تكههاي مرد در شكم لاستيك بدقلقي ميكردند
سورِ سگ
حميده عليزاده
خسرو مدارك را در فضاي سبز سر بلوار از پيك تحويل گرفت و برگشت خانه. ماسك و دستكش را درآورد و انداخت توي سطلِ زباله. گوشياش را به چاپگر كوچك خانگي وصل كرد و دستور چاپ آخرين عكسهاي گالري را داد. تا عكسها به نوبت چاپ شوند، مدارك را بررسي كرد: يك برگ كپي درخواست حضور والدين از طرف مشاور مدرسه (علت: ترس بيمارگونه نسترن.م)، كپي نسخه روانپزشك براي شبادراري، سهچهار تا نقاشي نسترن از هيولايي سياه با آبنبات و عروسك در دستش، روزشمار دستنويسي از برنامه سفرهاي جادهاي پدر نسترن، عكسي از ردِّ انگشتهاي كبود روي پهلوي نسترن و عكسهاي فراواني از خانه، اتاقها، آشپزخانه، حياط كوچك، زيرزمين و پشتبام. نشست روي زمين و عكسها را ريز به ريز و با دقت بررسي كرد. علامت زد؛ خط كشيد؛ پشت عكسها يادداشت گذاشت؛ دوباره و دوباره چك كرد. عاقبت عكسهاي زيرزمين را جدا كرد و بقيه را توي پاكت گذاشت. پرينتر، چاپ عكسها را تمام كرده بود. اينها را خودش جلوي مدرسه از نسترن گرفته بود. مقنعه سفيدش كج شده بود و اشك خشكيده روي لپ بيرنگش ردّ انداخته بود. گوشه لبش زخم كوچك كهنهاي داشت. حتي از آن فاصله دور هم شبيه بچهخرگوش ترسيدهاي بود. خسرو آنقدر آنجا ايستاد تا پدر بيايد دنبال نسترن. با بوق ماشين پدر، دختر از جا جسته و چشمهايش وحشتزدهتر شده بود. پدر بوق دوم را زد و از توي ماشين عروسك كوچكي را براي دختر تكان داد. دختر برگشت به عقب و درِ سفيدِ بزرگِ مدرسه را نگاه كرد و پاكِشان رفت به سمت ماشين. از پاچه شلوارش كه كمكم تغيير رنگ ميداد؛ رد باريكي بر زمين جا ماند. آخرين عكس، همين ردّ خيس روي آسفالت بود. گوشي را برداشت و شماره گرفت: «سرعت نت گوشيتون خوبه؟»
زن پشت تلفن جواب داد: «نت رو كه گفتيد قطع...»
«خب! خب! خوبه. خواستم چك كنم. پس شُد سهشنبه ۲۷ اسفند.»
«آخه اون روز كه ميشه چارشنبه سور ...»
گوشي را كمي دور گرفت و نفسش را كلافه بيرون داد: «درخواست شما فقط اون روز ممكنه.»
«بله فرموديد. ولي اونروز...»
دوباره نفس عميقي كشيد، اما اينبار اجازه داد صدا از گوشي تلفن رد شود: «كار شما فقط توياون روز امكانِ انجام داره. مگه اينكه بخوايد طرح رو عوض كنيم كه طول ميكشه.»
«نه نه، هر چي شما بفرماييد. فقط اونروز مهمون دارم.»
خواست بگويد خوب دلتان خوش است وسط اينهمه بيچارگي مهمان دعوت ميكنيد؛ اما نگفت. فقط گفت: «كارهايي رو كه ميگم تو زيرزمين انجام بديد...»
تلفن خانه را برداشت. شماره گرفت: «خسته نباشي. چه خبرا؟ بچهها خوبن؟ خوب خوابيدهن؟ غذا خوردهن؟»
«خوب آقا خوب. ساق، سلامت. ماشالا كم مونده منم بخورن.»
«حواست بهشون باشه. از يكشنبه غذاشون رو نده تا خودم بيام.»
گوشي را گذاشت. روي تقويم كوچك جيبي علامت ديگري زد.
سهشنبه 30: 8 صبح: قبل از اينكه صداي هشدارِ بيدارباش گوشي بلند شود، چشم باز كرد. هشدار را قطع كرد. بلند شد. صورت شست. ريش تراشيد. نرمش كرد. چاي گذاشت و لباسهايش را وارسي كرد. پيراهن آستينبلند آجري تيره و شلوار مشكي. كفشها را واكس زد و پوشش پلاستيكي سبكي رويشان كشيد. صداي تك-ترقهاي از جا پراندش و پشتش صداي ترقههاي بيشمار قطار شد.
