بچهها تاريخ دوست دارند
غزل حضرتي
مدتي است پسرها چيزهايي ميپرسند كه يكجورهايي به تاريخ مرتبط است. براي آنها در اين سن قابل هضم نيست كه مثلا بگويم اولين موجوداتي كه ميشود نام انسان را بر روي آنها گذاشت، 300 هزار سال پيش به وجود آمدند. يا اينكه 60 ميليون سال پيش دايناسورها، همان دايناسورهايي كه همه بچهها در بچگي عاشقشانند، منقرض شدهاند. آنها فقط ميدانند ميليون سال و هزار سال خيلي است. اما وقتي ميفهمند كه انسانهاي اوليه مجبور بودند براي سير شدن، شكار كنند يا لباسهايي كه بر تن ميكردند، از برگ درخت و الياف گياهان بود، چشمانشان گرد ميشود. پسر بزرگم چند شب پيش پرسيد: «زمان امام حسين، فوتبال بود؟ اون طرفدار چه تيمي بود؟» به او گفتم «نه، اونموقع بعيد ميدونم اصلا توپي بوده كه فوتبال باشه.» از تعجب سرش را تكان داد و كمي براي آدمهاي آن زمان تاسف خورد و گفت: «يعني چي كه نبوده؟ پس چه بازيهايي ميكردن؟» گفتم:«همهچيزهاي دنيا كه هميشه نبودند. مثلا اون موقع ماشين نبود، موبايل نبود، تلويزيون نبود، فوتبال نبود، مثلا ورزششون اسبسواري بود. شمشيربازي بود.» داشت در ذهنش موقعيت را ميساخت. او بعد از محرم امسال، علاقهمند شده كه بفهمد 1400 سال پيش چه اتفاقاتي افتاده و مردم چه ميكردند. او تا الان كه 7 سالش است، هنوز با آدم ديگري مواجه نشده كه آنقدر قديمي باشد و براي مردم مهم. هنوز از پادشاهان و جنگجويان ايراني يا شاعران و هنرمندان قديمي اطلاعي ندارد. به همين دليل سوالات تاريخياش حول محور امام حسين است. «دوست دارم برم عربستان، ببينم آدمهاي زمان امام حسين كجا زندگي ميكردند. خونههاشون چه شكلي بود. كجا جنگ كردند.» به او گفتم: «عربستان يك كشور خيلي خشك با صحراهاي فراوانه. لباس مردم اونموقع بلند بود، يه شال هم روي سرشون ميبستن كه گرما اذيتشون نكنه. ريش بلند داشتند، دمپايي ميپوشيدند. اونجا درخت خرما زياد داشت، اصلا اگه خيلي دوست داري فضاي اونموقع رو ببيني، يه فيلم هست برات ميذارم اونجا ميتوني زندگيهاشون رو ببيني.» كلي با حرفم ذوق كرد و منتظر فرصتي است تا برايش فيلم را پخش كنم.
براي پسر 7 سالهام سوال است كه اولين آدمهاي روي زمين چه كساني بودند. اگر آدم و حوا بودند، چند تا بچه داشتند. چطور نسل آدمها فقط با دو نفر شروع شد. چه شكلي بودند. او فكر ميكند حوا يك مادربزرگ تپل گوگولي و آدم يك پدربزرگ ريشسفيد است. دوست دارم برايش تاريخ بخوانم، اما هنوز بلد نيستم از كجا شروع كنم. حتما كتابهاي كودك زيادي در اين زمينه وجود دارند، اما در همه آنها جواب يكسري از سوالات بچهها پيدا نميشود. مثل اينكه «زمان آدم و حوا كه بيمارستان نبود، چطوري حوا بچههايش را بهدنيا آورد؟» يا «وقتي مريض ميشدند كجا ميرفتند؟ همهشون ميمردند؟ اونموقع كه دارو نبود.»
من تا پيش از اين به بچههايم گفته بودم آدمها پير ميشوند و ميميرند. آنها نميدانستند كه خيلي از آدمها هم در جواني ميميرند يا حتي در كودكي. چند وقتي است فهميدهاند يكسري از آدمها قبل از اينكه پير شوند، مريض ميشوند و ميميرند. پسرم اصرار داشت كه «چرا آدمها تو جواني مريض ميشن؟ حتما خدا ميدونه چهكسي، چه زماني ميميره، اگر اينطوره پس مريضي را هم خدا به آدمها ميده. خب چرا خدا يسري آدما رو مريض ميكنه كه بميرن؟» تنها توانستم در جوابش بگويم آدمهايي كه مريض ميشوند و ميميرند شايد بدشانسي ميآورند. او اما خيلي به شانس اعتقاد نداشت و اصرار داشت كه «نه چه شانسي؟ مگه شانسيه زندگي؟»
احساس ميكنم خودم را براي سوالاتي از اين دست در زندگي با بچهها آماده نكرده بودم. چون جواب بعضيهايشان را واقعا نميدانم. يعني جوابي دارم كه بدهم، اما جوابي است كه هميشه از بزرگترهايم شنيدهام و اصلا قانعكننده نيستند. وقتي ناخودآگاه ميخواهم آنها را بگويم، ذهنم ميگويد اين چه جواب مسخرهاي است، فكر كن، يك چيز مناسبتر بگو تا بعدا بتواني جواب درست را به او بگويي. مثلا من هرگز به او نگفتهام بچه را خدا به آدمها ميدهد. به همين دليل او مصر است كه بفهمد بچه از كجا به وجود ميآيد. يا اينكه قبل از اينكه به اين دنيا بياييم، كجا بوديم؟ اصلا زنده بوديم؟
سوالات اينچنيني از سمت بچهها خيلي جذاب است، باعث ميشود دوباره همهچيز را بالا و پايين كني و مرور كني كه ما از كجا آمدهايم، قرار است به كجا برويم. شايد بشر هرگز براي هيچكدام جوابي نداشته باشد، اما مرورش در ذهن هم خوشايند است و هم عجيب.