روايت شصتوچهارم: قرعهاي به نام مظفرالدينشاه
مرتضي ميرحسيني
تپانچهاش گير كرد. شليك نكرد. تصميم به كشتن مظفرالدينشاه داشت. نتوانست. بعدها قصههايي درباره نقش همراهان شاه در نجات جان او گفتند و صحنه ترور را متفاوت با چيزي كه واقعا بود روايت كردند. اما آن ماجرا قهرماني نداشت. شاه از آن حمله جان به در برد، چون فرانسوا سالسون - كه قصد جانش را كرده بود و ميگفتند از آنارشيستهاست- اين كاره نبود. ابراهيم حكيمي كه در آن سفر از همراهان شاه بود، در جايي از خاطراتش مينويسد «من براي ملاقات دايي تاجدار خود به قصر پالهسورن رفته بودم. شاه كه مرا ديد گفت ما امروز به ورساي و كارخانه چينيسازي سهور ميرويم، تو هم بيا.» سه كالسكه را پر كردند. حكيمي در سومي نشست. «هنوز به كالسكهچي دستور حركت نداده بودم كه ديدم در اوايل كوچه ازدحام غريبي شد و بعد شنيدم كه ميگويند شاه ايران را كشتند. دنيا دور سرم چرخيد. هنوز از بهت خارج نشده بودم كه ديدم كالسكه شاه به طرف قصر مراجعت ميكند و لحظهاي بعد با كمال خوشحالي شاه را ديدم كه از كالسكه پياده ميشود. همين كه مرا ديد گفت نزديك بود بيدايي بشوي.» سالسون را همانجا دستگير كردند. كمي دستوپا زد. با مشت و لگد آرامش كردند. بعد به قصر بردند تا بازجويياش كنند. «چند نفر پليس فرانسوي موي سر جواني را گرفته بودند و او را كشانكشان توي باغچه پالهسورن آورده بودند و در قفسي كه مال طيور بود انداختند و همانجا هم از او استنطاق كردند. پرسيدند به چه نيت ميخواستي شاه را بكشي؟ گفت من مدتي بود كه حتم كرده بودم يك سلطاني را بكشم و همين كه شرايطش مهيا شد قرعه به نام شاه ايران افتاد.» پرسيدند پس چرا شليك نكردي؟ گفت «من از روي بياطلاعي نوك چخماق را مخصوصا ساييدم تا گلوله كاريتر شود، ولي همين كارم ماشه تفنگ را خراب كرد.» حكيمي اضافه ميكند «بنا به گفته سالسون كه من با دو گوشهايم شنيدم او آن روز اسلحه را چكيده بود منتها كار خدا بود كه به همان علتي كه خودش گفت گلوله از كاليبر خارج نشود. پس اينكه ميگويند و مينويسند فلان دست قاتل را گرفت و بهمان به سينه او زد مزخرف است.» (البته مزخرف نيست. منتها، بعد از اينكه معلوم شد تفنگ سالسون گير كرده است و شليك نميكند دستش را گرفتند). روزنامه امريكايي سنفرانسيسكو كال، فرداي آن روز (سوم اوت 1900) در گزارشي كوتاه نوشت «پنج دقيقه پيش از آنكه هفتتير به طرف قلب شاه نشانه رود، نامهاي دريافت كرده بود كه در آن به او هشدار داده ميشد زندگياش در خطر است. با اينهمه، توجهي به اين موضوع نشد، چون پيشتر نيز نمونههايي مشابه براي چنين شخصيتهايي پيش آمده بود... شاه بيآنكه تشويشي به خود راه دهد، نامه را به مامور حفاظت داده، به كالسكه دستور حركت ميدهد. دروازه كاخ گشوده شده، كالسكه پادشاه در ميان انبوه تماشاچيان مشتاق نمايان ميشود و در آن هياهو مردي با لباس ساده كارگري شتابان از ميان دو خودرو پيش ميآيد و با واژگون كردن پليس دوچرخهسوار، به سوي كالسكه سلطنتي يورش ميبرد. در آن هنگام، بيدرنگ بر ركاب كالسكه ميپرد و با دست چپ درب آن را گرفته، با دست ديگر هفتتيري به سوي شاه نشانه ميرود.» گويا هم تپانچهاش شليك نكرد، هم اينكه او مظفرالدينشاه را از همراهانش، از سه نفر ديگري كه در كالسكه نشسته بودند تشخيص نداد. درنگ كرد. فرصت را از دست داد. دستگيرش كردند. بعدتر هم دادگاهي و به ده سال حبس محكوم شد. به يك سال نرسيده، در زندان مُرد. نيز ناگفته نماند كه آن سوءقصد، برنامه روزانه شاه را تغيير نداد. هم به ورساي، به ديدن رييسجمهور فرانسه رفت و هم چند ساعتي را به تماشاي گوشه ديگري از نمايشگاه جهاني پاريس- كه آن سال در اين شهر برگزار ميشد- گذراند. به روايت حكيمي «شركت شاه بلافاصله پس از واقعه سوءقصد در مراسمي كه قبلا تعيين شده چه انعكاسي در فرنگستان پيدا كرد بماند، همينقدر خوب است بدانيد كه اين اقدام شجاعانه يك شخصيت افسانهاي به شاه ايران بخشيده بود و مردم پاريس روح سندباد بحري را در كالبد پادشاه كشور هزار و يك شب ميديدند!»