ساعت 00: 12:يخچال را باز كرد و چشم گرداند. ميلش به چيزي نميبرد. كوله سبك تيرهاي برداشت. وسايل داخلش را چك كرد. كيسه پلاستيكياي را از سيگارت، كپسولي، تعداد زيادي منور، ترقه مثلثي و نارنجك دستي پر كرد و توي كيف گذاشت. جعبه كوچك مقوايي قرمزي را از شكلات پر كرد. اول خواست عروسك بگذارد، بعد ياد نگاه دخترك بعد از ديدن عروسك افتاد و پشيمان شد. درِ جعبه شكلات را بست. يك تكه روبان دورش پيچيد. سعي كرد چيزي شبيه پاپيون در بياورد اما نتوانست. گره مدام شل ميشد. توي اينترنت جستوجو كرد. از روي تصاوير با دقت گره زد و هر سر روبان را دوبار دور خود پيچاند و گره زد. دنبالههاي روبان كوتاه و بلند شد؛ همانطور كه در تصوير بود. لبخند زد و دراز كشيد روي مبل.
ساعت 45: 18: نيسان آبي را دم خانه پارك كرد. ماسك زد و دستكش به دست كرد. پياده شد. كوچه زير رگبار ترقه و سوت و نور بود. در ماشين را كه قفل ميكرد، ترقهاي پشت سرش تركيد. سر بلند كرد و فرياد زد: «تخم سگ.» و بلافاصله لب گزيد. تخم سگ فحش محبوب پدرش بود. بغلش ميكرد، دستش را روي دهانش فشار ميداد و ميگفت: «صدات در نياد تخم سگ… تخخخخم سگ...» او ساكت ميشد و هربار فكر ميكرد زير آوار پوستِ عرقكرده پرمو ميميرد. زيرلب ميشمرد. پدر بعد از 5 يا شش آهِ كوتاه رهايش ميكرد و آرام زيرگوشش ميگفت: «تخم سگ.»
پشت سرش دستهاي پسربچه رو به انتهاي خيابان ميرفتند. كيسه ترقهها را برداشت و رفت سمتشان. دوباره برگشت و براي هركدامشان يك نقاب حفاظتي كشدار برداشت. دوست نداشت كارش عارضهاي داشته باشد.
«ترقهها برا ما؟ همهاش؟ بيپول؟»
«آره بريد حال كنيد.»
يكي كه درشتتر از بقيه بود، گفت: «مگه با اينا حال ميكنن؟» خنديد و زد پس گردن پسر لاغر سفيد و بوري كه عقبتر از بقيه ايستاده بود. براي اينكه بهانه نقاب نزدنشان را پيشاپيش بِبُرد، گفت: «خب مافياها! بياييد اينم نقاباي تيم تبهكاريتون. فقط ترقهها رو به همون ترتيبي كه گفتم بزنيدها!»
نقابها را گرفتند و زدند و مثل پوستر فيلمهاي اكشن كنار هم به سمت ته خيابان راه افتادند. نزديك زني شدند و ناگهان دهدوازده ترقه جلوي پاي زن روي زمين منفجر شد. صداي فحش و نفرين زن در قهقهه بچهها گم شد.
زنگ در را زد. ترجيح ميداد زن هم مثل خودش ماسك و دستكش و نقاب پوشيده باشد تا صورتش را نبيند؛ اما ديد. زني بود در سالهاي پاياني جواني. كمابيش زيبا؛ مثل باقي زنها، مثل باقي آدمها. وارد حياط شد. بوي زعفران و پلو ميآمد؛ بوي مهماني. دختربچه نشسته بود لب پلهها. ترقهاي در خيابان تركيد. دختر از ترس پريد و فوري به پايين دامن سرخابياش نگاه كرد و به پايش دست كشيد. زن اشاره كرد به راهپله ديگري كه از حياط ميرفت به زيرزمين؛ بعد رو كرد به بالاي پلهها و به كسي كه از داخل اتاق سوالي پرسيده بود؛ جواب داد: «باباي نسترن قبل رفتن گفته بوده يكي بياد خردهريزاي انباري رو بخره.»
صداي داخل خانه پرسيد: «مگه رفت؟»
«آره خدافظي كرد، رفت. نشنيدي؟ در رو ببند برو تو. توي اين سر و صدا ديوونه ميشيم امشب. نسترن پاشو. پاشو بريم تو.»
خسرو راضي از دروغ بدون لرزش صداي زن، سرِ پلهها پوشش پلاستيكي را از كيف درآورد و كشيد روي كفشش. پلهها را پايين رفت. در فلزي را آرام هل داد كه صدا ندهد و وارد شد. مرد آنجا بود. وسط انبار، پشت به در، توي تاريكروشن مهتابي نيمسوز. شبيه همه مردها، شبيه همه پدرها. خم شده بود و دنباله كيسهاي را گرفته بود و داشت از توي كارتني به زور بيرون ميكشيد و زير لب غر ميزد: «اينهمه پلاستيك كشيده رو همهچي كه چي بشه؟ طلاهاشون نريزه؟ عيار جواهرش كم نشه؟ خلان اين زنا ...»
