسهاست!»
روز مراسم، سالن پر شد. مهمانان ناشنوا با لبخندهایی آرام نشسته بودند و سمعکهايشان مثل ستارههای کوچک برق میزد. سخنران اول پشت تریبون رفت و نیم ساعت درباره اهمیت «شنیدن صدای یکدیگر» خطابه کرد. مهمانان اما حوصلهشان سر رفت؛ شروع کردند به زبان اشاره با هم شوخی کردن، دست زدنهای بیصدا و خندههایی که فقط در چشمها میرقصید.
ناگهان برق سالن رفت. سکوت سنگین شد. مدیر با عصبانیت فریاد زد: «این چه وضعی است؟ چرا هیچ صدایی نمیآید؟!»
مهمانان ناشنوا با خونسردی نگاهش کردند و لبخند زدند.
وقتی برق برگشت، رییس تازه فهمید همه برنامهها بیمعنی بوده است. تنها چیزی که باقی ماند، تصاویری بود که عکاس گرفته بود: مردی با کت و شلوار اتو کشیده، در میان جمعیتی که از ته دل میخندیدند، در حالی که او خودش داشت بر سرشان فریاد میکشید.
عکس فردا در صفحه اول چند سایت منتشر شد با این تیتر: «باشکوهترین جشن سکوت».
و همه چیز تمام شد. فقط ساعت دیواری اداره هنوز روی دوازده مانده بود.