پيمان نامههاي روي رملهاي داغ!
اميد مافي
تابستان، اين پاره تن سالي كه بدون شرم پيش ميتازد و بدون ترحم تقويمها را ورق ميزند، با تمام رخوت و شهوتِ گرما و زنجمورههاي زنجرههايش، معجزي به همراه دارد كه جهان را با همه كراهتش تابآور ميكند. اعجاز همنفسي خردسالان و رفاقتهاي بيغِلوغششان. انگار خورشيد، تابِ ديدنِ اين همه پاكي را ندارد كه سايههاي بلند و خنكاي عصر را پيشكش ميكند تا بستر اين مهرباني ناب نباشد.
دنياي كودكان با همه حدت و پهناوري، گنجي است كه خود از وجودش بيخبرند. مانند ياس امينالدوله كه خبر ندارد شميمش چگونه شيدا ميكند و عطرش چگونه از مقصد و مقصود ايستگاهي معطر ميسازد.زير آسمان اين شهر درندشت و كمي دورتر از چهارراههاي شلوغ، بچهها براي دوست داشتن و دوست داشته شدن شرط و شروطي نميگذارند، كسي را به خاطر ثروت و مكنت نميخواهند و تنابندهاي را به خاطر لباس ژندهاش پس نميزنند. آنها با دستهاي كوچكشان، پيماننامههايي ميبندد كه نه بر كاغذ بيخط كه بر رملهاي داغ و پوست اشجار كهن نوشته ميشود. پيمانهايي براي تقسيم يك بستني خامهاي گاززده، براي نجات يك گربه بيپناه يا براي فتح يك قلعه ماسهاي كه امواج سردرگم محكوم به نابودياش خواهند كرد و چه بهجتآفرين ميسازند اين جهان موازي را در دلِ جهانِ جاني و سنگدل ما. جهاني كه در آن، بزرگترين خيانت طفلان، زير پا گذاشتن نوبت در صف الاكلنگ است و سنگينترين دعوا، نزاع بر سرِ توپِ پنچري كه باد ندارد.انگار اين قهرهاي كودكانه نيز رنگي از خلوص دارند كه كوتاهاند و زودگذر، چون ابري بر آسمانِ صافِ تابستان و اينگونه است كه در طرفه العيني، نيني چشمهاي يكديگر را ميبوسند و دوباره قهقهههايشان گوش فلك را كر ميكند. در روزگاري كه آدمبزرگها دوستيهايشان را با ترازوي حساب و كتاب ميسنجند و محبت را به پرندهاي قفسي در قفسه منافع شخصي بدل ميكنند، دست ميدهند و در ذهن طنابدار ميبافند و عشق ميورزند تا انتفاعي ببرند، اين كودكان گريزپاي هستند كه گنجينههاي محبتشان را بيچشمداشت به روي هر كس كه تبسم كند، ميگشايند و اصلا برايشان مهم نيست يار غارشان از كدام قوم و كدام طبقه است.براي آنها مهم اين است كه با هم بدوند، بخندند، بخرامند و گيتي را كشف كنند و لابد اين رفاقتهاي لبريز از بينيازي، بهانهاي است براي زمين نسيانزده تا دمي طعم بهشت را بچشد و از پلشتي فاصله بگيرد.تا اين ارض عريض باور كند وقتي گروهي از خردسالان با پاهاي برهنه روي آسفالت داغ ميدوند، لابد به نهالهاي اميدي بدل شدهاند كه بر ويرانههاي دنيا ميرويند.آنگونه كه قناريهاي حنجره شان، پادزهرِ سكوت سنگينِ كينههاست.در چنين عرصات عبث و عبوسي بياييد در سايهسار تموز، ساعاتي را به تماشاي مردان فردا و پس فردا بنشينيم، شايد كه نسيمي از بيرياييشان به جانهاي زار و نزارمان بخورد و به ياد بياوريم كه روزگاري، ما نيز مرواريدي بوديم در ساحلِ بيكرانِ مهربانيهاي ناب.
... انبوهي از اين بعدازظهرهاي تابستان را به ياد دارم كه در غروب آنها در خيابان از تنهايي گريستيم، ما نه آواره بوديم، نه غريب، اما اين بعد ازظهرهاي تابستان پايان و تمامي نداشت!