خسرو آرام همه جا را نگاه كرد. زن همهجا را با لايههاي كلفت پلاستيك پوشانده بود؛ پشت تلفن پرسيده بود: «از همونا كه روي ميز ميندازيم خوبه؟» خسرو نفهميده بود دقيقا كدام را ميگويد، اما گفته بود خوب است و حالا ميديد كه واقعا خوب بوده.
بيآنكه سر و صداي اضافهاي كند، اسلحه را در آورد. پيچ صدا خفهكن را چك كرد و منتظر صداي انفجار بزرگ شد. مرد حالا چندك زده بود كنار كارتن و داشت گره كيسه را باز ميكرد. صداي تركيدن چند ترقه و سيگارت، و بعد صداي انفجار آمد. از صداي مناسبش لبخندي زد. احتمالا همان نارنجكيها بودند. فروشنده بيخود آنهمه تعريف صدايش را نكرده بود. با نارنجك دومي نشانه گرفت و با سومي ماشه را كشيد. صدا توي هياهوي ترقه و نارنجك گم شد. مرد به صورت افتاد وسط درياي پلاستيكها.
خون تازه قرمز كدري از جاي گلوله شره كرد. به سرعت از توي كوله، فلاسك پارافين آب شده را برداشت، درش را باز كرد و ريخت روي جاي گلوله در كله مرد. تا پارافين كمكم ببندد، لايه رويي كيسه را پيچاند دور صورت مرد و با چسب پنج سانتي محكم كرد. اجاق گاز كوچك كوهنوردي را از توي كوله بيرون آورد و علم كرد. قابلمه كوچك ته انبار (دقيقا همانجا كه توي عكسهاي فرستادهشده زن بود) را گذاشت روي گاز و از گوشه ديگر روغن زيتوني را كه سفارش داده بود توي قابلمه سرازير كرد تا به جوش بيايد. نزديك مرد شد و ساطور دستهنقره را آرام روي گردن لغزاند. بافت گردن زير ساطورِ تيز، مثل لوله كالباسي كه وسطش به جاي گوشت، خرخره و غضروف جا كرده باشند؛ بريده شد. پدرش ميگفت: «ميدوني گوسفند وقت سربريدن چه صدايي ميده؟ سرتو ميذارم لب باغچه ميبرم ببيني چه صدايي ميده.» صداي فشفش آرامي از گلوي بريده ميآمد. درست مثل فشفش گلوي پدرش. به پدر گفته بود: «ديدي مثل صداي گوسفند نيست؟» پدر جواب نداده بود، فقط فشفش كرده بود. بعد تقتق كرده بود و بعدتر زير دندان سگها، قرچ قرچ. قبل از اينكه خون پخش شود، با ملاقه، روي دو طرف بريدگي گردن و تنه، روغن ريخت. بريدگي درجا هم آمد و خون را بند آورد. بريدن را از شانههاي پهن كه سختتر بود، شروع كرد. ضربه، روغن، كيسه، چسب. دستها را مثل دلمهبرگهاي استانبول، لاي كيسه پيچيد و چسب زد. سينه، شكم، پاي راست، پاي چپ. بلند شد، كمرش را چرخشي داد. صدايي از حياط آمد. سرش را بالا گرفت. از گوشه پنجره شكسته، سايهاي ديد و پيراهن سرخابي توي حياط دور شد. شانه بالا انداخت. برگشت سر كارش. يك حلقه لاستيك استوك «تريآنگل» كاميون ده تُنيِ مرد، زير پارچه زردرنگي گوشه سمت چپ زيرزمين بود. زن گفته بود مرد لاستيكهاي كهنهاش را هم طولاني مدت نگه ميدارد: «لابد برا سر قبر من.»
با فِرِز كوچك جيبي، كنارههاي لاستيك را شكافهاي نازكي داد و قِلش داد تا كنار مرد. از سر، شروع كرد و بستهها را آرام و با دقت در شكم لاستيك جا داد. تكههاي مرد، بدقلقي ميكردند؛ اما خسرو صبور بود. آخرِ كار، دور تا دور لاستيك را با نوار پلاستيكي زرد محكم بست. مثل شكمِ پُر از گردو و زيره و زرشك مرغ مهماني، همانطور كه مادرش جمعهها درست ميكرد. بايد به مادرش زنگ ميزد. تكهاي چسب زرد بست دور انگشتش. لاستيك را برد دم پله و از روي تختهچوبِ رمپشده كنار پلهها به بالا هلش داد. لاستيك سُر خورد و پايين آمد. جايش را روي تخته محكم كرد. با ميله اهرم درست كرد. تكيه داد به ديوار و لاستيك را انداخت روي تخته و دوباره هل دادش به بالا تا رسيد به سطح حياط كه پر از صداي ترقه و بوي دود و آتش بود. از در بيرون رفت. حفاظ پشت وانت را كامل باز كرد و تاير را قِل داد تا دم حفاظ. پريد بالا و طناب و قرقرهها را انداخت دور لاستيك و كشيدش بالا. ترقهاي كنار گوشش تركيد. بچهاي خندهكنان از كنارش دويد. تاير برگشت پايين. زير لب گفت تخم سگ. دوباره لاستيك را كشيد بالا و حفاظ را بست.
جعبه شكلات را با دستكش از توي داشبورد برداشت. رويش يك كاغذ تايپشده گذاشت: «براي نسترن كوچك.»
جعبه را گذاشت دم در خانه، زنگ را زد و قبل از باز شدن در سوار ماشين شد و راند به طرف باغ خارج شهر.
باغبان در را باز كرد: «كم مونده بود بخورنمون آقا! خوب شد اومديد.»
نيسان را راند تا داخل و رفت سراغ «روتيواتور» زهكشي گوشه باغ. دستكش باغباني پوشيد. محتويات داخل لاستيك را بهزحمت از قيد پلاستيك و نوار لاستيكي آزاد كرد. سرِحوصله و با دقت ساطوري كرد و ريخت توي دستگاه. وقت بيرون آمدن به باغبان گفت: «كار دستگاه كه تموم شد غذاي سگا رو بده. توي چهار وعده بده. مريضشون نكني.»
«يادمونه آقا. از اوندفعه كه مريض شدن و بالا آوردن يادمونه.»
خسرو تيز نگاهش كرد؛ باغبان لبخند اطمينان بخشي زد.
برگشت خانه. بوي سوختگي ميآمد. يادش رفته بود گاز را خاموش كند. كتري را برداشت. سوراخ زيرش را نگاه كرد و گذاشتش روي زمين. نوار زرد را از روي انگشتش كند. بعدا به مادرش زنگ ميزد. هنوز ميترسيد مادرش بپرسد از پدر خبر دارد يا نه؟
كامپيوتر را روشن كرد. وارد شبكه شد. چهار كد و شش رمز زد و وارد اكانتش شد. درخواست بعدي را خواند.
جواب پيام را داد: «به مقصود خاصي انجام ميشه؟ مثل قصاص؟»
پاسخ آمد: «نه. خوشم مياد از ديدنش. فيلمش رو هم ميخوام. لحظه به لحظه.»
كاربر را بلاك كرد. سراغ بعدي رفت. براي گرفتن مدارك چهارراه شلوغ چند محله آن طرفتر قرار گذاشت و به جاي خودش از پسربچهاي خواست كه پاكت را تحويل بگيرد. پوشه را كه از پسربچه گرفت؛ نگهش داشت و گفت كه نبايد به كسي اين طور اعتماد كند.
«ميدونم عمو! بلدم اينارو اما تو از قيافهت معلومه خوبي.»
«من كه هيچ. به عموي خودت هم اعتماد نكن. فهميدي؟ نبايد به هيشكي، به هيشكي اعتماد كني. حالا بدو برو آفرين.»
وقت برگشتن به خانه هفت دسته كوچك گل خريد و در راه پله كه ميآمد، در خانه همسايهها را زد و ازشان خداحافظي كرد و خبر داد كه به زودي اسبابكشي ميكند.
«شما كه هنوز يك سال هم نشده اومديد؛ كجا به اين زودي؟ خيره ايشالا.»
كاغذهاي توي پوشه را ريخت روي زمين. مدارك پزشكي تغيير جنسيت متين.ر، گواهي پزشكي قانوني سوءاستفاده جنسي، نتيجه آزمايش حساسيت غذايي محمود.ر و چند عكس از مردي بسيار شبيه متين كه دست روي شانه او انداخته بود و ميخنديد. گوشي موبايل جديد بيرون آورد: «براي سيزده فروردين آماده باش.»
«سيزده به در؟»: «طرح مناسب شما اون روز امكانپذيره. فعلا 120 گرم بادوم زميني خام بخريد، پودر كنيد تو ظرف دربسته نگه داريد تا نزديك اون روز بهتون دقيق بگم چه غذاهايي بايد بپزيد.»
سيمكارت را شكست و انداخت دور. يك ليوان آب، توي مايكروفر جوش آورد. پودر قهوه را ريخت توي آب جوش و هم زد. در دفترش نوشت: چهارشنبه 13/1/99.